توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

اسب، حیوانی نجیب/ نقد فیلم «نگار» ساخته رامبد جوان

یکی از مضامین قدیمی در افسانه‌های باستان «روح انتقام‌جو» است. از چودیل هندو تا کرس یونانی و انواع روح‌های انتقام‌جو که خود فاعل هستند و به‌تنهایی انتقام می‌گیرند. مضمونی دیگر که بیشتر در ادبیات و سینمای مدرن دیده می‌شود «زن انتقام‌جو» است. «بیل را بکش» قطعاً معروف‌ترین فیلم در این ژانر است. «نگار» ترکیبی از این دو اما هیچ‌کدام نیست.

فرامرز (علیرضا شجاع نوری) توسط باند تبهکاری به قتل رسیده و روح او به دخترش نگار (نگار جواهریان) کمک می‌کند تا از تبهکاران انتقام بگیرد.

روح پدر ادعا می‌کند که نمی‌تواند به دخترش کمکی بکند، چون در دنیایی دیگر قرار دارد اما بزرگ‌ترین کمک‌ها را به دختر می‌کند. به‌طوری‌که بدون کمک پدر محال است که دختر بتواند ذره‌ای به ماجرای قتل پدر پی ببرد. در اصل پدر و دختر به کمک یکدیگر از باند تبهکار انتقام می‌گیرند. مادر نیز در کل ماجرا هیچ نقش خاصی ندارد.

شخصیت‌پردازی نگار سطحی و پر از تضادهای منطقی و رفتاری است. عام‌ترین مخاطب نیز نمی‌تواند بپذیرد که دختری خودش ادعا کند تیراندازی بلد نیست اما ظرف چند دقیقه محافظان ماهر بهتاش (مانی حقیقی) را، آن‌هم رودررو، شکست دهد! عجیب اینجاست که این دختر یک شب قبل، با مهارت خوبی یک وینچستر را گلوله گذاری می‌کند و با کمترین حرکت در اثر لگد وینچستر به سر یک اسب شلیک می‌کند!

درجای دیگر معلوم نیست چرا نگار خیال می‌کند که می‌تواند از زن طلبکار یک ماه وقت بگیرد؟ به همین علت در صحنه‌ای که می‌خواهد در دیالوگ تلفنی با طلبکار، عمق ناراحتی را به مخاطب منتقل کند، خام و عقیم باقی می‌ماند. بیرون رانده شدن یک خانواده داغدار، که بالقوه تراژیک است، کوچک‌ترین اثری ندارد. حتی بازی بازیگر، که پای تلفن همراه نهایت تلاشش را می‌کند، بدون فضاسازی دراماتیک بی‌فایده می‌ماند و حسی به مخاطب منتقل نمی‌شود.  ادامه مطلب ...

طعم لذیذ تازیانه

شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد. داشتم فکر میکردم چطور ممکن است که چیزی برای آدم ضرر داشته باشد و مرگ بیافریند اما تا این حد لذت بخش باشد؟ 

همینطور که کوچه های خلوت و نمناک را رد میکردم تصمیم گرفتم مسیر زندگی خودم را تغییر بدهم. دیگر فقط لذت میبرم. مثل همین حالا که از دود غلیظ این سیگارها که پشت به پشت هم روشن میکنم لذت میبرم. دیگر مبنای زندگی را لذت بردن میگذارم و فقط سیگار میکشم و فقط سیگار می کشم و...؟ 

هرچه فکر کردم لذت دیگری به خاطرم نرسید. یاد یک حرف تکراری افتادم: هرچه بیشتر ضرر داشته باشد لذت بخش تر است. این میتواند فرمول کاملی برای لذت بردن از زندگی باشد.

همزمان متوجه یک نفر شدم که از روبرو می آمد. احساس کردم خیلی لذت بخش است که به او حمله کنم. اما اینطور که فرمول میگفت باید ضرر به خودم برسد نه به دیگران. عینکم را عوض کردم تا دقیق تر ببینم. متوجه شدم که یک پسر جوان است که در جیب شلوارش یک چاقوی ضامن دار حمل میکند. 

فهمیدم باید چه کار کنم. او میتواند ضرر خوبی با چاقوی درون جیبش به من بزند. ضررش آنقدر زیاد است که میتوانم حدس بزنم بسیار بیشتر از سیگار برایم لذت می آفریند.

جلویش را گرفتم و یقه اش را سفت چسبیدم و او را به کنار پیاده رو، زیر نور تیرک برق کشیدم. ابتدا غافلگیر شد اما بعد لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست. انگار میدانست از او چه میخواهم. با این حال گفتم که باید مرا با چاقوی درون جیب شلوارش بزند. 

