توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

افغانستان

نوک پرگار بر گرد زمین سخت

بر دشت های وسیع و کوه های رفیع

از ابریشم تاریخ به یادگار

برجای مانده تیغ


سنگ ها به تیغ پاره پاره گشتند

پاره سنگ ها بر قعر ارغنداب

اینجا نه دیگر نوری هست

نه دیگر لاله ای می روید به لشگرگاه

اینجا جنازه های آهوانی است تنها

سیاه و سفید و بیجان مردارشان 

به تیغ دندان های کفتارهای راه راه قرمز و آبی 


اما تو ای پدر

ای کوه

ای سفید جامه ی ماتم پوش

کجا بود آن سپر جواهر نشانت امروز؟

کجاست آن ابر زره پوش؟

کجاست آن شاه فولادی؟


چشم از آسمان بردار

بنگر به قعر ارغنداب

اینجا گورستان لاله های سرخ

اینجا گورستان لاله های دموکراسی است

اینجا ناف آسیاست که بندش را امروز

به تیغ ایدئولوژی بریده اند


دیگر فرصتی نیست

در این سرمای جانسوز

شعله ای نیست 

تن پوشی حقیر دیگر بر تنت

و  شانه های بی گناهت نیست


نیست دیگر بارانی نیست

چتر مهربانی را به یغما برده اند


دیگر کسی از دلت

حتی از چشمانت خبر ندارد

جدال عقاب و طوطی

با جمعی از دوستانی که تقریبا هیچکدام را نمی شناسم وارد یک خانه ی بسیار قدیمی با درهای چوبی و پوسیده می شویم. نمی دانم تو هستی همراهم یا کسی دیگر است. اما یک همراه هم در این مهمانی با من است.

صاحبخانه حسین است یا شاید هم محمد. از در که وارد می شویم یک ایوان بزرگ است که زیر یک سقف بزرگ قرار دارد. تقریبا همه ی خانه همین ایوان است و در انتهای ایوان یک سری پله به پایین راه دارد که وارد یک حیاط بزرگ می شود. اطراف حیاط حلقه های بسکتبال است.

روی ایوان ایستاده ام و با محمد صحبت میکنم. محمد می گوید اینجا دبیرستان انرژی اتمی است یا یکی از شعبه های دبیرستان انرژی اتمی. پشت سرم یک سری پله از توی دالانی به بالا راه دارد. به نظرم می آید که این پله ها به کلاس های درس راه دارند. اما خانه بسیار قدیمی تر و متروک تر از آن است که کسی آنجا درس بخواند. عده ی زیادی هستیم و افراد عجیب و غریبی در جمع ما هستند. عجیب و غریب ازین نظر که لباس های عجیبی به تنشان است. کت هایی با یقه های بزرگ و بالا آمده که آنها را شبیه جادوگران بازی های کامپیوتری کرده است. چشمم به خانم میانسال، نسبتا چاق و بسیار زیبایی می افتد که مادرزن حسین است.

خارج از خانه جلوی درب یک محوطه بسیار بزرگ خالی آسفالت شده است. چیزی شبیه پارکینگ ماشین های آن محله است. اما هیچ ماشینی در آن پارک نکرده است. یک سازه ی بزرگ تزئینی بین پیاده رو و خیابان اصلی قرار دارد. یک مکعب مستطیل بسیار بزرگ و بی قواره است که هیچ زیبایی ندارد. به نظر می رسد محلی است که شهرداری روی آن بنرهای بزرگ تبلیغاتی کنار خیابان اصلی نصب کند.

یک پرنده ی غول پیکر رنگارنگ شبیه طوطی، چیزی بین طوطی و سیمرغ یا شاید هم یک ققنوس بسیار بزرگ از آسمان پایین می آید. بسیار موجود ترسناکی است. پرهای سبز و قرمز و آبی دارد. برای اینکه از او فرار کنم پشت سازه ی مکعب مستطیلی قایم می شوم. یک نفر هم با من آنجا قایم می شود که همان همراهم است. یک نفر که شاید تو باشی. یک دختر است.

پرنده سرش را از پشت سازه بیرون می آورد و مرا یک چشمی نگاه می کند. با همراهم از پشت سازه فرار میکنیم. برمی گردم و می بینم یک عقاب بسیار عظیم الجثه به طوطی حمله کرده و از پشت گردنش دارد او را می گیرد. فورا فرار می کنیم و به خانه پناه می بریم.

داخل خانه که می شوم در را سریع می بندم. دری است ساخته شده از چند میله ی فلزی که پشتش شیشه انداخته اند. یک پلنگ پشت شیشه است که تلاش می کند وارد خانه شود. با سرش محکم به شیشه می زند و شیشه می شکند. سرش لای میله های در گیر کرده. محکم با دستم روی سرش می زنم. سرش را عقب می کشد و دوباره تلاش می کند و باز لای میله ها گیر میکند. با خودم فکر میکنم اگر یک چکش داشتم به سر این حیوان میزدم و مغزش را روی زمین میریختم. در همین لحظه محمد می آید و یک چکش به من می دهد. ضربه ی محکمی به سر پلنگ می زنم. پلنگ به آرامی تبدیل به کودکی می شود با چشمانی گریان که روش دوشش کیف مدرسه دارد. به او با ناراحتی می گویم که اینطوری نمی تواند وارد خانه بشود. محمد هم حرف مرا تایید می کند.

