توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

یک نشانه با زمینه قرمز رنگ که رویش نوشته: 1

To: hsjgg1966ubx@yahoo.co.uk

Cc: mehrtabligh2030@gmail.com

سلام دوست عزیز

 

ازینکه نامه ات را با تاخیر زیادی پاسخ می دهم عذرخواهی میکنم. امیدوارم حالت خوب باشد.

احتمالا خاطرت نیست که من سایت خودم را حذف کرده ام. دیگر سایت ندارم وگرنه در خدمت بودم. بسیار خوشحال شدم که میخواهی ارتباطت را با من بیشتر کنی. یک جایی هستم که آنتن دهی خوب نیست اما شماره موبایلم را که خواسته بودی انتهای نامه برایت می گذارم. زمانیکه به محدوده آنتن برسم حتما با شماره ای که برایم گذاشتی تماس خواهم گرفت و مسائل زیر را با تو مطرح خواهم کرد:

 

ای کاش خودت را معرفی کرده بودی موجود رذل و حقیر. اگر جرئت این کار را داشتی میفرستادمت ته آن جوی آب که جنازه ات لجنی به لجنزارهای اطراف شهر بیافزاید.   همانجایی که لاشه های سگ های هار را می اندازند که حتی کود جسدشان هم به درد بخور نیست. بوی لجن از وجودت چنان بیرون می زند که سطل زباله هم برایت زیاد است. اگر بخواهم جنازه ات را در سطل زباله بیاندازم مامور تفکیک زباله از وجود چنین کثافتی سخت تعجب خواهد کرد.

شاید خیال کنی من نفهمیدم تو که هستی! یا در اصل چه هستی؟ اما در این چند روزی که به نامه ات پاسخ ندادم کاملا درگیر همین مساله بودم. می دانم که تو چیزی کمتر از آن کلاغ هستی که لب حوض نشسته و روی خودش آب میریزد تا از گرما نمیرد. حتی کمتر از این سطل زباله ای که سمت چپ من قرار دارد. آنقدر ناچیزی که حتی قادر به دریافت این نامه هم نیستی. چه برسد به اینکه یک نشانه قرمز رنگ که عدد 1 رویش نوشته باشد برایت مهم شود! تو یک ربات هستی. یک سیستم احمقانه که بیخودی مرا دوست خطاب می کند و از من جایی می خواهد که بتواند روی آن مادر نداشته اش  را تبلیغ کند!"

 

ازینکه به یاد من بودی ممنونم و امیدوارم هرجاکه هستی خوش باشی.

 

ارادتمند

کیارش

09372567737

 


امروز برای اولین بار احساس کردم که پشت این نامه های الکترونیکی ممکن است یک انسان نشسته باشد. یک انسان شبیه خودم. نمی دانم، شاید هم زیاد شبیه به انسان نیستم. 

طبق معمول نشسته بودم روبروی یک صفحه مستطیلی نورانی و به صورت بی هدفی به روی کلید هایی که جلویم قرار داشت می کوبیدم. تغییرات محسوسی را بر روی صفحه مشاهده می کردم که واکنش های آنی یک سیستم پردازشگر بود که در کنارم قرار داده بودند. شاید هم مجموعه ای از واکنش های سیستم پردازشگر کنارم و چند سیستم پردازشگر دیگر در جاهای دیگر. وقتیکه تغییرات از چندین سیستم پردازشگر ماشینی به دست آدم می رسد دیگر وجود یک انسان لابلای این همه سیستم چه اهمیتی دارد؟

یکی از این تغییراتی که مشاهده کردم نشان از وجود یک پیام می داد. فرض کن هرروز می آیی و پشت یک سیستم می نشینی و جلویت مجموعه ای از آیتم ها قرار گرفته است. یک روز می آیی و می بینی تنها چیزی که تغییر کرده این است که در کنار یکی از این آیتم ها یک نشانه با زمینه قرمز قرار گرفته و رویش نوشته: 1! 

حالا شاید درستش این باشد که به خودم بگویم: اوه! امروز باید روز هیجان انگیزی باشد!

مگر برای من چه چیزی تغییر کرده؟ هیچ. فقط یک نشانه قرمز رنگ با عدد 1. من به این چیزی که امروز در زندگی ام اضافه شده پیام نمی گویم! میگویم یک نشانه قرمز که رویش عدد 1 نوشته شده! این تنها چیزی است که برای من تغییر کرده و پشت آن هم یک باکس از حروف و کلمات و جملات دیدم که روی صفحه نوشته شده. این چیزی که من می بینم تشابهی با انسان ندارد که بخواهم آنرا انسان بپندارم و احترام و شان انساسی برایش قائل باشم.