تردید نکرد و فورا چاقویش را در آورد و با یک حرکت از ضامن خارج کرد. چشمم به چاقوی بزرگی افتاد که میتوانست ضرر خوبی به من بزند. لبخندی از سر رضایت زدم. او هم که انگار منتظر چنین فرصتی بود. معلوم بود چند سالی کوچه پس کوچه های شمیران را گز کرده تا یک نفر را پیدا کند و او را با چاقویش مضروب کند. 

هوا سرد بود اما احساس گرما میکردم و لباس زیادی هم به تنم کرده بودم. دکمه های لباسم را باز کردم و دستش را گرفتم و به سمت شکمم کشیدم. لباسهایم را بالا زدم تا سردی چاقو را روی بدنم حس کنم. 

به چشمهایش زل زدم. اضطراب خاصی در چشمانش بود. حرکتی به بدنش داد و درد کوچکی در ناحیه شکمم حس کردم. یقه اش را رها کردم و آرام روی زمین افتادم. لبهایم داشت به گوش هایم میرسید! هیچ لذتی بالاتر ازین نبود. از فرط شادی اشک در چشمانم حلقه زده بود. پلک که میزدم نور چراغ تیرک راهبند را، که بالای سرم بود، درخشان و براق و گاه مات می دیدم. باز هم این جمله تکراری به ذهنم آمد که هرچیزی که بیشتر ضرر دارد لذت بخش تر است. خنده بلندی کردم و با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم.

از جایم بلند شدم و سر و ته کوچه را نگاه کردم. اثری از او نبود. لباسم را نگاه کردم که چند لکه خون رویش ریخته بود. یک نخ سیگار روشن کردم. دود سیگار گلویم را قلقلک میداد. انگار اولین باری بود که سیگار میکشیدم. سرم را بالا آوردم و چشمم به یک نفر افتاد که پشت پنجره ای ایستاده و به من خیره شده است. همینطور که نگاهش میکردم دکمه هایم را بستم. دستش را برد پشت پنجره و چراغ اتاق را خاموش کرد. پشت سرش معلوم بود تلویزیون روشن است و اتاق با نور تلویزیون تاریک و روشن میشد. آنقدر نگاهش کردم که پشت پنجره خوابش برد. 

راهم را کشیدم رفتم تا به خانه ام رسیدم. وان حمام را پر آب گرم کردم. به آرامی وارد آب شدم. سوزش پوستم به مغز استخوانم هم میرسید. داخل وان محل زخم چاقو را ماساژ می دادم. حس بسیار خوبی داشت. شنیده بودم نباید به محل زخم آب زد چون این کار ضرر دارد. اما مثل همیشه آن چیزی که ضرر داشت لذت بخش بود. 

حمامم را کردم و آمدم جلوی تلویزیون روی کاناپه ولو شدم. چند کانال عوض کردم و بی تفاوت روی یک کانال متوقف شدم. یک کارشناس مذهبی بود که داشت حکم تازیانه را از منظر حقوق بشر بررسی یا در اصل توجیه می کرد.

حوصله ام سر رفت و کنترل را به گوشه کاناپه انداختم. به آشپزخانه رفتم و فنجانی چای از صبح مانده برای خودم ریختم. آمدم روی صندلی کنار پنجره نشستم که نگاهی به کوچه بیاندازم. دو مرد را دیدم که در روشنایی نور زیر تیرک راهبند در حال عشقبازی هستند. به طرز مشمئز کننده ای لبهایشان را محکم به هم فشار میدادند. یکی از آنها که یقه دیگری را گرفته بود ناگهان به زمین افتاد و دیگری روی اش خوابیده بود و مشغول معاشقه بودند.

مزه چای از صبح مانده با صحنه عشق بازی دو مرد به همراه صدای کارشناس مذهبی که از حکم تازیانه برای لواط کاران میگفت، ترکیب چندش آوری ساخته بود. 

کارشان که تمام شد یکی از دو مرد فورا کوچه را ترک کرد. اما دیگری ایستاده بود و لباسش را درست میکرد. ناگهان چشمش به من افتاد. چشم از پنجره خانه من بر نمیداشت. چراغ را خاموش کردم. هنوز همانطور به من خیره شده بود. داشتم با خودم صحنه تازیانه خوردن او و معشوقش را در ملا عام تجسم میکردم. فکر کردم که تازیانه خوردن هم از آن چیزهایی است که ضرر دارد و ممکن است لذت بخش باشد.

انقدر خسته بودم که همانجا کنار پنجره خوابم برد. خواب دیدم شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد...