خانه بسیار کثیف و به هم ریخته است. به نظر می رسد سالیان دراز رها شده است و کسی آنجا زندگی نکرده است. همه دست به دست هم داده اند که خانه را تمیز و قابل سکونت کنند. من هم یک در چوبی پوسیده را میبینم که باز مانده است. ازآن درهای قدیمی است که دو چفت بالا و پایینش به چارچوب در فرو می رود. تلاش می کنم که در را ببندم. اما بسته نمی شود. دو لنگه ی در با هم فاصله دارند و مدام باز می شود. محمد می آید و بقیه هم می آیند. آخر سر لنگه های در را کنار هم می کشیم و به زحمت بالاخره در را می بندیم.

به داخل حیاط می آییم. دارند یارکشی می کنند که بسکتبال بازی کنند. پسرها با لباسهای عجیب و غریبشان حضور دارند. کت هایشان را در می آورند. در تیم ما همسر حسین و چند دختر دیگر هم هستند. توپ را می گیرم و چند پرتاب به سمت حلقه می کنم که هیچ کدام وارد حلقه نمی شود. از کمی دورتر یک پرتاب دیگر می کنم که خیلی دقیق وارد حلقه می شود. طوریکه حتی تور حلقه تکان نمی خورد. همسر حسین هم با حرکات زیبایی توپ را وارد حلقه می کند. همه تشویقش می کنند.

همه در یک جنب و جوش عجیب و نامعلوم هستند. انگار دارند کاری می کنند اما هیچ کاری هم انجام نمی شود و همه چیز همانطور باقی مانده است. اصلا معلوم نیست هرکس به چه کاری مشغول است اما مشغول است یا دارد خودش را مشغول نشان می دهد. مشغول به یک کار سخت و مهم!

به همسر حسین میگویم چه گل مردانه ای زدی. وحید که ترک است از حرف من خوشحال می شود و دست و سوت می زند. مادرزن چاق اما بسیار زیبای حسین بلند می شود و با نگاهی غضبناک که او را زیباتر هم کرده است میگوید حرف خوبی نزدی. به او می گویم خودم می دانم، شوخی کردم.

یک گلدان بدقواره و بزرگ که رنگ سبز دارد و لعابی است از کنار حیاط بر میدارم. قبل ازین داخلش خاک بوده اما الان خالی است. زیر گلدان هم شکافی دست ساز است. آنرا به مادرزن حسین می دهم.

داخل ماشین حسین یا هادی هستم. همسرش جلو نشسته و من عقب. خودش داخل بانک است و ما منتظر او هستیم. حال خوشی ندارم. حالت تهوع دارم. زن حسین هم حال خوشی ندارد. او هم حالت تهوع دارد. از ماشین خارج می شوم و کنار چرخ عقب ماشین استفراغ می کنم. هادی می آید و از بیرون ماشین به شیشه می زند. به همسرش می گوید چرا حالت بده؟ بعد سرش را بالا می آورد و می گوید: نسیم تورو خدا ادا در نیار باید برم باشگاه. من به داخل ماشین بر میگردم. هادی را می بینم که کنار خیابان یک تاکسی میگیرد و می رود.

نمی دانم تو یا کس دیگری با ماشین من می آید و ما با ماشین خودمان می رویم. در حالی که رانندگی میکنم به همراهم می گویم چقدر حسین عوض شده. قبل ازین چجوری بود، حالا چجوری شده؟ از وقتی با نسیم شروع به رابطه کرد اینطوری تغییر کرد.

در ذهنم می آید که قبلا حسین چقدر مهربان بود. اما حالا چقدر هادی سنگدل است.

خاطرم می آید جایی حسین دست مرا باندپیچی می کرد. همینطوری هم با نسیم آشنا شد و با او ازدواج کرد. پشت فرمان می گویم آن زمان کار نداشت محبت داشت. الان دیگه کار داره سرش شلوغه وقت محبت کردن نداره. به هر حال باید چیزایی که نسیم ازش خواسته رو فراهم کنه. اینطوری معلومه که محبتی نمی مونه.

ماشینی از کنار ما رد می شود که در آن نسیم و دوستانش عقب نشسته اند. خامنه ای جوان هم داخل ماشین روی صندلی شاگرد نشسته است. دوستان نسیم اشاره می کنند که ماشین را متوقف کنم. انتهای یک اتوبان شبیه باقری هستیم و باید دور بزنیم. به آخوندی که ماشین مارا می راند اشاره می کنم که نگه دارد. خیلی مودبانه و با متانت ماشین را نگه می دارد.

گناه قناری

در مغازه ی قناری فروشی و در میان هیاهوی قناری ها، دو مرد قد کوتاه درباره ی توانایی تکثیر قناری ها صحبت می کردند. مرد جوان که صاحب مغازه بود به مرد مسن تر که می خواست یک قناری نر و چند ماده برای تکثیر بخرد اطلاعاتی در اینباره می داد:

- این ماده ها هنوز آماده نشدن برای جفت گیری برای همین بهترین وقت برای خرید ماده الانه. ارزون، میشه با سی و پنج تومن خرید. یک ماه دیگه اینا رو 50 هم نمی دم.

- اگر بردم آماده نشدن چی؟

- این ریسک هم داره، اما مگه فقط یکی می خوای ببری؟ ده تا باید ماده ببری بالاخره دو سه تاش هم آماده نمیشه دیگه! یه نر درست و حسابی بندازی بهشون از همشون جوجه می کشه.