میتوانم فرض بگیرم که یک خطای سیستمی است. حالا یک نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک گوشه تصویر باشد. چه کاری با من دارد؟ مگر تا قبل ازین که رنگ دیگری داشت برایم مهم بود؟ چرا اکنون باید به اینکه یک علامت قرمز گوشه تصویر است اهمیت بدهم؟ 

چند روزی آنرا به حال خودش رها کردم. هر روز می آمدم و وجود نشانه قرمز رنگ که درونش نوشته بود 1 برایم عجیب، سنگین و غیر قابل تحمل بود. انگار یک مرضی گرفته باشم. وجودش برایم غیرقابل تحمل بود. روزهای اول معتقد بودم که وجود ندارد. چیزی که وجود داشت من بودم و یک صفحه نورانی و چند کلید جلویم که باید آنها را بی مهابا فشار میدادم. کم کم به این نتیجه رسیدم که این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک ریشه مادی هم دارد. یک جایی چند ترازیستور، بالا پایینی تشکیل داده اند و این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده را ایجاد کرده اند. بالاخره قانع شدم که وجود دارد و  رویش کلیک کردم. یک باکس بود که درونش چیزهایی نوشته شده بود. هنوز هم اثری از انسان نیست. هرجای این سیستم لعنتی را که باز میکنم انسان نیست. حروف و کلماتی جلوی من درون یک باکس ریخته و من باید برایش احترام انسانی قائل باشم.

اینکه میگویم احترام انسانی را شاید کسی نفهمد. خیال کند منظور از احترام این است که جلوی کسی دولا و راست شویم، یا چاکرم مخلصم راه بیاندازیم! فرض کن در یک پارک روی یک نیمکت نشسته ای. چقدر برایت وجود درختی چند متر آن طرف تر مهم است؟ وجود سطل زباله ای که سمت چپ توست چقدر برایت مهم است؟ یک کلاغ نشسته لب حوض روبرویت و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد. هیچکدام را نمی بینی اما کافی است یک انسان بیاید و کنارت بنشیند. روی نیمکتی که نشسته ای. نمی توانی اهمیت ندهی. حس بدی به تو دست می دهد. به خودت می گویی حالا این همه جا درست باید بنشیند کنار من! احساس می کنی که به حریمت تجاوز شده است. دلت می خواهد آن انسان نباشد. اگر مقاومت نمی کرد ترجیح میدادی که گلویش را محکم بفشاری و خفه اش کنی و جنازه اش را درون جوی آب بیاندازی. اگرچه یک سطل زباله سمت چپت قرار دارد که میتوانی جنازه را داخل آن بیاندازی تا مامورین شهرداری آنرا جمع آوری کنند و به مرکز تفکیک زباله ببرند و آنجا جنازه را از سایر زباله ها تفکیک کنند و استفاده لازم را از اجزای تشکیل دهنده آن ببرند. همینطور یک حوض هم روبرویت قرار دارد و کلاغی لب آن نشسته و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد، اما تو ترجیح میدهی جنازه را درون جوب بیاندازی و هنوز هم برای وجود حوض احترام قائل نیستی و کلاغی که ممکن است گرسنه باشد و بخواهد از چشم آن جنازه خوراکی بخورد. این احترام انسانی است. اینکه وجود یکدیگر را در میابیم و بعد برای اینکه وجود نداشته باشیم می کوشیم!

خودم فکر میکنم این از لطف سرشار من است که برای این باکس با آن کلمات درونش احترام انسانی قائل نیستم. اما میگویند اینطور نباش و برای نامه های الکترونیکی ای که برایت ارسال می شود احترام انسانی قائل باش. به آنها اهمیت بده و آنها را بخوان. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. روز اول که آمدم دیدم دیگر اثری از نشانه قرمز رنگی که درونش عدد 1 نوشته شده بود نیست. احساس شادی و شعف بسیاری داشتم. از یک دردسر بزرگ خلاص شده بودم. بعد یادم افتاد که پشت آن یک باکس حروف و کلمات بود که از من انتظار داشتند آن کلمات را بخوانم. چند ساعتی با خودم فکر کردم که آیا نبودن نشانه قرمز رنگ به منزله نبودن باکس کلمات است؟ روی کاغذ ارتباطی میان این دو دیده نمی شد. اگرچه طبق تجربه این دو پدیده را به فاصله های زمانی کوتاه و پشت سر هم دریافت کرده بودم. دوباره همانجا را کلیک کردم. همانجا که نشانه قرمز رنگی بود که رویش عدد 1 نوشته شده بود. باور کردنی نبود. آن چیزی که روی کاغذ درست بود در واقعیت هم درست از آب درآمده بود. باکس کلمات سرجایش بود.

تا چند روز می آمدم و به جای نشانه قرمز رنگ نگاه می کردم که دیگر آنجا نبود. احساس گناه داشتم. درست زمانیکه برایش احترام انسانی قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم کاری کردم که دیگر نیست شد. کاش می توانستم بیشتر تحملش کنم و فرصت بیشتری برای بودن به او می دادم. روی جایش کلیک میکردم و باکس کلمات می آمد. اگر یک انسان این کلمات را جایی نوشته باشد و برای من فرستاده باشد بدان معناست که باید برایش احترام قائل باشم و به او اهمیت دهم. شاید احتیاج به کمک داشته باشد. یا سوالی داشته باشد که بتوانم به او پاسخ بگویم. شاید خبر مهمی در آن برایم باشد!

همینطور چند روز با خودم کلنجار رفتم. احساس میکردم باکس کلمات جا را برایم تنگ کرده است. مجبور شدم برایش احترام انسانی قائل شوم. از ابتدای باکس شروع به خواندن کردم: 


"سلام دوست عزیز..."