کمابیش

زندانی که دیوارهایش کوتاه تر است
آزاد نیست
خاطرت باشد
هم آنکه خندید
هم آنکه که کمتر گریست شاد نیست
رنج کمتر کشیدن لذت بردن نیست

استعفا

یادم رفت برایت بنویسم که من یک پایین شهری عبدل آبادی پاپتی هستم که روزی دوازده ساعت کار میکند و دو ساعت هم در ترافیک است. حوصله ادبی برای بورژواهایی مانند تو است که در دفترت بنشینی پشت کامپیوتر، ژست کار کردن و عرق ریختن زیر باد کولر گازی به خودت بگیری، درحالیکه رادیو برایت از اخبار اقتصادی می گوید که من هم جزوی از آنها هستم، آخرین رمان چاپ نشده ات را با دلخوری اصلاح کنی! از آنجا نیم نگاهت به راهروی کارگاه باشد که خدایی نکرده یک کارگر درحال پیامک زدن نباشد یا یک وقت به دیوار پشتش تکیه ندهد!

تنها یک ابزار تولید میان من و تو مشترک است و آن هم همین هنر است. به تو قول می دهم که نمی توانی آنرا از چنگ من خارج کنی و من با همین روان رنجور و خشم فروخورده و بی اعتنا به اراجیفی که به هم می بافی می نویسم. کم می نویسم و کوتاه اما استوار. لطافت هم برای امثال تو خوب است که در و دیوار دفترت را پر از گل و گیاه کرده ای. من عادت کرده ام که میخ را به یک ضربه تا انتها بکوبم. پس جملاتم کوتاه است و کوتاه مانند میخ اما وقتی که فرو میرود دیگر به این سادگی بیرون نمی آید.

چارچوب و قواعدت را هم مانند سرمایه ات از اجدادت به ارث برده ای و هیچ از خودت نداری. مانند اخلاق اشراف زاده ای و بالا شهری ات! من پایین شهری هستم، من چارچوب ندارم. قاعده ندارم. نه قواعد هنری می دانم چیست نه قواعد انسانی. اخلاقیات را رعایت نمی کنم. به هر ترفندی که بتوانم حمله می کنم. خیال نکن انقدر احمق هستم که در خیابان با تو درگیر شوم. طور دیگری تمام این روزها و ساعت هایی که بلعیده می شود را از ماتحتت بیرون می کشم. خودت هم می دانی که کافی است دستم را بلند کنم تا مثل سگ فرار کنی.

یادت می آید داستانی نوشته بودم از کارگری که در کارخانه اش با دستکاری لوله های گاز موجب انفجار شد؟ تمام کارخانه های اطراف انشعاب گاز گرفته اند جز کارخانه تو! من تو را بهتر از خودت می شناسم. خوب می دانم که دنبال هر بهانه ای هستی که مرا از کار اخراج کنی. اما من رگ خواب تو را گرفته ام. گیج شده ای و نمی دانی باید چه حرکتی انجام بدهی! نمی خواهی باور کنی که یک کارگر می تواند دوازده ساعت کار کند و دو ساعت هم در ترافیک باشد و به نوشتن هم ادامه بدهد! می خواهی انقدر برای من کار بتراشی و مثل خر برایت اضافه کاری کنم که نتوانم بنویسم.

با همه اینها من می نویسم. در چند دقیقه نفرتم را بدون توجه به قواعد و چارچوب های احمقانه تو بیرون می ریزم. بدون رعایت اخلاق، دنیایت را به گوه می کشم. بدون خرج کردن ذره ای حوصله ادبی.

گربه سان گوش بریده وحشی و زشت

مادرم را با ماشین به جایی می بردم. روی صندلی شاگرد کنارم نشسته بود و من دنبال جای پارک می گشتم. یک جایی بود شبیه محله های جنوب شهر با کوچه های باریک که وسطش یک جوی آب کم عمق قرار دارد با بوی نمناکی که مدام در فضا استنشاق می شود. 

جای پارکی پیدا کردم و پیاده شدم. مادرم در ماشین ماند. به سمت خیابان اصلی پیش رفتم. می رفتم که تاکسی بگیرم و بروم ماشین دیگرم را هم بیاورم همینجا پارک کنم. پدرم در ماشین دیگر منتظرم بود.

هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم و داشتم توی کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر قدم میزدم. داخل کوچه، پیرمرد فرتوتی را دیدم که به سختی از کنار دیوار راه می رفت و برای اینکه زمین نخورد یک دستش به عصا و دست دیگرش به دیوار بود. صدای عرعر چند کودک هم از داخل خانه ها به گوش می رسید. درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. به خودم گفتم کاش ماشین را داخل این پارکینگ می گذاشتم. تازه به خاطرم آمد که هوا هم بسیار گرم است و مادرم در ماشین شرایط سختی دارد. 

داخل پارکینگ شدم که فضایش را بررسی کنم و در صورت مناسب بودن ماشین را آنجا منتقل کنم. یک پلنگ زشت و پیر داخل پارکینگ بود. پلنگ بزرگی نبود، شاید هم یک گربه بود که از حد معمول بزرگتر است. اما در تاریکی پارکینگ به نظرم پلنگ آمد. گوشهایش را بریده بودند. چیزی که نظرم را بیشتر به خودش جلب کرد این بود که این پلنگ چقدر زشت است!

