توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

اندر احوالات مبارزه خر ملانصرالدین با ویروس کرونا

 صبح طبق روال همیشگی از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورت به هفت روش سامورایی قصد خرید نان کردم. همسرم درحالیکه نایلون بزرگ نان را آماده میکرد جواب سلامم را داد و گفت بقچه پارچه ای مخصوص نان را شسته و روی رخت آویز است. پیش ازینکه به سمت رخت آویز بروم پرسید:

-          دستهاتو شستی؟

-          بله، همین الان به همان روشی که گفتی شستم.

-          رخت آویزهم با وایتکس ضد عفونی کردم. دست نشسته به بقچه نون دست نزنی!

-          نه، حواسم هست.

بقچه را برداشتم و خواستم در نایلون بگذارم که متوجه شدم نایلون بوی وایتکس میدهد!

-          اینم با وایتکس شستی؟!

-          بله.

-          بوی وایتکس میده.

-          یه مقدار درشو باز بذار بوش بپره. ازینکه کرونا بگیریم بهتره!

آمدم صندلی کنار میز را بیرون بکشم که مجددا با جیغ همسرم برق از سرم پرید:

-          دست نزن! میخوای بری نون بخری دست میزنی به صندلی آلوده؟! بذار خودم صندلی رو برات میکشم بیرون.  ادامه مطلب ...

دلفین سفید

فکر نمی کنم هیچوقت غمگین تر از حالا بوده باشم. به نظر من انسان مرده وجود ندارد؛ انسان یا زنده است یا غمگین. حتی در چهره مردگان هم می شود آثاری از شادی دید.

 

دلم می خواهد برف بازی کنم. وسط تابستان با دوستانم جایی قرار گذاشته ایم که یک پارکینگ بزرگ مسقف و تاریک است و به نظر می رسد که آنجا برف پیدا میشود. باید جایی مثل توچال باشد. توچال از معدود جاهایی است که وسط تابستان هم میشود بالاخره یک جایی بین دره هایش برف پیدا کرد.

 

مادرم از جایی که نمی بینمش فریاد می زند: "از پدرت اجازه بگیر." این باید غم انگیزترین جمله ای باشد که یک کودک می شنود. جایی که خیال می کند در وحدت با مادر است به یک غریبه سپرده می شود. غریبه ای که از او نیست. "از پدرت اجازه بگیر" در دل خودش "امور تو به من مربوط نیست" هم نهفته است. این را کودکی که تازه می خواهد از مادر جدا شود بهتر درک می کند.

 

مادرم را هیچوقت ندیدم. مادرم همیشه صدایی بود که از پشت سرم می آمد و چیزهایی گنگ بر زبان می آورد، مثل همینجا. مگر من از کسی اجازه خواستم؟ دیگر آنقدری بزرگ هستم که بتوانم درباره برف بازی کردن با دوستانم تصمیم بگیرم.

 

یکی از بدی های زمستان این است که هوایش نیمه روشن است و گاهی هم نیمه تاریک. شاید برخی تفاوت این دو را با هم ندانند اما کاملا واضح است. نیمه روشن هوایی است که ذاتا روشن است اما به علتی این روشنایی نصفه و نیمه شده است. مثلا به دلیل وجود ابر. نیمه تاریک هوایی است که ذاتا تاریک است اما به علتی این تاریکی نصفه و نیمه است. مثلا به دلیل وجود ابر.

 

هوا نیمه روشن است. برف جلوی در خانه را گرفته است. با شوق درون برف ها می پرم. صدای مادرم را می شنوم که می گوید: "از پدرت اجازه بگیر" و پدرم با همان شمایل همیشگی اش که مملو از هیچ است جلوی در ایستاده است. خانه مان جایی کنار یک راه مالروی کوهستانی است. پدرم کنار راه ایستاده و به نظر می رسد منتظر قاطری است که بیاید و سوارش شود.

 

-  انقدر برف بازی نکن

-  نمی دانستم این هم جزو کارهای ممنوعه شده!

 

انگار قبلا هم چند باری با دوستانم برف بازی کرده بودم. برای پدرها هر کاری که با دوستان باشد جزو کارهایی ممنوعه است! از محوطه جلوی خانه به وسط راه کوهستانی رفتم. لبخندی به معنای تمسخر زدم.