طبق دستورالعمل ها دیگر باید خوشبین باشم. الان باید احساس خوبی داشته باشم ازینکه برای باکس کلمات احترام قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم. این یکی از دوستانم است که به طریقی آدرس پست الکترونیکی من را پیدا کرده و برایم نامه نوشته است. آه، چقدر بدبین بودم! چقدر خیالات عجیب و غریب برای خودم می کردم! بهتر است به رفتار خودم خوب فکر کنم. اگر باکس کلمات را نمیخواندم هیچ وقت موفق نمی شدم نامه دوستم را بخوانم و او حتما از دست من بسیار می رنجید. آن نشانه قرمز رنگ را بگو که عدد 1 رویش نوشته شده بود! چقدر نسبت به او بدبین بودم! او خودش را فدای من و دوستم کرده بود. به پاس ایثارگری و شهامتش باید دقیقه ای سکوت کنم!

اکنون باید با خودم فکر کنم که دوستم حتما ازینکه انقدر دیر پاسخش را میدهم از من رنجیده خاطر شده است. در ادامه نامه نوشته بود:


" اگر سایت شما پاپ آپ قبول می کنه، آدرس سایت + میزان ورودی سایت + قیمت پاپ آپ رو برای ما ارسال کنید

همچنین یک شماره موبایل برای تماس ارسال نمایید

لطفا اطلاعات رو به ایمیل زیر ارسال نمایید

mehrtabligh2030@gmail.com

همچنین می توانید با شماره

021-88543072

تماس حاصل فرمایید"



دشمن دانا به ز نادان دوست...

من با اینکه عرصه سیاست ایران را عده ای دوست نادان گرفته اند کاری ندارم. مساله من این است که از دشمن هم شانس نیاوردیم و یک دشمن نادان تر از دوست گیرمان افتاده!
یک شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم عربستان و هم پالکی هایش هم مثل ما شب گذشته را خوابیده اند اما صبح تصمیم گرفته اند رابطه خود را با قطر قطع کنند. اصلا به ما چه ربطی داردکه کشورهای منطقه چه کار میکنند؟! ما در امور آنها دخالت نمی کنیم! گفتیم ان شاءالله که خیر است.
چند هفته بعد متوجه شدیم که دشمن خونی ما در منطقه یک بسته پیشنهادی 13 بندی را فرستاده قطر و گفته که اگر می خواهی با تو رابطه داشته باشیم این 13 مورد را رعایت کن! توجه بفرمایید تحریم شده بسته پیشنهادی نفرستاده، تحریم کننده فرستاده!! یکی نبود آنجا بگوید دشمن نادان عزیز، مگر آن زمان که قطع رابطه میکردی فکرهایت را نکرده بودی که الان بسته پیشنهادی می دهی؟! گفتیم حتما سابقه دوستی و همسایگی ایجاب کرده که خودشان بسته پیشنهادی بدهند! بعد هم تحریم شده زد زیر بسته پیشنهادی تحریم کننده و تحریم کننده را رسما ضایع کرد: 

خدمت کودتاچی عربستان
شیخ محمد بن سلمان آل سعود

آقا ما به چه زبانی بگوییم نمیخواهیم با شما و متحدانتان رابطه داشته باشیم؟! جمع کنید کاسه کوزه تان را! تحریم کردی بسته پیشنهادی هم میدهی؟! من خودم اگر ازین تحریم ضرر ببینم خودم با بسته پیشنهادی جلو می آیم!!

بی احترام
تمیم بن خلیفه آلی ثانی

باز ما گفتیم اصلا به ما چه ربطی دارد که چه کسی به دیگری چه پیشنهادی می دهد؟ مگر ما چه کاره مردم هستیم؟!
داستان اینجا اوج میگیرد که دوباره آمده و پیشنهاد 13 بندی خودش را اصلاح کرده و در 6 بند تقدیم تحریم شده کرده! یعنی از دشمن هم شانس نیاوردیم و یک دشمن نادان گیرمان افتاده! 
احتمالا قطر روی این 6 بند هم کامنت میگذارد و برمیگرداند و بعد مدتی باز عربستان بسته پیشنهادی را بازمیگرداند با این مضمون:

خدمت امیر محترم قطر رفیق عزیزتر از جان
حضرت شیخ تمیم بن حمد بن خلیفه آلی ثانی دامت برکاته

از آنجا که درخواستهای کشورهای حقیر نظر حضرتعالی را به خود جلب نکرد بسته پیشنهادی جدیدی تقدیم حضور کرده ایم که از 6 بند به 3 بند ذیل کاهش یافته است:

1- علاوه بر حمایت از گروههای تروریستی القاعده و طالبان، خواهشمندیم از داعش هم حمایت کنید. راستش از اول هم ما مشکلمان همین بود که چرا از دست پروده ما در منطقه حمایت نمی کنید؟ 
2- به همراه این بسته پیشنهادی دو فروند کشتی حامل هدایای ناقابل تقدیم می شود که خواهش مندیم آنها را بپذیرید و روابط را مجددا با ما از سر بگیرید. لازم به ذکر است پذیرفتن این مورد خط قرمز ماست و اگر نپذیرید به زور متوسل می شویم و جبرا با شما رابطه برقرار میکنیم!
3- در صورتیکه پیشنهادات فوق نظر حضرتعالی را جلب ننموده آماده دریافت نظرات ارزشمند گرامیتان می باشیم

ارادتمند شما
محمد بن سلمان آل سعود

گفتگوی من و جعبه شماره 6

بساطم را کنار صندلی ساحلی ریختم. زیراندازی رویش پهن کردم. به آرامی رویش دراز کشیدم. گوشی موبایلم را درآوردم و سعی کردم که موج 91.6 اف ام را بگیرم. باوجودی که چند صد کیلومتر فاصله از ایستگاه رادیوی کلاسیک داشتم اما با کیفیت تقریباً خوبی می‌شد آن را دریافت کرد. گوشی را در گوشم گذاشتم و آرام تکیه دادم.