انتهای پارکینگ محلی با نور زرد بود که جلب توجه می کرد. نزدیک رفتم. یک توالت تمیز بود. انقدر تمیز که معلوم بود هیچ کس از آن استفاده نکرده است. در فضای تاریک، بدبو و نمناک داخل پارکینگ مانند الماسی می درخشید. وارد توالت شدم که ادرار کنم اما در همان لحظه پلنگ به من حمله کرد و پا به فرار گذاشتم.

داخل کوچه که می دویدم خاطرم آمد که پیراهن سفیدم را داخل توالت جا گذاشته ام. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی بسیار کمرنگ بود. انقدر کمرنگ که به سفید هم نزدیک بود. به سمت پارکینگ برگشتم. پیرمرد فرتوت هنوز داشت به همان شکل کوچه را طی می کرد. 

به نظرم آمد که آن کوچه را می شناسم و قبلا هم از آنجا رد شده ام. نمی دانم چه زمانی؟ اما به نظر می رسید که به تازگی از همان محل رد شده ام. چشمم به یک مغازه بقالی افتاد. خاطرم آمد که این کوچه، بقالی نداشت. شاید در همین چند وقت اخیر بقالی شده باشد. شاید هم دفعه قبل دقت نکرده بودم. 

داخل بقالی شدم. پشت دخل زنی میانسال نشسته بود. جلوی من یک پیراهن سفید و یک پیراهن سیاه گذاشت. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی کمرنگ بود. قبلا هم نمونه این پیراهن را داشتم اما خاطرم نمی آمد که چه بلایی به سرش آمد و کجا گم و گورش کردم؟! پیراهن سیاه هم دقیقا از آن مدل پیراهن های سیاه مخصوص عزاداری بود. برای مراسم فوت پدرم بیشتر به پیراهن سیاه نیاز داشتم. زن مغازه دار گفت که اگر پیراهن سیاه را می خواهم باید یکی از وسایلی که داخل یخچال بود را هم انتخاب کنم و آنرا هم بخرم.

درون یخچال را نگاه کردم. چند عروسک پلاستیکی شبیه کوتوله های کارتون سفید برفی، چند سس قرمز خرسی که معلوم بود قبلا باز شده و استفاده شده اند چون سر همه شان قرمز رنگ بود، مقداری نان خشک، یک پارچ پلاستیکی بزرگ که به نظر می رسید داخلش آب باشد و چند چیز دیگر. 

یکی از عروسک ها را برداشتم و جلوی زن گذاشتم. دستگاه کارت خوان را جلویم گذاشت. کارت کشیدم و به صورت زن نگاه کردم که از او تشکر کنم. از کنار صورتش روسری اش را کمی کنار زد و جای گوشش را که بریده شده بود به من نشان داد و با حالت تهدید آمیزی گفت: دفعه بعد دیگر اینطور حساب نمی کنم.

از مغازه بقالی بیرون آمدم و به راهم به سمت خیابان اصلی ادامه دادم.  درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. کنار درب پارکینگ یک زن میانسال روی یک صندلی فرسوده چوبی نشسته بود و در دستش پیراهن های سیاه عزاداری برای فروش داشت. به چشمهایش نگاه کردم که بسیار شبیه چشم های گربه بود. داخل پارکینگ شدم تا از توالتی که می دانستم در انتهایش قرار دارد استفاده کنم.

چند مرد دیگر برای توالت صف کشیده بودند. پیرمردی فرتوت داشت وارد توالت می شد. یک دستش را به عصا بود و دست دیگرش را به ستون کنار درب توالت گرفته بود. نگاهم به کف توالت افتاد که بسیار خیس و کثیف بود و بعد از آن به پاهای برهنه خودم نگاه کردم. داخل توالت هم دمپایی نداشت. جلوی صف رفتم و از پیرمرد عذرخواهی کردم و گفتم من فقط میخواهم پیراهن سیاهم را که اینجا جا گذاشته ام بردارم. با سر اشاره ای کرد. پیراهنم را برداشتم و به سمت درب پارکینگ حرکت کردم. جلوی درب پارکینگ، جوانی را دیدم که داشت از زن میانسال پیراهن سیاه می خرید. زن داشت از گوشه روسری اش جای گوشش را که بریده شده بود به مرد جوان نشان می داد.

به خیابان اصلی رسیدم و یک تاکسی گرفتم. روی صندلی عقب دو دختر نشسته بودند. من هم در کنار آنها پشت سر راننده نشسته بودم. یادم نمی آمد کی این دو دختر بعد از من سوار شده اند! ادرار به شدت به من فشار می آورد. راننده گفت: ماشین پدر خودت است. راحت باش.