 

-  فکر میکنی میخوام برم مواد بکشم؟

 

طوری به من نگاه می کرد که گویی نمی داند باید چه کار بکند؟ کاملا مستاصل بود. احتمالا با خودش می گفت این دیگر چه کاری بود که کردم؟ اشتباه بزرگی مرتکب شده بود. موجودی را خلق کرده بود که از خودش برتر است. همیشه با کلک یا با زور برنده می شد وگرنه شکست می خورد. اینجا هم داشت شکست می خورد. تنها چیزی که ممنوع نکرده بود برف بازی بود. فکرش را هم نمی کرد که یکجا مجبور شود چنین چیزی را هم ممنوع کند! دیگر مجبور بود. گلوله برفی را از روی زمین برداشت و به سمت من پرتاب کرد. دستم را جلوی صورتم گرفتم. گلوله برف بعد از برخورد با دستم از کنار صورتم رد شد و مقداری هم به صورتم خورد.

 

این چندمین بار بود که چیزی را به سمت من پرتاب می کرد. همیشه هم طوری پرتاب می کرد که انگار با خودش محاسبه میزان مقاومت دست من را هم کرده است. یا شاید هم واقعا به قصد کشتن من چیزی را به سمتم پرت میکرد! کافی بود دستم را جلوی صورتم نگیرم تا سرم از تنم جدا شود.

 

گریه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و به کف خاکی راه مالروی کوهستانی نگاه میکنم. برفها زیر پاهایم آب می شوند. زیر پاهایم آبراهه های کوچکی روی گل ها در اثر آب شدن برفها ایجاد شده اند. آب از میان آبراهه ها که شبیه رگ های بزرگی هستند عبور میکند. هرچه آب بیشتری عبور میکند رگها کش می آیند و بزرگتر می شوند.

 

سرم را بالا میگیرم و به راه کوهستانی که به سمت خانه مان میرود نگاه میکنم. انگار که راه کش می آید و خانه از من دورتر میشود. به سمت خانه میروم تا از پدرم دور شوم. همینطور که راه می روم موبایلم را نگاه میکنم. یک پیام از پدرم است:

 

-  با دلفین سفید هم صحبت نشو چون حالت را خراب می کند.

 

   «مالفین دانرو»

 

مالفین دانرو از آن مسیحی های تندروی قرن بیستم بود که کتابهای بسیاری علیه علم و تکنولوژی می نوشت. بعید می دانم پدرم او را بشناسد. صفحه موبایل را بالا و پایین میکنم و نگاهی به آخرین پیامهایی که به هم داده ایم می کنم. پر است از همین کلمات قصار که نثار هم می کنیم.

 

خانه مان کنار راه کوهستانی شبیه به یک پاساژ ساخته شده است. دالانی است که به صورت مارپیچ با پله هایی بالا می رود و مغازه هایی در اطراف آن هستند. یک مغازه لوازم کامپیوتری که دربی با شیشه های رنگی دارد نظرم را جلب میکند. یک ماوس لازم دارم اما بهتر است صبر کنم تا شقایق بیاید.

 

داخل پاساژ هر مغازه ای از پلاستیک فروشی و چینی و ظروف تا البسه و مواد خوراکی هست که هیچکدام نظرم را جلب نمیکند. ناگهان روبرویم دو سگ وحشی از یک مغازه که دربی با شیشه های رنگی دارد بیرون پریده و با صدای بلندی پارس میکنند. قلاده هایشان جایی درون مغازه بسته شده اما به طرز وحشیانه ای پارس می کنند انگار که دزدی دیده باشند. افرادیکه از پله ها پایین می آمدند لحظه ای برای سگ ها صبر کردند و بعد به راهشان ادامه دادند. من هم به بالا رفتن از پله های دالان ادامه می دهم.

 

جایی وسط راه از روی یکی از پله های دالان مارپیچی، راهی است به یک دالان دیگر که صاف و مستقیم است و مغازه های دیگری در اطراف آن هستند. مادربزرگم سر آن دالان ایستاده است. انتهای آن دالان مراسم عروسی من است. نگاهی به پایین دالان مارپیچ و راهی که از آن بالا می آمدم کردم. انحنای مارپیچی دالان انقدر زیاد است که فقط کمی پایین تر دیده میشود. یک بازار خرابه و متروک به سبک بازارهای دوره قاجار است. یکی از مغازه هایش را می بینم که پنجره ای شبیه به خال پیک دارد.