شیر اصلی جعبه شماره 6، که حاوی 12 شلنگ تنفس اضطراری بود، باز بود. صدایش می‌آمد که خاطراتی را از جنگ میان دو گروه شورشی در ایتالیا تعریف می‌کرد. باد به آرامی می‌وزید و گاهی تند می‌شد و با خودش عرق‌هایی که روی بدنم نشسته بود را می‌برد. وضعیت هوا در فورس چهار مقیاس بیفورت، موج‌های کوچکی دیده می‌شود اما هیچ اسب سفیدی روی آب نیست.

از فعالیت جاسوسی یکی از گروه‌های شورشی ماجرا به شکست خوردن دیگری رسید تا اینکه پرستوی ماده‌ای  از پشت سر جعبه به ما سلام کرد. پرستو در جزیره‌ای در نزدیکی ما تخم گذاشته بود و سیل آن جزیره را زیر آب برده بود. هنگامی‌که سیل می‌آمد شوهرش در حال تعمیر شیر دستشویی بود که چکه می‌کرد. او همیشه نگران بود که در اثر چکه کردن شیر دستشویی سیل کل جزیره را زیر آب ببرد. حالا که جزیره زیر آب بود و پرستو در پی چاره‌ای برای نجات دادن تخم‌هایش بود. او از من خواست از چاه آبی که میان من و جعبه شماره 6 قرار داشت با انگشتانم آب بردارم و روی دو ستون سفید ابلیسکی که دو طرف چاه قرار داشت آب بپاشم. کار بسیار سختی بود. اما برای نجات دادن تخم‌های پرستو مجبور بودم

پرستو از من تشکر کرد و رفت. به سختی نفس می‌کشیدم و با انگشتانم آب چاه را خالی می‌کردم و روی ستون‌ها می‌پاشیدم. جعبه شماره 6 گفت که اگر نیاز به تنفس اضطراری داشتم می‌توانم از یکی از شلنگ‌هایش استفاده کنم.  تشکر کردم و به کارم ادامه دادم. جعبه شماره 6 می‌گفت وقتی‌که بنا باشد از سیستم تنفس اضطراری استفاده کنند برایش فرقی ندارد که زن از شلنگ‌هایش استفاده کند یا مرد. آن‌ها در کنار هم باشند و از شلنگ‌ها استفاده کنند برایش فرقی ندارد. به او یادآوری کردم که در این حوالی زنی پیدا نمی‌شود! او هم پذیرفت و اشاره به مردی کرد که به ما نزدیک می‌شدمردی بود که دیده نمی‌شد اما صدایش می‌آمد. خودش را معرفی نکرد اما اعلام کرد که از ایستگاه موسیقی ابوظبی می‌آید. به او سلام نکردیم اما توجه ما را خوب به خودش جلب کرد و رفت.

طبق جدول هواشناسی، جایی در حوالی مرز بین من و جعبه شماره 6 باید باران می‌بارید. هوا آفتابی بود و من هم درست در همان نقطه‌ای قرار داشتم که کاملاً زیر باران قرار گرفته بود. جعبه شماره 6، زمین گرداگردم، صندلی ساحلی و روزنامه‌ای که در دست داشتم و می‌خواندم همه خشک بودند. قطرات باران فقط به بدن من برخورد می‌کرد. ترکش‌هایی که با سرعت نور به بدنم برخورد می‌کرد و قطرات آب همین‌طور از روی سینه‌ام سرازیر می‌شد و جوی‌هایی تشکیل می‌دادند و به درون نافم می‌ریختند و پر می‌شد. هرازگاهی انگشتم را درون نافم می‌کردم و آب‌هایی که جمع شده بود را روی پاهایم می‌پاشیدم.

یک صدای آشنا آمد. کریستوفر هاگوود از آکادمی موزیک باستانی. هر دو او را می‌شناختیم. به ما آدرس و نشانی زنی را در این حوالی داد که او را می‌شناخت. ما، یعنی من و جعبه شماره 6، که در این حوالی هیچ زنی ندیده بودیم از او مشخصات بیشتری خواستیم. کریستوفر یک چکش تمام فلزی بسیار سخت از جیبش درآورد و محکم ضربه‌ای به جمجمه‌اش زد. کاسه سرش باز شد و ازآنجا مجسمه زنی که او را توصیف می‌کرد پیدا شد. دستش را درون جمجمه‌اش کرد، مجسمه زن را بیرون آورد و به ما نشان داد. ما هنوز هم ایده‌ای درباره زن نداشتیم

کریستوفر به همان شکلی که جمجمه‌اش را باز کرد قفسه سینه‌اش را باز کرد و قلب خودش را درآورد و درون سینه زن گذاشتزن شروع به نفس کشیدن و حرکت کرد. ما هنوز هم او را نمی‌شناختیم. نگاه کریستوفر به زن افتاد و ناگهان او را شناخت و فریاد زد: بالاخره پیدایت کردم!