مفهوم دنیا، آزادی و گوه درون

به اطرافم که خوب نگاه می کنم می بینم همه جا را گوه گرفته است. به نظر می رسد یکی از عوامل بقای طبیعت همین گوه باشد. گوه به ظاهر چیز بسیار مشمئز کننده ای است و کثیف است و بدبو و نمی شود از آن به نیکی یاد کرد! حتی وقتیکه در متنی از گوه حرف زده می شود دیگر ارزش ادبی خودش را از دست می دهد چون واژه ای زشت و بی ادبانه است.

اما واقعیت این است که گوه یک امر کاملا فلسفی است. شخصی از یک عارف بزرگ چینی می پرسد که چطور به وجود خدا پی بردی؟ او به غائط یک شتر روی زمین اشاره می کند و می گوید از دیدن این به وجود یک شتر پی می برم و از دیدن دنیا هم به وجود خدا پی برده ام!

چند نکته اساسی در این ماجرا وجود دارد. اول اینکه خداوند این دنیا را ریده است. سپس سوالی پیش می آید که آن بزرگوار چطور متوجه شده که آن غائط مربوط به شتر است؟ چرا اسب یا قاطر یا گاو نباشد؟ البته همانطور که هر حیوانی با حیوان دیگر تفاوت دارد فضولاتش هم متفاوت است. من چیز زیادی درباره تفاوت فضولات مختلف از هم نمی دانم. حتی اگر گوه را با گوشت کوبیده جلوی من بگذارند نمی توانم آنها را از هم تمییز دهم مگر آنکه مزه کنم! همینکه بزرگوار دانش این را داشته و توانسته مدفوع شتر را از دیگر حیوانات تشخیص بدهد یعنی باید ما هم سرمشق بگیریم و در امر گوه تدقیق کنیم.

نکته دیگر که از ذهن ممکن است دور بماند این است که آن بزرگوار هم دنیا را با گوه هم ارز قرار داده است! یعنی ایشان هم که از بزرگان باشند اطرافشان را گوه فراگرفته بوده و به نوعی دارد به ما پیام می دهد که وضعیت قرنهاست که به همین منوال است.

به نظر من گوه در قرن بیست و یکم معنای فلسفی خودش را تغییر داده است. اگر به داستان بزرگوار بازگردیم می بینیم که گوه را در خارج جستجو می کند، درحالیکه بعد از جنبش اگزیستنسیالیسم دیگر همه همه چیز را در درون خود جستجو می کنند! زمانیکه گوه را در درونم جستجو می کنم به روده بزرگم می رسم. جاییکه گاه انباشته از گوه است و این گوه در درون من وجود دارد. خاطرم می آید یکبار از معلم احکام پرسیدم که چرا مدفوع زمانیکه داخل بدن است نجس نیست و فقط وقتی بیرون می آید نجس می شود؟! دقیقا خاطرم نیست با چه چیزی جوابم را داد. بعد از آن فهمیدم که معلم احکام نیز یک انسان سنتی است و گوه را فقط در بیرون جستجو می کند و به گوه درون اعتقادی ندارد.

این گوه درون مانند یک عقده فروخورده است. یک نیاز سلب شده، یک تمایلی که سالهاست سرکوب شده. اگر آنرا زیاد درون خود نگه دارم دچار درد و عوارض دیگر می شوم. پس اینطور است که خودم را از شرش خلاص می کنم. آنرا از درونم، از وجودم خارج می کنم و بیرون می رانم. اگرچه ممکن است گاهی اوقات سخت باشد اما لازم است و باید تحمل کرد و دوره ای را در توالت گذراند. این مفهوم آزادی است. یعنی من می توانم عقده هایم را و تمایلات سرکوب شده خودم را بیرون بریزم و آزادم....

حالا تفسیر ماجرای عارف بزرگوار هم به همین شکل ممکن می شود. این دنیا شاید تمایلات سرکوب شده و عقده های فروخورده ی خدایی  باشد. خدایی که به واسطه جایگاه خدایی اش مجبور است مهربان باشد و خشم خود را فروببرد. این خشم های فروخورده عقده می شوند و بالاخره یکجا این عقده ها را بیرون می ریزد و دنیایی پر از خشونت خلق می شود.

 احتمالا داری با خودت می گویی که این حرفها به تو چه ربطی دارد؟! دیشب با خودم فکر میکردم که یکجا در معادل سازی داستان عارف بزرگوار چینی با خودم دچار اشتباه شده ام. عارف بزرگوار همه چیز را در بیرون جستجو می کرد و دنیای بیرون برایش معادل آن فضله شتر بود. حالا اگر من بخواهم این اندیشه را درونی کنم باید همه دنیای درونم را با گوه هم تراز کنم. یعنی نباید فقط به محتوای روده بزرگم توجه کنم بلکه باید عنایت خود را به سایر اعضا و جوارح درونی نیز بسط دهم. 