 

وقتی بیشتر ازین ندارم. بالاتر یک مغازه فروش لوازم کامپیوتری دیگر است. درب مغازه شبیه درهای قدیمی دارای شیشه های رنگارنگ است. درب مغازه را باز میکنم. دو مرد میانسال داخل مغازه که بسیار کوچک است نشسته اند. نور سفید و سردی فضای مغازه را روشن کرده است. دو مرد مشغول صحبت کردن با یکدیگر هستند و توجهی به من نمی کنند. داخل که می شوم انگار که مغازه کش می آید و بزرگتر می شود. نور سفید مغازه تبدیل به نور نارنجی رنگ متمایل به سرخ می شود. یک سالن بزرگ است که شبیه به گیم نت است و جلویش یک پیشخوان دارد. مرد جوانی جلو می آید و از او می خواهم که یک ماوس به من بدهد.

 

-          یک ماوس ساده. برای گیم یا طراحی نمی خوام.

 

از پشت پیشخوان ماوس خودش را نشانم میدهد. یک ماوس لاجیتک ساده است.

 

-          همین خوبه

 

رفت از جای دیگری کنار پیشخوان یک ماوس ال جی آورد که کلیدهایش شبیه کلیدهای کنترل تلویزیون بود. همه کنترل های تلویزیون چهار دکمه ثابت دارند. دوتا برای کم و زیاد کردن صدا که با مثبت و منفی نشان داده می شود. دو تا هم برای بالا و پایین کردن کانالها که معمولا علامت های رو به بالا و پایین است.

 

ماوس را میگیرم و کلید هایش را فشار میدهم. افتضاح است. به سختی میشود کلیک کرد.

 

-          این خیلی بده. اصلا نمیشه کلیک کرد! چنده؟

-          صدهزار تومن

-          بیست هزار تومن هم زیاده

 

ناگهان چشمم به امیرحسین افتاد. او هم در گیم نت است. آمده پشت پیشخوان که پرداخت کند. ترسیدم که بچه های دیگر دبیرستان هم آنجا باشند اما خوشبختانه کسی نیست. امیرحسین از گیم نت بیرون میرود و من هم پشت سرش از آنجا خارج میشوم.

 

دیگر انتهای دالان است و نمی توانم بالاتر بروم. دو نفر خارجی که یک سگ هم دارند، آنها هم به انتهای دالان رسیده اند. از پله ها پایین می آیم و دوباره مادربزرگ را سر همان دالان صاف می بینم که ایستاده است. پایین تر از جلوی همان مغازه خرابه و متروک با پنجره پیک شکل عبور می کنم. خارجی ها پشت سرم می آیند. لحظه ای به پشت سرم نگاه می کنم. دو سگ به طرز وحشیانه ای از آن مغازه متروک بیرون پریده اند و با سگ خارجی ها درگیر شده اند. قلاده سگها به جایی درون مغازه بسته شده است. آنها سگ خارجی را با خود به درون مغازه بردند و صدای پارس کردنشان از درون مغازه تاریک و متروک می آید. نوری و آزاده بیرون پاساژ منتظرم هستند و باید زودتر بروم. مادرم میگوید این مغازه متروک همان مغازه لوازم کامپیوتری است که اول دیدم.

 

-          وقتیکه مغازه را می بندند اینطور به شکل متروک و خرابه در می آید.

 

از خانه که بیرون می آیم نوری و آزاده را می بینم که دارند وارد پاساژ می شوند. از پله های تخت پایین می آیم. بهزاد دارد وارد دستشویی می شود و با محمود درباره یک مسابقه ورزشی شبیه به پینگ پونگ حرف میزند. به دستشویی طبقه بالا می روم. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و فشار زیادی به شکمم می آید. پشت سرم اشلی دارد می آید و به نظر می رسد او هم دستشویی دارد. باید زودتر برسم. تا وارد دستشویی شدم اشلی هم درب دستشویی را هل داد. با صدای بلند فریاد میزنم:

 

-          هی...هی...هی

 

با فشاری که به درب دستشویی آوردم دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و روی زمین مدفوع میکنم. با فشار دیگری درب دستشویی را می بندم. از شیشه های رنگی دستشویی اشلی را می بینم که لخت است و دور می شود. اعصابم به کلی خرد است. مردک احمق مگر ندید که من وارد دستشویی شدم؟ به همین اتفاقی که رخ داد فکر میکنم و روی زمین دستشویی مدفوع می کنم. مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم و با آنها کثافت های روی زمین را یکی یکی برمیدارم و داخل توالت فرنگی که سمت چپم قرار دارد می اندازم. مدفوع ها خشک ولی داغ هستند. باوجودیکه مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم اما باز گرمای آنها به دستم منتقل می شود. چندین بار حالت تهوع بهم دست می دهد. سرم را جلوی توالت که سمت راستم قرار دارد می برم که آنجا بالا بیاورم.