داخل مغازه دو نوع قفس وجود داشت. قفس های بزرگتر که هفت هشت تا قناری ماده در آنها بود و قفس های کوچکتر که در هر کدام یک قناری نر بود. مرد مسن پرسید:

- نر درست و حسابی دیگه چیه؟ نر نره دیگه!

- نه دیگه فرق داره، الان اون فقس بالایی رو ببین

و به قفسی که در بالاترین قسمت دیوار که قناری زرد رنگی درون آن بود اشاره کرد و ادامه داد:

- این نره خیلی نره! از ده تا ماده می تونه سه چهار سری جوجه بگیره. اما این یکی رو نگاه کن.

و به قفس دیگری در کنار قفس قبلی که قناری سفید رنگی در آن بود اشاره کرد و گفت:

- این یه دفعه جوجه بگیره هنر کرده.

مرد مسن ساکت شد و صدای قناری ها هم با سکوت دو مرد خوابید. انگار قناری ها می فهمیدند که بحث مهمی بین دو نفر هست و تلاش در به هم زدن صحبت های آن دو می کردند. وقتیکه دیگر حرفی نبود قناری ها هم ساکت شدند. خریدار پرسید:

- از کجا میشه فهمید کدوم نر بهتره؟

جوان فروشنده که گویی دارد اسراری از گنج های دره ی جنی را برای خریدار فاش می کند بادی به غبغب انداخت و گفت:

- آهان....چند تا روش هست که من بهت میگم اما بهترین روش رو آخر میگم. اول اینکه اون نری که بیشتر میخونه یعنی توانش بیشتره. از وقتیکه اومدی اگه دقت میکردی اون سفیده کلا چند تا جیک زده اما این یکی یه بند داره می خونه.


بحث مهم شده بود و مجددا صدای قناری ها بلند شده بود. مرد مسن به چهچهه های قناری زرد رنگ نگاه می کرد و تایید می کرد که قناری سفید کمتر می خواند. جوان ادامه داد:

- یه راه دیگه از روی فضولاتشونه.

یک چهارپایه پلاستیکی  زیر پایش گذاشت، سینی زیر قفس قناری زرد را بیرون کشید و نشان مشتری داد و گفت:

- الان فضولات اینو ببین. گرد و خشک و کوچیکه. حالا اون یکی رو میارم برات.

دوباره روی چهارپایه رفت و سینی زیر قفس قناری سفید را پایین آورد و ادامه داد:

- ببین...پخش شده فضولاتش، آبکیه،...

و پس از اندکی مکث گفت:

- اینها رو هیچ جا نمی گن که من دارم بهت میگما!

خریداردمت گرمی از سر تعارف گفت و پرسید:

- این بهترین راهه؟

جوان با غروری آمیخته با افتخار گفت: نه...بهترین راه اینه که ما برای مشتری های خوبمون مثل شما یه کار می کنیم که برای هیچ کس دیگه نمی کنیم. الان اگه شما اینجا یه دونه قناری میخواستی من میگفتم برو یه دونه انتخاب کن و برات مینداختم تو کارتن میگفتم برو خدا بده برکت...اما شما که میخوای تکثیر کنی و همکار ما بشی ما برای شما یه کار اختصاصی می کنیم....وایسا نگاه کن.


جوان فروشنده دوباره روی چهارپایه پلاستیکی رفت و قفس هر دو قناری را پایین آورد. با دو آویز فلزی هر دو قفس را به کنار قفس ماده ها آویزان کرد، طوری که قفس قناری های نر چسبیده به قفس قناری های ماده بود. فروشنده با لحن غریبی گفت: حالا فقط نگاه کن.


قناری نر زرد رنگ که چشمش به ماده ها افتاده بود هیجان زده شده بود و در قفس خودش بالا و پایین می پرید و به دنبال راه فراری می گشت که به ماده ها نزدیک شود. صدای فریادش گوش را کر می کرد.خودش را به دیوار قفس می زد که بتواند به ماده ها برسد. از آن طرف ماده ها که قناری نر را دیده بودند به سمتش آمده بودند و به طرز خاصی نگاهش می کردند. انگار از دیدن عطش قناری نر لذت می برند.

در سوی دیگر قناری سفید رنگ نشسته بود و حرکات قناری زرد را نگاه می کرد و گهگاه صدایی از خودش در می آورد:

- این شهوات و هوس های زودگذر  را کنار بگذار. اندکی حرمت برای خودت قائل باش. نگاه کن چطور این  زنان تو را به تمسخر گرفته اند؟

- تو به من حسادت می کنی. این زن ها همه سوی من آمده اند و کسی به تو حتی نگاهی نیز نمی افکند. چون من از تو برتر هستم.

- برتری را در چه می بینی ای ملعون؟ در این هوسهای زودگذر؟ مگر نمی دانی دنیای دیگری هست؟ برتری در پرهیزکاری از این لذت های دنیوی است.

- این حرفها برای تو که فضله ات وارفته نیکو است. من قوی هستم و توان باروری دارم. نگاه کن چطور زنان به دور من می گردند؟

- اینها به جست و خیز میمون وارت خیره شده اند. برایشان حکم دلقک داری. فراموش نکن دنیای دیگری هست. همین روزها دست سرنوشت گریبانت را میگیرد و سزای این اعمال ناشایست خود را خواهی داد.

- دست سرنوشت! سزای اعمال ناشایست! کدام اعمال ناشایست؟ این قدرت و توانایی را چرا باید حرام خیالات و اوهام تو کنم؟ آه که اگر این میله های سخت زندان نبود به سراغ تک تک شما زیبارویان می آمدم. آه چه نوکهای زیبایی برای کام گرفتن دارید و چه پرهایتان گرم برای در آغوش گرفتن است.