چیزهای دیگری که درون خودم پیدا می کنم مغز من است که مملو از گوه است. ریه ام، شکمم و دهانم. بسیار مشعوف می شوم اگر بتوانم از شر این مغز لعنتی راحت شوم. از دهانی که ارزشمندترین محتوایش، بزاقش، را به طور خودکار می بلعد. صدای تکراری قلبم که دیگر حوصله ام را سر برده است. از شر آن هم می خواهم خلاص شوم. کاش راهی برای دفع کردن همه اینها وجود داشت.

فقط یک چیز درون من بود که با بقیه فرق داشت و از گوه پنداری خودم نسبت به آن ناراحت می شدم. آن هم تو بودی. اما بیشتر که فکر کردم دیدم دلم می خواهد از شر تو هم راحت شوم. اگرچه هیچ راهی هم پیدا نکردم. 

دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم. تبدیل به عقده ای فروخورده برای من شده ای، محلی از اضطراب که باید تو را دفع کنم. همانطور که خداوند اضطراب هایش را دفع کرد و نتیجه اش این دنیا شد. باید تو را دفع کنم. شاید از فضولات باقی مانده ام از تو دنیای دیگری خلق شود. دنیایی پر از فهم، گذشت، صبوری و عشق. همانهایی که عقده اش را برایم گذاشتی. دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم.

"جمع اضداد"


از سنگ، لطافت
و از جمجمه ات سختی....


از پاییز، زندگی
از بهار، مرگ
از شب، روشنی
و از زهر برایت قند آرزومندم

من همانم 
که دوای سرطان وجودم سیگار بود
در زمهریر 
برف گرمایم می بخشید
و هنگام سوختن، آتش برایم سرد شد
من در آن سرما سوختم
سوختم در دوزخ زمستانی

من آواز خوش از کلاغی شنیدم
که زمستانش به سر آمده بود
و روسفیدی ذغال برایش مانده بود

من به اندازه یک دریا خشک
و به مانند یک کوه، حقیرم

من عادت دارم که هرروز
هنگام تعویض پوشک پدرم
از نوزادم بخواهم که در گوشم ادرار کند

درون خانه ام پر است از دیوار
بدون در
فقط دیوار
پر است از حصار
پر است از حصر

من از خانه ام خواستم که حصارهایش را بردارد
و نباشد
و دیگر خانه ام نباشد
بیرون بریزد هرچه دیوار است
و هرچه پنجره است و حصر

من خدایی را می پرستیدم که مکار بود
و از یک حاکم شرع، محاکمه ای عادلانه خواستم
او مرا محکوم کرد به برهم زدن نظم 
در لانه مورچگان
و آنها مرا سنگسار کردند