 

سرم را بیرون می آورم به سختی در و دیوارهای دستشویی را می بینم. انگار دیوارها کش می آیند و دستشویی بزرگتر می شود. هرچه بزرگتر میشود ابعاد کثافت های روی زمین هم بیشتر میشود. از یک پنجره که هیچوقت روی دیوار نبود نور آفتاب به داخل می تابد.

 

چطور از شر سوسک های خانه خلاص شویم!

این مطلبی که مینویسم تجربه موفق خودم در از بین بردن سوسک های آشپزخانه است، چون خیلی توی نت گشتم و هیچ مطلب کاملی پیدا نکردم و بسیاری از روش ها ناقص و عملی نبود گفتم این تجربه خودمو به اشتراک بذارم.

سوسک ها در سه محل از خانه میتونن تخم ریزی کنن: دستشویی، حمام و آشپزخانه. برای دو مورد اول راه حل های بسیاری هست. سوسکهای حمام و دستشویی به محیطهای خارج از حمام و دستشویی هم علاقه ندارن و گستردگی فعالیتشون در همون محدوده است و خلاص شدن از شرشون ساده تره. پس ما به دلیل ذیق وقت به مورد سوم یعنی سوسکهای آشپزخانه میپردازیم.

بدترین نوع از سوسکهای آشپزخانه معروف به سوسریهای آلمانی هستند که بسیار سوسکهای مقاوم و باهوشی هستند. در بدنه های روکش نشده ام دی اف تخم ریزی میکنن و به سختی میشه جای تخم ریزی شونو پیدا کرد. خیلی هم سریع رشد و زاد و ولد میکنن و دقیقا مثل ارتش آلمان نازی میمونن!  


 

در اینترنت سموم بسیاری میخونین و استفاده میکنین و میبینین روی این سوسک جواب نداد. مثلا من میخوندم که از خمیر امحا خیلی تعریف میکنن. همه جای آشپزخونه رو امحا گذاشتم. نیمه شب سوسک آلمانی باهوش رو دیدم که اومد شاخکهاش رو زد به خمیری که گذاشته بودم و خیلی زیبا از کنارش رد شد! :|

سم دیگه ای که ازش خیلی تعریف میشه سم کامن هست. این سم به شدت خطرناکه و برای استفاده ازش باید کابینت ها رو خالی کنید و مدت زیادی هم باقی میمونه. کاملا روی انواع سوسک ها اثر میکنه و اصلا به همین علت اسمش Common هست. اما استفاده ازین سم هم به تنهایی کفایت نمیکنه.

سم کامن مایعه و با اسپری آب پاش میشه و محدوده اثرش کمه. سوسک باهوش و تحصیلکرده آلمانی به سرعت از محلی که کامن میزنید فرار میکنه و جای دیگه قایم میشه و سر فرصت برمیگرده. شما تا یه مدت اینور اونور سوسک مرده میبینید و چون این سوسکها از مرده هم تغذیه میکنن بعد مدتی زنده هم میبینید! ضمن اینکه به دلیل آب پاش شدن شما در بسیاری از منافذ نمیتونید از کامن به خوبی استفاده کنید. اما راه حل من که الان بعد از یه ماه جواب گرفتم و یک سوسک هم ندیدم یک حرکت ترکیبی بود:


اسپری های فشرده + سم کامن + سم های مایع داخل چاه


محدوده اثر اسپری های فشرده بیشتره و سوسکها راه فراری ازش ندارن. تنها راه فرارشون اینه که کلا ازون محدوده بیان بیرون که شما میبینید و با یک اسپری مستقیم روشون فورا میمیرن. اما دستورالعمل اینطوریه که به ترتیب میگم:

1- اول کابینتهای آشپزخونه رو کامل خالی کنید. بسته به طول کابینتی که دارید اسپری تهیه کنید (من برای 7 متر 4 تا مصرف کردم) همه درزها و سوراخ سمبه ها رو اسپری کنید. ماشین ظرفشویی و لباس شویی رو بیرون بکشید و توی منافذش بزنید. کلی سوسک اونجاست!