- شرم کن...سزای تو زندانی بد بوی و تنگ و تاریک است که به زودی دچارش خواهی شد....از عاقبت اعمالت بترس.

- آه که حرفهای خنده داری می زنی! به زودی من به وصال این زنان زیبا می رسم و تو باید در فکر بهشت خیالی خودت باشی که با پرهیزکاری زاییده از ناتوانی ات می خواهی به آن برسی...

- دیگر نمی خواهم صدایت را بشنوم...لعنت بر تو که از کلاغ پست تر و زبون گشته ای...به زودی سزای اعمال خود را خواهی داد...به زودی...

- حرفهایت تنها برایم خنده دار است...چقدر مایه ترحم هستی که اینطور به توانایی های من حسادت می کنی.

- وقتیکه دست سرنوشت به سویت آمد یاد حرف های من خواهی افتاد....ای سیمرغ...ای والا مقام...ای سیمرغ...این قناری نفرین شده را به دست خود از گرد من دور کن....


دست سرنوشت وارد قفس قناری زرد شد. او را گرفت و به درون جعبه یک فیلتر هوا که چند سوراخ روی آن داشت پرتاب کرد. قناری زرد از خواندن بازایستاد و تنها صدای قناری سفید بود که به گوش می رسید. فروشنده درحالیکه نوارچسبی به در جعبه ی فیلتر هوا میزد به مرد مسن می گفت:

- به خدا برای شما که مشتری خوب ما هستی این قیمت گذاشتم، کمتر ازین برام صرف نمی کنه به خدا...

- حالا من میام ازت ماده ی آماده میخرم بعدا که گرون تره به قول خودت. اونجا سود خوب میکنی...قربون دستت یه کیسه دسته دار بده این جعبه رو بذارم توش با موتور دارم میرم.


قناری زرد در سیاهچالی تنگ، تاریک و کثیف که بوی روغن سوخته می داد گرفتار شده بود و قلبش به شدت می تپید و حرفهای قناری سفید را تک تک به خاطر می آورد...احساس گناه و پشیمانی شدید می کرد. در دلش به درگاه سیمرغ التماس می کرد که از این جهنم او را نجات دهد.


- ای سیمرغ...ای بزرگترین....ای والا مقام...مرا به حق بزرگی خودت ببخشای...گناه بزرگی مرتکب شدم. شهوت بر روح من غالب شد و هوس بر نفس من چیره گشت...به این کمترین بنده ی گناه کار خودت رحم کن...میبینی اشکهای مرا؟! میبینی چگونه میان جماعت همنوعانم خوار گشتم؟! من تو را فراموش کردم و به روح خود ظلم نمودم. اما تو هستی و بیداری و صدای ضجه های مرا از ته این سیاهچال بلا می شنوی...ای سیمرغ، من گناه کردم و از کرده ی خود پشیمانم...مرا ببخش و از این سیاهچال تنگ و نفرت انگیز نجات ده...از میان این تاریکی و تنهایی به درگاهت پناه می برم...ای کاش خودت را بر من نمایان می کردی، ای کاش صدای تو را می شنیدم...


ناگهان زلزله ای در سیاهچال رخ داد و قناری زرد را از سمتی به سمت دیگر پرتاب کرد. خواست بالهایش را برای پریدن باز کند اما فضای تنگ سیاهچال به کتف هایش فشار می آورد. در میان زلزله صدای غرش سهمگینی به گوشش رسید. صدای غرش سیمرغ بود. نفس در سینه ی قناری زرد حبس شده بود و به خود میلرزید. در دلش تمنای عفو و بخشش از درگاه سیمرغ بود...تکانها را پایانی نبود و صدای غرش سیمرغ همچنان می آمد. قناری خسته با آخرین نفس هایش به درگاه سیمرغ که بر او حلول کرده بود التماس می کرد. او خودش را سرزنش میکرد که چرا به هشدارهای قناری سفید گوش نداده است. دیگر قناری های ماده را مانند کلاغ هایی سیاه می دید. احساس گناه و سرخوردگی می کرد. 


- این بلایا حق من است...بزن، مرا میان پنچه های خود خورد کن. من لایق این سیاهچال تنگ و تاریک هستم...سیمرغ را فراموش کردم و به درگاهش کفر گفتم...پس باید اینچنین میان دیوارهای زبر و سخت این سیاهچال خورد شوم...هرچه سیمرغ با من می کند حق من است...من گناهکارم و اکنون اینچنین سزای اعمال خویش را می بینم....


صدای غرش سیمرغ خاموش شد. تکان ها کم و کمتر شدند. قناری زرد درون سیاهچاله اش زار زار می گریست. صدای تق تقی که به دیوار سیاهچال می خورد را شنید و درب سیاهچال باز شد. نور که به چشمانش رسید لحظه ای درنگ نکرد و از جعبه ی فیلتر هوایی که چند سوراخ روی آن بود، یک قناری سفید بیرون آمد...

تقویم کذاب

اصلا نمی دانم چه ساعتی قرار است سال جدید شروع شود! چندبار خواستم یک جستجوی کوچک درباره اش بکنم. اما ترجیح دادم ندانم. به هرحال هم خانه هایم می دانند و از صبح دارند خودشان را آماده می کنند! یکی چند دست لباس مختلف عوض کرد و آمد جلوی آینه ی قدی اتاق من و خودش را برانداز کرد!