درحالی‌که جمجمه و قفسه سینه‌اش را می‌بست ادای احترامی کرد و رفت. من ماندم، جعبه شماره 6 و زنی که هیچ‌وقت در این حوالی نبود اما به طرز عجیبی سروکله‌اش پیدا شده بود. حرف که می‌زد نسیمی از دهانش می‌وزید که هوا را خنک می‌کرد.در حالیکه حرف می زد گاهی یک صدای مرد هم روی صدایش می آمد یا هرازگاهی صدایش یک خش خشی برمی داشت. با این حال تحمل خالی کردن آب چاه با صدای زن، باران، نسیم و دوست صمیمی‌ام، جعبه شماره 6، بسیار آسان بود. ساعتی را کنار هم گذراندیم تا دیگر ستون‌های اطراف چاه سرخ شدند و بساطم را جمع کردم و رفتم.


 

در پیچیدگی های ریاضیات و دستمال توالت

هر کس با دنیای خودش راحت است و در همان دنیای خودش هم سیر می کند. برای من هم همین مصداق دارد. یک نفر دنیایش این است که هرچه فلانی گفت همان است. یا هرچه همه میگویند همان است. هرچه تلویزیون بگوید یا هرچه آقا معلممان بگوید...

حالا چه کسی میخواهد یا می تواند با ارائه یک بند "مغالطه توسل به مرجعیت" یا دو سیر "مغالطه توسل به اکثریت" دنیای یک فرد را از او بگیرد؟ دنیای یک نفر اینطور است که امروز همه چه میگویند؟ من هم همان را میگویم. امروز همه چه می پوشند؟ من هم همان را می پوشم.عکس پروفایلم هم باید نشان بدهد که با جماعت همرنگ شده ام.

من نه ایده ای درباره ریاضیات دارم نه اصلا می دانم این بنده خدا که به تازگی درگذشته کیست؟ چه کار در ریاضیات کرده را نمی دانم و شاید مهم هم نباشد. عجیب است که کسی درباره جایزه ریاضیات او نظری ندارد! وقتی یک فیلمی جایزه می برد همه کارشناس میشوند و از "حق" دریافت جایزه حرف میزنند! حقش بود یا نبود؟! اینجا کسی ایده ای درباره اش ندارد. همین است که هنر ذلیل است و به درد لای جرز می خورد. همانقدر که هنر و ریاضیات کاربرد دارند دستمال توالت هم کاربرد دارد. اما کسی درباره ریاضیات و دستمال توالت نظر نمی دهد! این نشان می دهد که دستمال توالت چقدر از هنر مهم تر و پیچیده تر است!

اما بیشتر از ریاضیات این مساله مهم است که متوفی یک زن بود. اصلا زن بودن خودش یک مساله است. وقتی که زن باشی تبدیل به مساله می شوی: "مساله زنان"!

درباره "مساله" زنان هم مثل هنر، زیاد حرف زده می شود. هرکسی یک نظری درباره زنان دارد و خودش را صاحب نظر و زن شناس می داند! برخی هم خودشان را فمینیست خطاب می کنند! برای فمینیست ها "مساله" زنان خیلی مهم است و اگر یک زن ریاضی دان بمیرد کاری به ریاضیاتش ندارند. این خودش نشان می دهد که بزرگترین هنر متوفی "زن" بودن اوست. اگر یک مرد ریاضی دان فوت کرده بود، یک "ریاضی دان" فوت شده بود اما الان یک "زن" ریاضی دان فوت شده است و این خودش از آن دست مسائل دم دستی و پیش پا افتاده ای است که جامعه از ما انتظار دارد که درباره اش اظهار نظر کنیم.

بالاخره جامعه بشری میخواهد از هر چیزی یک مجسمه بسازد.می خواهد بگوید من می دانم که او چگونه بود. او اینطور بود که من می گویم، شبیه این چیزی که می بینی، شبیه این مجسمه! و یک تمثال بیرونی از آن ترسیم کند که اولا حواست باشد که او یک "زن" است و این خودش یک مساله مهم است. بعد هم اینکه او "ریاضی دان" است و همینها برای اینکه بتوانی اظهار نظر کنی کافی است. بگو، بیشتر بگو. از "زن" بودن بیشتر بگو. تو هم بخشی از همین جامعه هستی و یکی از همین آجرهای دیوار که باید آنرا بسازی. پس اظهار نظر کن. خودی نشان بده و دیوار جامعه را بلند تر و بلند تر کن و به ساخته شدن مجسمه "زن ریاضی دان" به جامعه ات کمک کن.

حالا اگر نظری هم نداری حداقل عکس پروفایلت را عوض کن. من کاری ندارم که سال بعد هم همین کار را خواهی کرد یا نه! من برای سال بعد تو خوراک جدید جور میکنم. یک بار زن فضانورد، یک بار زن بازیگر، یک بار زن سیاستمدار. برای من مهم است که زن "مساله" باشد. حالا چه با این مجسمه چه با مجسمه های دیگر...