محلی که اسپری میکنید سوسکها از همونجا یا از پشتش فرار میکنن. پس بهتره یه نفر هم پشت محلی که اسپری میکنید مسلح ایستاده باشه و اگر سوسکی ازونجا بیرون اومد روش اسپری کنه. محلهایی که بسته باشن هم مجبورن از همونجایی که اسپری میکنید بیرون بیان که باز با یه اسپری مستقیم میمیرن.

2- همه سوسک های زنده طی همین عملیات ضربتی کشته میشن و مشکل تخمهای ایناست که اینجا سم کامن به کمک ما میاد. همونطور که گفتم سم کامن مدت زیادی باقی میمونه. روی سطحی که کامن میزنید اگر آب نریزید تا چند هفته هم باقی میمونه و اثر هم داره.

من برای آشپزخونه خودم یکی و نصفی کامن مصرف کردم. همون درزهایی که اسپری فشرده زدید حالا کامن بزنید. سطوح ام دی افی که روکش نشده رو کاملا آغشته کنید. پشت کابینت ها و کف و پشت کشوها. این سم چون باقی میمونه سوسکهای تازه که از تخم درمیانو به سرعت میکشه.

3- بعد ازینکه کامن زدید باید به همراه خانواده حداقل دو ساعت خونه رو ترک کنید. چشم ها و بینی و گوشهاتونو خوب بشورید. در حین سم زدن اگر از ماسک و عینک محافظ استفاده کنید که خیلی بهتره. یه دونه کامن یا یه نصفه کامن نگه دارید برای روز مبادا!

4-تا دو شب آشپزخونه رو نچینید. هر شب یک سم مایع داخل چاه (مثل قهرمان) داخل چاههای آشپزخونه اعم از کف شور، چاه تخلیه لباسشویی و ظرفشویی و سینک خالی کنید. نیمه های شب بیاید و آشپزخونه رو چک کنید. اگر سوسکی دیدید داره جایی رژه میره اون محدوده رو کامن بارون کنید. اگر هر دو شب سوسک دیدید یعنی عملیات رو ناقص انجام دادید. کافیه یه درز یا پشت یه کابینت رو جا انداخته باشید.بنابراین توصیه میکنم از ابتدا در مصرف اسپری و کامن قناعت نکنید و هیچ جایی رو سم نزده باقی نذارید.هزینه سم پاشی شرکتهای بیرون زیر 200 تومن نیست و شما دارید با 50 تومن همون کارو میکنید. فقط لازمه که دقت کنید.

5- اگر در این دو شب سوسکی ندیدید یعنی عملیات موفق آمیز بوده. حالا باید هرجایی که کامن زدید با حوله خیس تمیز کنید. توجه کنید که کامن از بین نمیره. غلظتش کم میشه.

جاهایی که ظروف میچینید خیلی مهمن. تا مدتی ظروفی که در میارید رو دوباره بشورید و استفاده کنید. کابینت هایی که مواد غذایی خشک میذارید رو به صورت ویژه تمیز کنید. همینطور سینک ظرفشویی. ماشین ظرفشویی رو روشن کنید و بذارید خالی با آب کار کنه. سایر جوانب احتیاط رو خودتون در نظر بگیرید.

6- خیلی از افراد میگن که با اثاث کشی یک همسایه به ساختمونشون این سوسک ها اومدن. این حرف کاملا میتونه درست باشه و من هم دوماه بعد از اثاث کشی همسایه بغلی با این سوسکها مواجه شدم. راه حل بسیار ساده است. همونطور که گفتم کامن تا روش آب نریزید تا مدت زیادی باقی میمونه. جلوی در آپارتمان خودتون مقداری کامن بپاشید. این کارو هر هفته انجام بدید. بعد از سه چهار هفته دیگه هیچ سوسکی ازونورا رد نمیشه. همونطور که گفتم سوسکهای آلمانی باهوش و دارای مدرک از دانشگاههای معتبر اروپا هستند. بنابراین حافظه خوبی دارن و اگر جایی رو خطرناک ارزیابی کنن دیگه سمتش نمیرن.