حالا چند دقیقه، اصلا چند ساعت یا اصلا چند سال توفیری نمی کند. تقویم خودش از آن پوزه بندهایی است که جامعه به پوزه ی افراد می زند. امروز باید شاد باشی و امروز ناراحت! روز دیگر باید احساس غرور کنی و روز دیگر عاشق باشی!

می گوید اینها سنت هایی است برای اینکه شاد باشیم و شادی مگر بد است؟! این شادی که از تقویم بیرون می آید راهی جز ماتحتت ندارد که به درونت راه یابد! مردمان افسرده دنبال بهانه هستند که خودشان را شاد نشان دهند، بیرونشان شاد باشد، درونی ترین جایشان که شاد است همان ماتحتشان است!

حالا من امروز به دلیل نوسانات فیزیکی و روانی ام شاد نیستم! به تقویم چه ربطی دارد؟ اگر شاد هم بودم با مهملاتی که اطرافیان درباره شادی روز اول عید می گویند دیگر نیستم! اینکه من مجبور باشم امروز شاد باشم بسیار مرا غمگین می کند...

بنابراین ترجیح می دهم که امروز را شاد نباشم. بالاخره یک نفر بیاید و جلوی این تقویم لعنتی بایستد و بگوید آنچه تو می گویی مثل همیشه دروغ است و من امروز شاد نیستم. 

اولین دروغ تقویم را درباره ی سن و سالم فهمیدم. می گفت در فلان سال و فلان روز به دنیا آمده ای. تاجایی که خاطرم هست آن روز روز خاصی نبود! از هرکسی که می پرسم می گوید روز به دنیا آمدنش را به خاطر نمی آورد! دیگر دروغ گویی تا کجا؟ مگر می شود آدم بزرگترین حادثه ی زندگی اش را به خاطر نیاورد؟
یادم است در جایی به دنیا آمدم که چشمهایم باز بود اما چیزی نمی دیدم. نور با سرعت بسیار زیادی به من برخورد می کرد اما چیزی نمی دیدم. تا اینکه فکر کردم و سرعت افکارم از سرعت نور بیشتر شد و دیدم. درون تنه ی درختی بودم که برگهای سبزش را باد می برد و میوه هایش تک تک به زمین می ریخت. پایم را که از درخت بیرون گذاشتم میوه های درخت، برگهایش و باد به من می خوردند و من شاد بودم. هزاران سال پیش بود که من زنده شدم و شاد بودم.

حالا مادرم می گوید تو در فلان تاریخ از تقویم خورشیدی که چند دهه هم از آن نمی گذرد به دنیا آمدی و گریه می کردی!! دروغی ازین شاخدارتر نشنیده ام! اینکه مادرم هم همان حرف تقویم را می زند به همان دلیل است که امروز به فرمان تقویم شاد است. مادرم حرف تقویم را می زند و تقویم دروغگوست. تقویم همان است که هزار سال بعد می خواهد بگوید که روز اول سال هزار و سیصد و چند من شاد بودم درحالیکه نبودم. می خواهد بگوید من چند دهه بیشتر عمر نکرده ام درحالیکه من آن درخت را به یاد می آورم که چند هزار ساله بود. همین حالا که سرد است و زمستان است تقویم می گوید بهار آمده است! یعنی من باید به چشمهای خودم هم شک کنم و حرف تقویم کذاب را باور کنم؟! هرگز...

خاطرات مادران سودازده من

نقد نمایش «نام تمام مادران....» ساخته محمد رحمانیان

 

این نمایش نیز به مانند آثار دیگر این سالهای رحمانیان به شکل آیتم های مرتبط با یکدیگر ساخته شده است. فضایی شلوغ با دیالوگ های پینگ پونگی که به سرعت رد و بدل می شود و ضد و خورد دیالوگی میان کاراکترها و نهایتا توپ ماجرا که می افتد در زمین یکی از بازیگران و مونولوگ این بازیگر رو به تماشاگران بیان می شود و همین قالب تا پایان تکرار می شود.

مونولوگ ها با شور فراوان بیان می شود. درکل چیزی به نام بازی بدن در نمایش دیده نمی شود و فضا توسط کلام و بیان بازیگر ساخته می شود. فضایی که در تمامی آیتم ها ساخته می شود یک تراژی-کمیک پرشور و هیجان است. درست مانند آثار قبلی چون ترانه های قدیمی. احساس مخاطب در طی یک مونولوگ چند دقیقه ای از خنده به گریه یا برعکس تغییر می کند.

اینکه خلق چنین فضایی هنرمندانه صورت می گیرد یا خیر بستگی به دیدگاه هنری هر فرد دارد. مخاطب عام که دارای دیدگاه هنری نیست و هدفش لذت بردن است افسار احساساتش به دست فضای خلق شده توسط کارگردان افتاده و به سادگی تحت تاثیر قرار می گیرد و خنده و گریه را تواما تجربه می کند. اما هدف از نوشتن این مطلب بررسی نمایش «نام تمام مادران...» از جنبه های مختلف هنری و تلاش برای دریافت نزدیکترین شرح و وصف نسبت به چیستی این نمایش است.