برایت از سنگ، لطافت می خواهم
و از جمجمه ات سختی برایت آرزومندم

همه چیز دچار تغییر می شود

آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همان مگسی که یک روز در مشتم گرفته بودم. زیاد دور و برم می گشت. نمی دانست من که هستم یا در اصل چه هستم. میرفت و دوری میزد و بازمیگشت و با وز وزش عرض ارادتی به حجمی از گوه که در گوشه ای از اتاق نشسته می کرد. خودم را می گویم. صرفا برایش یک حجمی از کثافت بودم که گاه در اتاق حرکت می کرد و بوی دلنواز لجن در اتاق می پراکند. 
بیشتر روی انگشتانم می نشست و از سر انگشتانم تغذیه می کرد. شاید این تقصیر خودم باشد که بعد از ریدن دستانم را نمی شویم. به هر حال مزاحم بود. تنها جایی از بدنم که در طول روز حرکت می کند انگشتانم است. حالا از همین موضع مورد تجاوز یک مگس قرار گرفته ام. نمی گذارد مزخرفاتم را تایپ کنم. حاضرم کاسه سرم را از هم باز کنم که برود روی مغزم بنشیند. آنجا می تواند از کثافت های واقعی تغذیه کند. اما از سر این انگشت روی انگشت دیگرم می پرد و از زیر ناخن هایم کثافت ها را به دست می گیرد، دست هایش را به هم می مالد تا خوب گرد شوند و بعد به دهانش می گذارد. درست به همان شکلی که انگشتم را در دماغم می کنم و محتوایش را بین دو انگشتم آنقدر می مالم که گرد شود و بعد آنرا بالا می اندازم.
دستم را که تکان دادم دورم چرخ کوچکی زد و بعد دور اتاق چرخ بزرگ تری و آمد که دوباره روی دستم بنشیند اما روی هوا گرفتمش. می خندیدم. قهقهه میزدم. درون مشتم تقلا میکرد. بالهایش را که تکان می داد کف دستم قلقک می آمد و خنده ام می گرفت. بسیار لذت بخش بود. مشتم را آوردم کنار گوشم تا از شنیدن صدای وزوزش بیشتر لذت ببرم. هراسان و گریان بود. چند لحظه ای خودم را جای او گذاشتم:
"چه کثافت بزرگ و لذیذی گوشه ی از اتاق نشسته است. گاهی بلند می شود و راه می رود و بوی خوشی در هوا می پراکند. دیگر چه چیزی ازین بهتر میخواهم؟ غذا و رایحه ای خوش در هوا همه را از صدقه سر او دارم. بقای من از سر وجود اوست. پس باید او را بپرستم. دورش بگردم. دستهایش و نوک انگشتان روزی دهنده اش را باید ببوسم."
از نگاه یک مگس عاشق خودم هستم. رهایش کردم. گذاشتم که در هوای متعفن اتاق دورم بگردد و دستانم را پرستش کند. او با ارزش ترین حس دنیا یعنی عشقش را در اختیارم قرار داده بود.
دیگر کاری به کارش نداشتم. سعی میکردم هربار مقدار بیشتری کثافت روی دستانم باقی بماند. او هم بیشتر می خورد و بزرگتر می شد. آنقدر به فکر غذا دادن به حیوان خانگی جدیدم بودم که دیگر سرتاپایم را برایش گوه می کردم تا بتواند از هر کجایم که دلش خواست بخورد. تاجاییکه نتوانست از فرط چاقی پرواز کند و دیگر نمی توانست دورم بگردد. 
به شدت ناراحت بود. گویی یکی از اعمال و فریضه های مهم  روزانه زندگی اش را به جای نمی آورد. به خیالش که من نیازمند گردش او به دور خودم هستم. هرچند که بدم هم نمی آمد. به زحمت خودش را می کشید و از سر و رویم کثافت های هضم شده ام را می خورد.
عجیب اینجاست که از وقتی پرواز نمی کند بیشتر هم می خورد و  همینطور هم بزرگتر و بزرگتر می شود. اما عزیزکم اگر خیال کرده ای که قرار است تبدیل به یک مگس غول پیکر شود کور خوانده ای. تو کمتر ازینها هستی که بتوانی بفهمی چه لجنزاری در مغز من وجود دارد. از یک لجنزار بی انتها علاوه بر مگس یک مار هم بیرون می آید.
حالا دیگر به همه جایم می پیچد. مثل یک درد بزرگ از سمت راست گردنم شروع می شود و روی شانه هایم می آید و از روی کتف راستم ستون فقراتم را میگیرد و پایین می آید تا روی کمرم و از آنجا می خزد به سمت پای راستم و در انتهای رانم روی زانوی پای سمت راستم متوقف می شود.
آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همین ماری که به پاهایم پیچید. یک روز به دستش گرفتم و در مشت هایم فشردمش. آنقدر فشارش دادم که میان مشت هایم مچاله شد. جمع شد و به کرمی تبدیل شد و چندی بعد پروانه ای شد که بی صدا دورم می گشت. 
این یعنی عشق واقعی. یعنی یک مزاحم سمج را از سر راه برداشتن.

بررسی عملکرد جنسیت وزیر در لیبیدو

برای من یک مساله اهمیتی حیاتی دارد و از مطالبات اصلی من در زندگی است. آن هم اینکه در کابینه دولت حتما یک یا چند وزیر زن باشد. علل اصلی آن را در دو جنبه می توانم بیان کنم. اول اینکه سابقا در کابینه دولت رقیب یک وزیر زن بوده حالا برای ما افت دارد که ما وزیر زن نداشته باشیم!

اما دلیل اصلی آن را باید در فرهنگ ما جستجو کرد. ضرب المثلی هست که می گوید:


"گر خوشگلکی ما را بگاید، از گایش او مارا خوش آید"


اصل قضیه این است که وزارتخانه محل گایش است و چه بهتر که خوشگلکی مارا بگاید تا آقای نعمت زاده! اصلا یک جور حس خاصی هم دارد. در فرهنگ ما شاه و وزیر و سرباز نماد یا در اصل پایگاه خشونت هستند. این خشونت که با زن ترکیب می شود تبدیل به یک خشونت جنسی می شود. یعنی در ذهن من یک زنی پدید می آید با لباسهای چرمی سیاه یا قرمز رنگ که می تواند شاخ و دم شیطان یا یک تازیانه هم در دست داشته باشد!

زنان در طول تاریخ اثبات کرده اند که آب پیدا نمی کنند، وگرنه شناگران بسیار ماهری هستند! مثلا همان یک وزیر زن به تنهایی موفق به گایش میلیون ها بیمار شد! کاری که بسیاری از وزرای مرد قبل از او نتوانستند بکنند! البته تا زمانیکه دورش را مردهای مهمتری گرفته اند انگشت اتهام به سوی خودش نمی رود. بالاخره برای یک جامعه مردسالار افت دارد که یک زن بیاید و میلیون ها بیمار را بگاید و یک مرد فوقش از پس چند صد هزار بربیاید! بنابراین بهتر است افتخار این گایش تاریخی به رئیس دولتش منسوب شود که مرد است و قیافه زمختی هم دارد. درست است که ضرب المثل می گوید که از گایش او مارا خوش آید، اما دیگر نه در این حد!