با توجه به هوش و ذکاوت سوسریهای آلمانی مطمئن باشید نمیتونید کامل نسلشونو منقرض کنید. قطعا تعدادی از این سوسک ها به خانه همسایه های شما مهاجرت میکنن و اونجا تشکیل زندگی میدن و همیشه خطر برگشتشون وجود داره. راه حل اینه که همیشه آشپزخونه تون تمیز و خشک باشه. ظرفهای شب رو نذارید صبح بشورید! ظرفهای چند روز رو تل انبار نکنید! زباله های تر رو جدا کنید و حتما خارج آشپزخونه نگه دارید. اگر غذا نباشه هیچ وقت سروکله شون پیدا نمیشه.


به امید دنیایی بدون سوسک! :)

زمستان نزدیک است

پشت پنجره اتاق زیر شیروانی کنار چراغ نفتی کوچکی که رویش یک کتری آب آرام آرام میجوشد ایستاده ام و کوچه خاکی روبروی خانه را که حالا با قطرات باران خیس شده تماشا می کنم. در دور دست چاله های آب از برخورد قطرات باران متلاطم و در نزدیکی گهگاه قطره ای باران به شیشه پنجره آهنی می خورد و شکل نیزه ای به خود میگیرد که میخواهد شیشه را بشکافد و از آن عبور کند. سیگاری که به لب دارم را هرازگاهی از دهان دور میکنم و به سمت میز چوبی قهوه ای رنگی که سمت چپ پنجره قرار دارد برده و خاکستر سیگار را در زیرسیگاری بلوری روی میز می تکانم. همزمان پک عمیقی که به سیگار زده بودم را به آرامی از ریه ها خارج کرده و به پنجره فوت می کنم.

آسمان ابری است و نور کمی از پنجره به اتاق میتابد. برمیگردم و دستم را از لابلای لباسهایی که کنار درب بسته اتاق، روی جالباسی، آویزان کرده ام دراز میکنم و کلید برق اتاق را میزنم. با این نور هم اتاق روشنتر میشود هم گرمتر.  ادامه مطلب ...

ارسطو

از کشتی پیاده شده ایم و در خیابانهایی که شبیه یکی از شهرهای جنوب است به سمت محل بازرسی گمرک حرکت می کنیم. دوستان دوره راهنمایی همراه ما هستند. جواد و مهدی را بین همراهان می بینم. اسم جواد جعفریان را چند روز پیش در یکی از گروهها دیده بودم و اصلا خاطرم نمی آمد که او کیست؟ چهره امروزش که کاملا برایم ناآشنا بود اما ذهنیتی از چهره دوران نوجوانی اش هم حتی نداشتم. با اینحال صرفا با دیدن چهره اش او را و اسمش را شناختم.

در گمرک اتاقی بود که ساکها را باید داخل آن میگذاشتیم و بیرون محوطه در خیابان می ایستادیم تا صدایمان کنند. مسئول گمرک پسری جوان است با ریشهایی اصلاح شده که سپاهی به نظر می رسد. با احترام ساکها را میگیرد و در اتاق می گذارد و ما را به بیرون راهنمایی میکند.

در خیابان، کنار یک جوب آب ماشینی قدیمی که عقبش شبیه پیکان است پارک کرده و ما کنار ماشین، زیر آفتاب منتظر ایستاده ایم تا صدایمان کنند. از روی لیستی که در دست پسر جوان است اسمها خوانده می شود و تک تک داخل می رویم. نوبت من که می رسد داخل اتاق میروم. باید چمدانهایم را بردارم و به اتاق دیگر بروم که آنجا بگردند.

تنها چیزی که زیاد با خود آورده ام بیسکوئیت است و تنها چیزی که ممکن است برایم مشکل ساز شود همین است. چمدان طوسی رنگی که بیسکوئیت ها را داخل گذاشته بودم باز میکنم. چیزی جز دو تکه از لباسهای کهنه روی کشتی داخلش نیست. قبلا آنها را داخل ساک دستی قرمز رنگ جاسازی کرده ام. به خودم می گویم میشود اصلا ساک قرمز را با خودم به داخل اتاق نبرم اما به نظرم می رسد که ساک قرمز رنگ خیلی توی چشم می زند و احتمال دارد بعدا جلوی در آنها را ببینند و ماجرا را بفهمند.