«نام تمام مادران...» ادعای واقع گرایی ندارد. یک فضای کاملا خیالی خلق شده است و اثر حسی تمام آیتم ها به خصوص در مونولوگ ها به دلیل همین خیالی بودن فضا است. فضای خیالی به شدت اغراق آمیز تصویر شده است. اغراق صنعتی ادبی است که عموما در شعر به کاربرده می شود. نویسنده که از شیوه دیالوگ نویسی اش معلوم است که علاقه ی بسیاری به کلمات هم قافیه و ساختن شعر دارد، از ایجاد اغراق در توصیف خاطرات زنان برای خلق فضای تراژی-کمیک بهره می گیرد. این همان روشی است که روضه خوانها هم برای ایجاد شور حسینی در میان عزاداران از آن استفاده می کنند. اغراق در وصف پلیدی و قساوت یک جبهه و مظلومیت و پاکی جبهه دیگر. مظلومیت و پاکی به عنوان تز و قساوت و پلیدی به عنوان آنتی تز باید سنتز و جریانی ایجاد کند و این جریان همان فضای به شدت احساسی است که اکثر مخاطبان را با خود درگیر می کند.

بیان بازیگر نیز تاثیر شگرفی بر خلق فضا دارد. انطباق فرم اغراق آمیز بیان بازیگر با اغراق در مضامین، اثر حسی را تشدید می کند. هرچه این تز و آنتی تز فاصله ی بیشتری از هم می گیرند، اثر حسی و فضای پرشورتری ایجاد می شود. اوج این تضاد در مونولوگ فیروزه است. او پدری را توصیف می کند که دختر 12 ساله اش را اجاره می دهد و بخاری و کولر و مبلمان و لوستر خانه از همین طریق تهیه شده است! فیروزه اشک می ریزد و ماجرای تلخ خود را با بیشترین حس ممکن بیان می کند و به جایی می رسد که باردار است و نهایتا پدر جنین چند ماهه اش را با ضرب و شتم (ضربه در به پهلوی فیروزه) می کشد و فیروزه هنگامی که کودکش سقط می شود فریاد یازهرا می کشد!

چه کسی می تواند از چنین پدر خیالی متنفر نباشد؟ چه کسی مظلوم تر از دختر بچه ای 12 ساله است؟ و داستان تا چه اندازه برگرفته از ماجرای شهادت حضرت زهرا است؟ بنابراین واضح است که «نام تمام مادران...» یک روایت مدرن از همان روضه خوانی های سنتی است. تنها تفاوت در این است که روضه خوانها ادعای بیان حقیقت می کنند و خود را در حوزه رئالیسم قرار می دهند اما «نام تمام مادران...» چنین ادعایی ندارد.

تفاوت دیگر این است که در روضه خوانی حداقل برای شخصیت مظلوم شخصیت پردازی وجود دارد. بدین معنا که پارامترهای تشکیل دهنده ی شخصیت ائمه عموما یا بیان می شود یا به علت شهرت ایشان در میان عموم اکثریت با شخصیت ائمه آشنایی دارند. بنابراین کسی که با شنیدن ماجرای مظلومیت حضرت زهرا یا امام حسین گریه می کند در اصل دارد برای این دو «شخصیت» گریه می کند. نه برای یک تیپ مظلومیت که هرکسی می تواند در آن جایگاه باشد. چیزی که در نمایش «نام تمام مادران...» مشهود است ساخت تیپ هایی مظلوم از زنان است که هر کس دیگری می تواند جای او باشد. مخاطب نمایش دلش برای مظلومیت شخص فیروزه نمی سوزد، بلکه دلش برای یک دختر 12 ساله که به دست پدری فاسد گرفتار است می سوزد. به همین دلیل است که عمق اثرگذاری نمایش «نام تمام مادران...» به شدت کم است و به سختی می تواند پس از پایان نمایش ساعات یا دقایقی همراه مخاطب باشد. اتفاقی که مراسم روضه خوانی عکس آن رخ می دهد و عزاداران حتی تا چند روز هم تحت تاثیر مظلومیت معصومین قرار دارند. چراکه اثر حسی روضه در نهایت یک شخصیت کامل و تمام و عیار را با عزادار درگیر می کند.

اثر دیگری که «نام تمام مادران...» بر مخاطب مونث می گذارد ایجاد دوقطبی «زن مظلوم - مرد پلید». همان چیزی که بسیاری از زنان عمدتا شکست خورده را تحت تاثیر قرار می دهد. همان مدل فمینیسم ایرانی که برای احقاق حقوق زن ضدیت با مرد را در پیش می گیرد. مرد در این نمایش به شکل مهندسی کلاهبردار، شوهری هوسران، مردی سه زنه، پدری زورگو، عیاش و فاسد تصویر می شود. تنها در یک مورد مرد به مثابه ی پدری ایثارگر تصویر شده است که به شهادت می رسد. زن در نقطه ی مقابل مظلوم و پاک و از همه مهمتر بی اختیار! تنها زن به ظاهر با اختیار حقش را از مردان زورگوی محل با غش و ضعف گرفته است! این دیدگاه خودش جنسیت زده است. حرف از مظلومیت زهرا زده می شود اما حرفی از مردانگی علی نیست. این شیوه ممکن است به جبهه گیری برخی مخاطبان مذکر نیز بیانجامد.

در نهایت مضمون کلی نمایش تلاشی سطحی و گزینشی برای ارتباط برقرار کردن با زندگی حضرت زهرا دارد که در سطح جهیزیه و مهریه جریان یافته و در عمیق ترین حالت تنها به نحوه شهادت ایشان اشاره می کند. اینکه حضرت زهرا دو تن از امامان بزرگ شیعه را تربیت کرده اند از قافله ی دیالوگ ها و مضامین مردستیزانه ی نمایش جا مانده است. چراکه چنین مضامینی از زندگی حضرت زهرا نمی تواند با احساس مخاطب بازی کند و روضه خوانی را در تاتر تکمیل کند.