اما در ضرب المثل فوق نباید امر اساسی "زیبایی" فراموش شود. توجه بفرمایید که ضرب المثل می گوید "خوشگلکی" مارا بگاید نه خانم ابتکار! به همین دلیل است که مساله جوان گرایی در کابینه هم مطرح می شود. من جای رئیس جمهور بودم چند زن جوان را وزیر می کردم که با یک تیر دو نشان بزنم. البته رئیس جمهور خودش در تیراندزای دو نشان تبحر دارند و سابقا با یک فرماندار زن سنی با یک تیر دو نشان زده اند!

اما توصیه من به رئیس جمهور این است که حتما این وزیر زن متاهل باشد. چراکه زن مجرد هنوز راهها و روش های گایش را به خوبی نمی داند. اما زن متاهل، حتی اگر چند سال هم زندگی مشترک داشته باشد، به خوبی می داند که چطور می تواند در یک مجموعه به خوبی به گایش بپردازد و از طرف دیگر طوری وانمود کند که این اوست که مورد ظلم واقع شده است! مثلا استعفای همان تک وزیر زن اسبق خودش نمونه همین مهارت است که در زندگی زناشویی بدست می آید. یا برای مثال فرض کنید مرد خانه بیکار شود و جایی به او کار ندهند یا ماهها حقوقش را شرکت های چینی بلوکه کنند. این زن خانه است که می تواند منابع را طوری تقسیم کند که به یکی غذای کافی برسد و به بقیه نرسد! خصوصا که با سیاست های خارجی ما چنین مهارتی قطعا نیاز خواهد شد. 


معجزه

هر روز یک عنکبوت سمی با نیشی شصت متری از کنارم رد می شود و مرا نیش می زند و با زهرش حداقل یک روز از عمرم را می کاهد. روزهای اول عنکبوت را می دیدم. نیشش برایم بسیار ترسناک بود. مقداری از من را می مکید و تبدیل به تار می کرد و تارها را دور و برم می بافت. کم کم اطرافم را دیدم که همه جا را تارهای عنکبوت گرفته و من هم در میانش اسیر شده ام. عقل حکم کرد که با عنکبوت سازش کنم. حالا دیگر عنکبوت را نمی بینم. به جایش یک کشتی بزرگ روی آب است. یک پل شصت متری هم بین او و جزیره وجود دارد. 

از آن زمان امیدوار شدم. کمی سردرد و مشکلات گوارشی برایم ایجاد کرده است. به دکتر هم مراجعه کردم و برایم عینک تجویز کرد. عینک را که میزنم عنکبوت را می بینم و حالم بهتر است. اما همینکه برمیدارم باز امیدواری گریبانم را میگیرد.

آدمها با دو مرض به دنیا می آیند که هنوز درمانی برایش پیدا نشده است. یک مرض اینکه زنده به دنیا می آیند و مرض دیگر هم اینکه به زنده ماندن امیدوارند!

من یک آدم معمولی اهل افریقای جنوبی هستم. در دهه های شصت یا هفتاد میلادی. همینکه سیاهپوست هستم خودش کافی است که مرض امیدواری نداشته باشم! اما به طرز عجیبی هرروز دارم به زندگی امیدوارتر می شوم. میزان امیدواری من به زندگی هرروز بیشتر می شود. پزشکان از روند افزایش امیدواری من قطع امید کرده اند. گویا تبدیل به یک سرطان شده که دارد همه وجودم را در بر میگیرد. حتی عینک هم دیگر کارساز نیست. آنها نمی دانند با این شدت و حد تحقیر و تبعیض چطور دارم هر روز بیشتر از قبل به زندگی امیدوار می شوم. همه تلاش خود را کردند. اموالم و خانواده ام را غارت کردند. به هر شکلی به من تجاوز کردند و به بردگی کشیدند. مرا مجبور به خوردن هر کثافتی کردند. اما من هنوز زنده بودم و به زنده ماندن امید داشتم! عمدتا معتقدند که فقط یک معجزه می تواند مرا نجات دهد.

بالاخره یکی از پزشکان معجزه را در خون من پیدا کرد. سالها قبل برای شفا گرفتن به یک روسپی اوگاندایی مراجعه کرده بودم که می گفتند روزانه صدها نفر را شفا می دهد. او معجزه را در خون من قرار داده بود اما من نمی دانستم و بیهوده به زندگی امیدوار بودم. پزشک در اصل فرآیند معجزه را تکمیل کرد و به من آگاهی بخشید: تو مبتلا به ایدز هستی!

اکنون احساس بهتری دارم. نه به این علت که رژیم آپارتاید سرنگون شده است. حالم بهتر است چون حالا دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که بالاخره یک روز می میرم.