دوباره چمدان طوسی رنگ را باز میکنم. اینبار بیسکوئیت ها به همراه لباسهایی دیگر آنجا هستند. به نظر می رسد تعدادشان بسیار بیشتر از آنچه خریده ام باشد. بهتر است بیسکوئیت ها همانجا باشند تا ساک قرمز. چمدان را هم با خودم داخل نمی برم که مساله بیسکوئیت ها اصلا معلوم نشود.

بالاخره چند ساک و کیف لب تاب را برمیدارم و داخل اتاق می شوم. اتاق بزرگی است که تنها یک میز در آن هست. میز شبیه میزهای معلمهای دوره راهنمایی است که حاج آقا پشتش نشسته است. به نظر میرسد همان سکو و همان تخته سیاه دوره راهنمایی نیز پشت سر پسر جوان، روی دیوار انتهای اتاق نصب شده است. پنجره های اتاق در بالاترین قسمت دیوارها نسب شده و نور از آنها به داخل اتاق می تابد.

حاج آقا همان جوان با ریش های اصلاح شده پشت میز نشسته و منتظر من است. ریشهایش بلند اما نه شبیه مذهبی ها است. آنها را با دقت روغن زده و  زیبا و مرتب نگاه داشته است. پای میز، روی زمین زانو می زنم. از همان زاویه ای به پسر جوان نگاه می کنم که معلمهای دوره راهنمایی را می دیدم. میپرسد: فرهاد کجاست؟

شاید هم پرهام یا اسمی شبیه به اینها. پسر جوان ادامه می دهد: در لیست نوشته شده یک دیرم با خودت همراه داری؟

با تعجب می گویم: دیرم؟

به دیلم می گوید دیرم! به شک می افتم که تلفظ صحیح این ابزار دیلم است یا دیرم؟! ترجیح میدهم من هم جلوی او بگویم دیرم. ادامه می دهم: این همه لوازم من است. می توانید بگردید و اگر دیرم بینشان بود من تقدیم می کنم.

چشمم به چمدان طوسی رنگ می افتد. خیال می کردم آنرا با خودم نیاورده ام. اما آنجا بود و درش نیز باز بود. داخلش بیسکوئیت ها که زیر لباسها پنهان شده بودند معلوم بود.

متانت خاصی در نگاه، رفتار و گفتار پسر جوان هست.. احساس ترس میکنم. از همان مدل ترسها که پای میز معلم راهنمایی به من دست می داد. ترس اما همراه با راحتی خیال که میدانم با آدم فهمیده ای طرف هستم.

میپرسد: ارسطو هست؟

میگویم: ارسطو؟ نمیشناسم.

در همان حال کتاب هایی جلد شده که رویش نام کتاب طلاکوبی شده است جلوی چشمم می گیرد.

میگویم: ارسطو شاگرد افلاطون؟

خنده ای می کند و پاسخ میدهد: بله

ادامه می دهم: آهان، شما هم دارید کتاب الهیات را میخوانید؟

نمیدانم کدام مترجم است که کتاب متافیزیک ارسطو را به الهیات ترجمه کرده است. اما خاطرم می آید که روی کشتی هم آقای گتابی داشت کتاب الهیات ارسطو را می خواند. کتابی که جلدش قهوه ای تیره رنگی بود و اسم کتاب روی جلد آن طلاکوبی شده بود.

پسر جوان پاسخ میدهد: نه.

سه کتاب را نشانم می دهد. یکی جلد سبز دارد و رویش نوشته فلسفه طبیعیات. شاید هم الهیات. هرچه هست کلمه فلسفه که روی جلدش طلاکوبی شده را می بینم. سعی میکنم اسم مترجم را روی جلدها پیدا کنم. چیزی شبیه به تجویدی یا متجددی به چشمم می آید. به وجد می آیم. چیزی که به خوبی می توانم درباره اش سر صحبت را باز کنم و ارتباط برقرار کنم فلسفه است.

دو کتاب دیگر اسمهای عجیبی دارند. یکی که نازکتر است را به دست میگیرم و تورق میکنم. روی جلدش کلمه جغرافیا را می بینم. خاطرم نمی آید که ارسطو کتابی درباره جغرافیا داشته باشد! متن شبه به نمایشنامه های فلسفی افلاطون است و پر از دیالوگ. ورق های کتاب بسیار نازک هستند. طوریکه از یک طرف میشود طرف دیگر را دید. میگویم: من کتابهای زیادی از ارسطو خوانده ام.