برای من مهم این است که از هیچ کس انسان در ذهن خودت نسازی و خارج را به دو دسته زن و مرد تقسیم کنی و برایت هرجا یک چیزی زن بود حائز اهمیت شود و مساله شود و درباره اش بحث کنی...

اصولا وقتیکه چیزی تبدیل به مساله می شود باید آنرا حل کرد. زن را تبدیل به مساله می کنم که او را حل کنم. تفکیک کنم به اجزای سازنده اش و خرد شود و از آن همین حد باقی بماند: زن ریاضی دان! یک دنیا درد، یک دنیا دغدغه، یک دنیا تلاش برای بقا و ماندن و صبوری کردن و تنهایی و شادی ها و غم ها همه به همینجا ختم می شود. یک انسان با آن همه پیچیدگی هایش بشود یک مجسمه مسخره و مورد بحث قرار بگیرد!

پرچم پریودیسم بالاست! زیر پتو....

یک سری افراد را معلوم نیست بین چپ ها فرستاده اند یا واقعا اینها همان مارکسیست ها هستند که دیگر مغزشان خراب شده است! از پانزده سال پیش که با این قماش سر و کله می زنم، حالا درست است که خودم هم عقاید مارکسیستی دارم، اما شاهد خراب شدن مغز عده بسیاری از ایشان بوده ام!

طرف طوری به دیگران بر سر مهملات مارکسیستی حمله ی طبقاتی می کند که انگار مچ سردسته ی خرده بورژوازی را گرفته است! همه ی عقده های کودکی اش را هم با چسباندن یک "طبقاتی" یا "تاریخی" به انتهای هر مزخرفی توجیه میکند! سابق بر این مبارزه طبقاتی بود حالا اصطلاحا دارد "گایش طبقاتی" می کند! معلوم نیست خرده بورژوازی چه مادری ازش گاییده که سگ گله را هم نماد خرده بورژوازی می داند!

انقدر وضعیت توهم آمیز است که به ناچار آدم توهم توطئه برش می دارد که نکند اینها را سرمایه داری به میان مارکسیست ها برای تخریب فرستاده باشد؟ کافی است کوچکترین مخالفتی با ایشان بکنید تا دست به "گایش تاریخی" بزند و آنچه که لایق خودش و پدر مادرش است را نثارت کند!

البته که در فضای مجازی بچه گربه هم سلطان جنگل است! جالب است که این قماش را در هیچ گروهی پیدا نمی کنید مگر اینکه مدیر باشند و اختیار اخراج افراد را داشته باشند! این مبارزان سرخ جامه در گروههای دیگر اصلا حضور ندارند و فقط به مبازرات زیر پتو مشغول اند!

حالا ما هم با عقاید مارکسیستی با همین مغز خراب ها بر می خوریم و هرجا که طرفداری از مارکسیسم بکنیم و از جامعه طبقاتی گله کنیم گایش های تاریخی این قماش به ما هم می چسبد!

از یک طرف می گویند که تاریخ کمونیسم را جعل کرده اند و استالین آنطور هم خونخوار نبوده! بعد از طرف دیگر تا یک حرف مخالف می شنوند گایش طبقاتی را شروع می کنند و طرف را با پیام هایش به زباله دان تاریخ می فرستند!

یک وقت هایی با خودم می گویم بیخود هم نیست که اینها پرچم قرمز را به عنوان نشانه پریود بودن خود انتخاب کرده اند!

بخشی از یک وصیت نامه

دارم با خودم فکر می‌کنم که دلم می‌خواهد بعد از مرگم چه شود؟ این‌همه مزخرفاتی که از افراد مختلف خوانده‌ام هرکدام در نوع خودش یک‌جور مزخرف است. یک نفر می‌خواهد بعد از مرگش بیاید روزنامه بخرد و برگردد در قبر! دیگری می‌خواهد انرژی‌اش لابه‌لای زمین منتشر شود! هرکدام یک‌جور توهم دارند. خوب من هم برای خودم یک‌جور توهم برمی‌دارم.

هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم چیزی که زیاد از آن ترس دارم سرماست! ترجیح می‌دهم جهنم باشد و گرم باشد. اگرچه الآن هم جایی هستم که سرد است. فاصله‌ام تا گرما فقط یک در باز کردن است. کافی است در را باز کنم و بیرون بروم تا شصت درجه دمای هوا را حس کنم. اما مجبورم داخل سلولم بمانم و این سرما را تحمل کنم. داخل را سرد کرده‌اند چون موجوداتی مهم‌تر از ما این داخل هستند که در دمای پایین بهتر کار می‌کنند. ما هم میان این موجودات که دارند زندگی‌مان را می‌خورند گرفتارشده‌ایم.

چقدر جایی که هستم شبیه قبر است! آنجا هم یک مکان سرد است و آدم را آنجا گیر می‌اندازند میان موجوداتی که آدم را می‌خورند. فاصله آدم هم تا آفتاب و گرما یک در باز کردن است. چند وجب بیشتر تا گرما فاصله نیست اما نمی‌شود به آن دسترسی پیدا کرد.