 

سکوت دربرابر تاریکی: «پرده برداری از علل متعدد شکست سکوت» یا «چرا نمی توانیم سکوت را حکمفرما کنیم؟!»

شبی تاریک سر بر بالش گذاشتم و چشم هایم را بستم که بخوابم. وقتیکه چشمهایم بسته است راحتتر به امور جهان فکر می کنم. سایه های خیال به سادگی از جلوی چشمهایم سر می خورند، می لغزند و در تاریکی چرخ می زنند.

شب تاریکی است. آسمان ابری است و همه جا تاریک است. حتی اگر نور هم باشد چشمان من بسته است.چشم های بسته و رقاصه های خیال در تاریکی....

اینکه چشم های من بسته باشد مگر چه فایده ای دارد؟ باز باشد چه چیزی را می خواهد در این ظلمات ببیند؟! به فرض هم که چیزهایی را ببیند. چیزهایی که دیدنی نیست را چطور می خواهد ببیند؟ چیزی شبیه سکوت...امشب علاوه بر تاریکی مضاعف، سکوت بزرگی نیز در فضا سیال است.

به نظرم می آید که بین سکوت و تاریکی یک جنگ تمام عیار است. نه، این اشتباه است که خیال کنیم سکوت با صوت و تاریکی با نور درحال جنگ است. آنها لازم و ملزوم هم هستند و در یک جبهه قرار دارند. به فرض هم که نور تاریکی را شکست داد یا برعکس. چه می شود؟ آیا اینطور نیست که معنای خودش هم از بین می رود...

پس این نور و تاریکی نیستند که با هم در جنگ به سر می برند. اگر هم می خواهیم خیال کنیم که جنگی در کار باشد باید بین نور و صوت، تاریکی و سکوت باشد...

حالا که تاریکی و سکوت به این زیبایی جلوی چشم های من می رقصند چطور است که جنگی میانشان بیاندازم. کدام می تواند دیگری را شکست دهد؟ من طرفدار سکوت هستم. همه طرفدار سکوت هستند اما در جنگ با صدا. من در جنگ با تاریکی طرفدار سکوتم.

سکوت آینه ای در دست گرفته و دنبال روزنه ی نوری می گردد که به سمت تاریکی شلیک کند! چه عجیب است! نور از سکوت فرار می کند و نمی گذارد پرتویی حتی کوچک بر آینه بیافتد. حدسم درست بود؛ نور خودش در جبهه تاریکی است.

تاریکی اما تلاشی نمی کند. او ایستاده و تلاش و تقلای سکوت را نظاره می کند. تاریکی کافی است بخندد تا صدای خنده اش سکوت را شکست دهد. اما من و سکوت خوش شانس هستیم که تاریکی هیچ وقت نمی خندد. او کاملا جدی است. فقط نگاه می کند. حتی تاریکی هم در جستجوی نور است...

توهمات ابدی جریان داشت که ناگهان سکوت شکست!

صدای کشیده شدن اره ی آهن بر بر بدنه آهن به همراه صدای موتور روشن هواپیما از کجا می آید؟

دستهایم را روی گوشهایم می گذارم...من طرفدار سکوتم. باید او را کمک کنم. چطور چنین شکست ناگهانی و سنگینی ممکن است؟

تاریکی را می بینم که به من و سکوت مرده خیره شده است. آیا کار اوست؟ از چشمانش می خوانم که کلکی سوار کرده است.

صدای کوبیدن پتک بر سندان، صدای اره برقی و صدای فروریختن برج های چندقلو به گوش می رسد!

صوت که در جبهه سکوت می جنگید دور خودش دیواری کشید. اما دیوار صوت هم شکسته شد و با صدای مهیبی فرو ریخت...

همه ی این صداها به صورت مداوم و گوشخراش از آسمان بر سر سکوت بخت برگشته فرود آمد!

آخر چه شد؟ این صداها از کجا می آیند؟ مگر می شود این همه صدای کر کننده با هم و یکجا در گوش من فرود بیاید و سکوت نازنینم را طعمه ی مرگ کند؟

از مرگ او سخت غمگینم. می گویند شکست سرآغاز پیروزی است؛ اما به این شرط است که بدانیم از کجا شکست خوردیم! نه اینچنین! باید بفهمم این صداهای مهیب از کجاست؟

مجبورم چشم هایم را باز کنم که علت شکست را دریابم. من می خواهم سکوت را بر جهان مسلط کنم. 

سکوت مرد پس زنده باد سکوت...

چشمهایم را باز می کنم و در تاریکی مطلق دنبال روزنه ی نوری می گردم که علت مرگ سکوت را کشف کنم. چاره ای برایم نمانده است. مجبورم چراغ را روشن کنم.

چراغ را که روشن می کنم تاریکی کوچک می شود. کوچک به اندازه ی نقطه ای سیاه در هوا...

یک پشه....

تاریکی سکوت را تنها با یک پشه شکست داد...

طوطی با دست ها

در خانه ی قدیمی پدربزرگ مادری ام هستم. شب است و هوای بیرون تاریک و سالن بزرگ خانه با تنها نور لامپ زرد یک آباژور روشن شده است. در کنار مادرم هستم. جای خود را روی زمین کنار هم انداخته ایم. تازه از سفر برگشته ام و برایم همه چیز جدید و هیجان انگیز است. خوشحال هستم. در کنار مادرم روی تشک خود دراز می کشم و اندکی پتو را تا نیم تنه روی خودم می کشم.

