توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

کوچه های تاریک و تنگ

در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و تنگ به همراه مادرم راه می‌رویم. پدرم از پشت سر با ما می‌آید. کوچه‌ها مانند کوچه‌های محله‌های کوهپایه‌ای هستند. انگار که درحال بازگشت از قله کوه هستیم. کوچه‌ها شیب زیاد دارد و جمعیت زیادی همراه ما به همان سمتی می‌روند که ما می‌رویم. به نظر می‌رسد از حادثه‌ای در حال فرار هستیم. فضا تاریک است و خاکستری. مانند فیلم‌های سیاه‌وسفید اما با نور کم و بسیار تاریک.

با مادرم درباره جامعه در حال گفتگو هستیم. به او می‌گویم: «در جامعه‌شناسی فرد با شهروند تفاوت دارد»

می‌گوید: «چه فرقی؟»

 

به کوچه‌ای می‌رسیم. کوچه‌ای بسیار تاریک که تا چند متر جلوترش بیشتر معلوم نیست و انتهای کوچه کاملاً تاریک است. ناگهان مادرم را در آغوش می‌گیرم و او را بلند می‌کنم و از بین جمعیت که درحال حرکت است او را به درون کوچه می‌برم.

می‌دانم که درون کوچه خانه‌ی شماست. نمی‌دانم ازاینجا یا شاید کمی بعد مادرم تبدیل به تو می‌شود.

به مادرم می‌گویم: «فرد تنهاست اما شهروند موردحمایت قانون است»

کمی کوچه را داخل رفته‌ایم و فکر می‌کنم که خانه‌ی شما خیلی نزدیک است. طوری که اگر اندکی دیگر پیش رویم به آنجا می‌رسیم.

شرایط این‌گونه است که هرچه در کوچه پیش می‌رویم جلوی‌مان روشن می‌شود اما انتهای کوچه باز تاریک است. بسیار تاریک.

 

اندکی بیشتر پیش نرفته‌ایم که ناگهان دو زن چاق و چادری وارد کوچه می‌شوند. از همان مسیری که داشتیم می‌رفتیم وارد کوچه می‌شوند و به سمت ما می‌دوند. می‌خواهند تو را بگیرند و به‌زور داخل اولین خانه ببرند.

صدای مادرم می‌آید که می‌گوید: «بیا، کدام قانون؟ موردحمایت کدام قانون هستیم؟»

با زن‌ها درگیر می‌شوم و سعی می‌کنم بیشتر تو را به داخل کوچه و به سمت تاریکی بکشم. مدام به خودم می‌گویم که خانه‌ی شما کمی جلوتر است و اگر اندکی پیش برویم خلاص می‌شویم و تو را تحویل پدرت می‌دهم.

زن‌ها سعی می‌کنند دست و شانه‌ی تو را بگیرند و به بیرون کوچه بکشند. دست یکی از زن‌ها را که روی شانه‌ی توست با سرپنجه‌هایم فشار می‌دهم. جای دندان‌های یک سگ روی دستش می‌افتد.

 

در خانه‌ی شما یک سگ هست به اسم «جسی» که تو را خیلی دوست دارد و قبلاً از دست زن‌ها تو را نجات داده است.

جسی را می‌بینم که  سگ بزرگی است و قلاده‌اش در دست یک زن است که انگار مادر توست.

مادرت و جسی در یک اتاق روشن با دیوارهای آبی کمرنگ هستند.

انگار نجات پیدا کردی. گریه می‌کنی و در همان حال می‌گویی که جسی را خیلی دوست داری.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 15:02 http://asharsokhan.blogsky.com

سلام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.