حالا اینجا که هستم یکی ازین موجودات را در اختیار من گذاشته‌اند و من شرح‌حالم را از طریق آن می‌نگارم که نمی‌دانم چه بشود! این حس به من دست می‌دهد که اگر یک موجود سرد ماشینی جلویم باشد و من روی کلیدهایش بفشارم و چیزهایی بنگارم از گرفتاری من و خورده شدن زندگی‌ام کم می‌شود. شاید آنجا هم بهتر باشد که یکی ازین موجودات را در اختیارم قرار دهند و البته یک لباس گرم، که هرازگاهی از شرح‌حالم بنویسم و خیال کنم که توسط موجودات زیرزمینی خورده نمی‌شوم!

البته که این خواسته‌ی خیلی زیادی است. اینجا خیال می‌کنند هرکس که پشت این ماشین نشسته و چیزی می‌نویسد حتماً به کار مهمی مشغول است. زمان برای خودش می‌گذرد و ما هم معلوم نیست داریم چه کار می‌کنیم. معلوم نیست این ماشین‌ها هستند که دارند مارا می‌خورند یا ما در حال خوردن آن‌ها هستیم؟

چند روز پیش یک ماشین را خراب کردم. شاید هم خودش خراب شد. بالاخره هر ماشینی عمری دارد و یک روز می‌میرد. احساس پیروزی می‌کردم. فکر می‌کردم بالاخره میان این جدال روزانه این منم که پیروز شدم. نزاع روزانه‌ام با یک ماشین نهایتاً به پیروزی من ختم شد و آن ماشین مرد. نفهمیدم کجایش بردند؟ حتماً گورستانی هم برای ماشین‌ها باید باشد. اگر آن‌ها را هم مثل ما دفن کنند برای یک ماشین بهترین جا خواهد بود. نه‌تنها دیگر با کسی نزاعی ندارد، در کمترین دمای ممکن می‌تواند بیشترین لذت را از وجود خودش ببرد. من فکر می‌کنم که ماشین‌ها هم به وجود خودشان آگاه هستند، وگرنه این‌طور با آدمیان به نزاع بر سر بقا نمی‌پرداختند.

به‌هرحال تنها خواسته من همین است. هرازگاهی قبرم را باز کنند و یک ماشین تایپ در اختیارم بگذارند که بتوانم شرح‌حالم را بنویسم. قطعاً آن موقع هم درباره خودم صداقت زیادی به خرج نخواهم داد. قطعاً نمی‌گویم که اینجا کرم‌ها و مورچه‌ها درحال خوردن مغز سرم هستند. در نامه‌ای خیالی فقط می‌نویسم که حالم خوب است و زمان مثل همیشه دارد برای من هم می‌گذرد. وقتی‌که این را مکتوب می‌کنم انگار که رسمیت و سندیتی پیدا کرده باشد. هیچ‌کس نمی‌تواند به خودش دروغ بگوید اما می‌تواند برای خودش دروغ بنویسد. یک‌چیزی بنویسد که چند سال بعد به آن رجوع کند و خیال کند که در آن روزها چه خاطرات خوشی داشته و چقدر در گذشته به او خوش می‌گذشته!

آری...درد من امروز است. من امروز را و این لحظه را حس می‌کنم که دردی از انتهای گردنم وارد کتف راستم می‌شود و از آنجا به ستون فقراتم و به انتهای استخوان لگنم می‌رسد. چند سال بعد این تنها یک مکتوب دروغین است.

 

معجزه طلایی

پدر در گهواره فرزند خویش زر یافت

و هربار بیشتر

که میخوراندندش از زمین

او بیشتر زر داد پدر را 

از مدفوع خویش


زبانهای مردم را در گوشهایشان فرو کرده بودند

دیگر کسی طالب سخنی نبود

و این پدر بود

و آن سرزمین که زر یافت


واعظی بر سر کوه زیتون

از کنار ساحل صور و صیدون

مردم را به سوی خویش می خواند

و من او را یافتم آنجا که معجزه می کرد

و مدفوع شان را به نوبت  زر می کرد

چاقوی سوئیسی

همسایه‌های ساختمان روبرو، آن‌طرف کوچه دو مرد لات و بی سروپا هستند که باهمه افراد محل مشکل دارند و برای همه دردسر ایجاد می‌کنند. مدیر ساختمان ما یک مرد چاق است که مشکل قلبی و تنفسی دارد و همیشه با این اراذل و اوباش مشکل دارد. سابقاً راننده کامیون بوده و در دلش ترسی ازین افراد ندارد.  چندین بار هم با آن‌ها درگیر شده اما آن‌ها کار خودشان را می‌کنند و محله را برای همه ناامن کرده‌اند.

نمی‌دانم به چه علت اما خوب از من حساب می‌برند. سلام و احوال‌پرسی داریم و بگو و بخندی چند ثانیه ای در طول روز. بدی ازشان ندیدم. اما همه محل از آن‌ها می‌نالند.

یک روز که به خانه برمی‌گشتم متوجه شدم یکی از آن‌ها بیرون آمده و در کوچه منتظر است وارد ساختمان ما شود. همین‌که رسیدم سلام و علیکی کردیم و به من گفت که مجدداً با مدیر ساختمان ما دچار مشکل شده و می‌خواهد با او دعوا کند اما او ترسیده و داخل ساختمان قایم شده. از من خواست که درب ساختمان را برایش باز کنم تا بتواند داخل شود و حسابش را کف دستش بگذارد.