کنارم یک طوطی خاکستری رنگ روی چوب قهوه ای صیقل خورده ای آزادانه نشسته است. به نظرم نبات است، اما از ظاهرش پیداست که نبات نیست. طوطی خاکستری رنگ آرام روی چوب قهوه ای صیقل خورده ی تی شکلی نشسته و آماده خواب است. برای خواب دست هایش را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند. دقت که می کنم می بینم طوطی به جای بال دو دست دارد. دو نوار نازک به مانند انگشت کوچک دست انسان شاید هم نازک تر دارد. روی انگشت پرهای خاکستری رنگ زیری است و سرانگشت سیاه است.

انگشت ها به جای بال طوطی هستند و چیزی به مانند دست برایش فراهم کرده اند. دو دست بدون انگشت. طوطی برای خواب دو دست را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند.

به نظر می  رسد این نشانه ادب طوطی است. از این ادب طوطی وار خنده ام می گیرد. در ذهنم به طعنه می آید که چه طوطی ظاهرا مودبی است! مادرم هم تایید می کند که طوطی خیلی مودبی است. طوطی برای اینکه نشان دهد مودب تر از آن است که ما فکر می کنیم سه جفت دست دیگر خود را نیز جلوی سینه اش می آورد و دست ها را در هم قلاب می کند. مثل این است که دو دست انسان از مچ به جای بالهای طوطی چسبیده اند. طوطی انگشتان دستهایش را در هم قلاب می کند. انگشت ها به همان شکل خاکستری با سر انگشت سیاه هستند.

از این میزان ادب طوطی شگفت زده می شوم. مانند این است که کسی از پشت طوطی را در دو دستش گرفته باشد و انگشتهایش را جلوی سینه ی طوطی به هم قلاب کرده باشد.

طوطی برای اینکه ادب خود را بیشتر نشان بدهد سه جفت دستش را غیب می کند و با دو جفت دست دیگر دست به سینه جلوی ما روی چوب قهوه ای رنگ صیقل خورده اش می نشیند. قبل ازینکه بخوابیم طوطی از من درخواست چند فیلم می کند. چند فیلم در نظرم می آید و می خواهم قدیمی تر ها و کم ارزش تر ها را به او بدهم.

مادرم ناگهان بین ما می پرد و به طوطی هشدار میدهد: «هیچ وقت حق نداری از او فیلم بخواهی» و خودش یک فیلم که پوسترش شبیه فیلم «فروشنده» است از درون ذهن من، از جلوی چشمهایم می گیرد و به طوطی می دهد.


بادکنکی کنار گوشم می ترکد

صدای برخورد قطره های درشت آب است

بر کف سیمانی نورگیر

بادکنک می ترکد

و توهمات ابدی ام را خط خطی می کند


تنم می لرزد

پشت شیشه ی غبارآلود  پنجره

در اسفندی که سایه اش بر سر تمام سال سنگینی می کند

آسمانِ روشن و سفید است


او بر باد با قاصدک ها

او بر بالهای ملائک آمد

او سوار بر باد بهاری

ایستاده بر چرخ های آسمان آمد

او پیش از این هم آمده بود 

آن زمان که من نبودم

و اکنون نه به پیشواز بهار

که به استقبال من آمده است


اگر او را نشسته بر باغچه ی مرده نمی دیدم

اگر او را چرخ زنان و رقص کنان بر آسمان روشن صبح نمی دیدم

ماری که بر شانه ی راستم روییده بود مغزم را می خورد

من که در دریای اشک های شور و شیرین

آرزوهایم را به فراموشی سپرده بودم

برف امسال را هم دیدم

و دیگر می توانم راحت بمیرم.

درباره سخنان آذرنگ در برنامه هفت

حالا اگر ما هم توهم توطئه داشته باشیم الان باید بگوییم این کار را هفت کرده که چهره خودش را میانه رو نشان دهد!


این هفته چه اتفاقی افتاده که فراستی نیامده خدا می داند! و تریبون به دست مخالف او افتاده و او هم به همان شیوه ی خود فراستی، فراستی را نقد نکرده و تخریب کرده!! بنده هنوز هم معتقدم با تخریبچی باید مثل خودش رفتار کرد بنابراین حرفهای آذرنگ را در کل مثبت ارزیابی میکنم، اما جا دارد اشاره شود که خودش یکجا می گوید "متاسفانه دوستی جز مجیزگویی نشده" کمی بعد خودش مجیز فراستی را می گوید!! صحبت درباره کودکی فراستی تخریب اوست و همچنین صحبت درباره ی دل مهربان فراستی هم چیزی جز مجیزگویی نیست!! واقعیت این است که آذرنگ نه از کودکی فراستی اطلاع درستی دارد نه روانکاو است که حتی بتواند درباره ی کودکی او حدسی بزند! و واقعیت دیگر هم این است که فراستی آدم تند و خشنی است و آن دل مهربان که از او سخن رانده شده احتمالا برای مهوش فقط کاربرد دارد نه برای سینماگران!!

برنامه ی هفت برای تغییر دادن شیوه ی خودش بهتر است تخریب را حذف و به نقد بپردازد. نه اینکه یک تخریب چی را این هفته و تخریب چی دیگر را هفته بعد بیارود!!

مقام والا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.