من هم به‌شرط اینکه کاری به کار ما نداشته باشد در را برایش باز کردم. همین‌که وارد ساختمان ما شد یک مرد لاغراندام را که مشکل قلبی و تنفسی داشت مورد حمله قرار داد و با چاقو او را زد. مرد لاغراندام به زمین افتاد و مرد دیگر چاقو را زمین انداخت و فرار کرد.

چاقو را از زمین برداشتم و متوجه شدم چاقوی سوئیسی خودم است.  نمی‌دانستم که چطور به دست این اراذل و اوباش افتاده است! ناگهان خودم را با چاقوی خودم بالای سر یک جنازه یافتم و در موقعیت قاتل قرار گرفتم. هیچ بعید نبود که قتل مرد لاغراندام گردن من بیافتد.

فورا فرار کردم و در خیابان دنبال سطل زباله‌ای می‌گشتم که چاقو را در آن بیندازم. اما به فکرم رسید که پلیس قطعاً به دنبال آلت قتاله می‌گردد و آن‌ها در سطل‌های زباله اطراف محله جستجو خواهد کرد. تصمیم گرفتم از محله خودمان فاصله بگیرم و در جای دیگری چاقو را پنهان کنم.

در راه که می‌رفتم از پارکی عبور می‌کردم که یک بچه حدوداً ده یازده ساله در آن بازی می‌کرد. جلوی من را گرفت و نمی‌گذاشت که از پارک عبور کنم. سعی کردم به او بی‌اعتنایی کنم و راه خودم را بروم. اما دنبالم می‌آمد و دست ازسرم بر نمی‌داشت. می‌خواست با توپ بسکتبالی که در دست داشتم باهم بازی کنیم. اما من حوصله بازی کردن نداشتم.

تا جایی رفتیم که به کارخانه برق آلستوم در خیابان ستارخان رسیدیم. بچه هنوز دنبالم می‌آمد. هرچه قدم‌هایم را تندتر می‌کردم او هم پابه‌پایم می‌آمد. نمی‌خواستم جلوی او چاقو را از جیبم دربیاورم.

بچه را به یک کوچه خلوت کشاندم و آنجا تکه‌تکه اش کردم. تکه‌های بچه را به همراه چاقوی سوئیسی در سطل آشغال انداختم. خاطرم آمد که علی یک‌زمانی چقدر این چاقو را از من می‌خواست و به او ندادم.

به محل کارم برگشتم؛ روی کشتی بودم. علی، سیاوش و چند نفر دیگر نشسته بودند و منتظر من بودند. نشستیم و گپ زدیم و خندیدیم. علی خواست میوه پوست بکند و رفت از کشوی من چاقوی سوئیسی را برداشت. نگاه سیاوش و دیگران خیلی عجیب بود. بلند شدم که ازآنجا بروم اما سیاوش دستم را گرفت. هرچه تلاش می‌کردم که بروم نمی‌گذاشت و باحالت عجیبی اصرار داشت که بمانم و حرف بزنیم.

به خودم می‌گفتم ای‌کاش آن چاقوی سوئیسی را دور نمی‌انداختم و الان از شر این سیاوش لعنتی راحت می‌شدم. چندساعتی طول کشید. شاید چند روز یا چند ماه. شب شده بود و هنوز سیاوش داشت اصرار می‌کرد که بمانم و علی و دیگران هم رفته بودند.

 

ماهی در دریای خشک/نقد فیلم «من، دنیل بلیک»

«من، دنیل بلیک» یک درام اجتماعی شخصیت محور است. شخصیت اصلی فیلم دنیل بلیک (دیو جانز) یک مرد 59 ساله نجار است که به دلیل عارضه قلبی و به پیشنهاد پزشک معالجش نباید به کار کردن ادامه دهد. به همین دلیل دنیل به دنبال دریافت مستمری ازکارافتادگی خود است و در این راه دچار چالش‌هایی می‌شود.

دنیل نجار در ساخت صنایع‌دستی چوبی خود از نماد ماهی استفاده می‌کند. ماهی موجودی است که اگر آب از او گرفته شود برای بازگشتن به آب و حیات دوباره تقلا می‌کند. درست مانند دنیل که برای زنده ماندن در حال تقلا است.

فیلم از یک فرمول ساده سه‌پرده‌ای "مقدمه کشمکش مؤخره" تبعیت می‌کند و عاری از پیچیدگی است. زمان خطی و مکان با تغییراتی جزئی است. کمتر به شاخ و برگ‌ها پرداخته شده و داستانک های فرعی بسیار کمرنگ و کم‌اهمیت هستند. به‌جز چند صحنه، حوادث خارق‌العاده و اغراق‌آمیز کمتر به چشم می‌خورد. حتی در صحنه‌هایی که ظاهر امر پیچیده یا غیرطبیعی است فضاسازی به گونه ایست که مخاطب را وارد ماجراهای فرعی نکند و خط اصلی داستان گم نشود.  ادامه مطلب ...

یک دنیای بهتر

هرروز صبح یک مرد عریان می آمد

و پیراهنی به من هدیه می داد

دیروز پیراهن را بر تنش کردم

و او از من رنجید

و امروز نیامد

و امروز و دیگر نیامد