در همان حال کتابهای سیاست، طبیعت و بوطیقا را که خوانده ام در ذهنم می آید و همینطور کتاب متافیزیک که نخوانده ام.

ادامه می دهم: همچنین افلاطون.

به نظرم می رسد جلوی فردی مذهبی که سر از فلسفه درمی آورد بهتر است بیشتر از ارسطو گفته شود تا افلاطون.

میگویم: من از این مدل کتب فلسفه که به صورت نمایشنامه نوشته میشوند خوشم نمی آید.

میگوید: اما مفهوم را بهتر عرضه میکند.

در اتاقم روی تخت دراز کشیده ام و نور کم مهتابی های کوچک دیواری از درز بالای پرده دور تختم به داخل می تابد. گفتگو هنوز ادامه دارد. می گویم: این فرم بیان مفهوم را موسع و قابل تفسیر میکند. نمی دانم به کانت رسیده اید یا نه، همین انتقاد را به دیالکتیک سقراط وارد می کند. دیالکتیک باید تا جای ممکن جمله های کوتاه و دارای کلمات قاطع و صریح باشد. کتاب ماتریالیسم دیالکتیک را خوانده اید؟

به نظرم می رسد که بهتر است حرفی از مارکس یا هگل جلوی او نیاورم.

ساعت ساز نابینا

 ابرهایی که سایه انداخته بودند کنار رفتند و آفتاب تابید. حالا باید انتهای دره آنجایی که دشت مملو از شقایق های نارنجی رنگ بود، سایه افتاده باشد. وقتش بود که به راه بیوفتم. کوهستان مقدس این بالا بسیار آرام و ساده است اما کمتر کسی میتواند این کوهستان خطرناک را طی کند و به قله برسد.

راه زیادی تا معبد نمانده است. چند قدم و تنها چند قدم باقی مانده تا رسیدن به جواب. حضور معبد را از همینجا حس میکنم. آهسته به راه می افتم. حالا که به منبع دانایی رسیده ام هیچ سوالی ندارم! احساس می کنم علم مطلق یافته ام و همه چیز را می دانم. بااینحال به پیش می روم. این چند قدم باقی مانده از همه آن صخره ها و دره های پر فراز و نشیب سخت تر به نظر می رسد. در طول چند ساعت گذشته بارها تخته سنگی پیدا کرده ام و رویش نشسته ام. آنقدر فکر میکنم که سوالی به ذهنم برسد اما هیچ.

مطمئنا سخت ترین عذاب برای انسان دانایی مطلق است. دیگر هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نمی ماند. حس زیبای کنجکاوی از بین می رود. دیگر در جستجوی چه چیزی باشم؟  زمانیکه پای کوه بودم در مقابل کِن ابراز نادانی کردم. قسم خوردم که هیچ نمی دانم. کِن، کاهن معبد ناتینگیا، چشم هایم را درآورد و با یک عصا مرا راهی قله کرد. خاطرم هست که روزهای اول وحشت وجودم را فراگرفته بود و هیچ نمی دانستم. تازه فهمیده بودم که نادانی یعنی چه! پیش ازین حداقل از وجود اشیای اطرافم آگاه بودم. چندین بار به ذهنم خطور کرد که بازگردم و ابراز ندامت کنم و بگویم که من می دانستم. اما هرچه با خودم کلنجار می رفتم می دیدم که نه، نمی دانم. 

ادامه مطلب ...

پستچی همیشه دوبار زنگ می زند

راس ساعت پنج و سی و هشت دقیقه صبح چشمم را باز می کنم. نور چراغ مطالعه که روشن گذاشته بودم اتاق را روشن نگاه داشته است. صندلی قرمز رنگی که کنار تخت قرار دارد از تابش مستقیم نور چراغ مطالعه به چشمم جلوگیری می کند. خواب دیدم یک عنکبوت پنج پا با لاکی دایره ای شکل شبیه لاک پشت دور اتاق می گردد و مردی با چهره آفتاب سوخته آنرا می گیرد و می خندد.
زنگ ساعت به صدا در می آید. راس ساعت پنج و چهل دقیقه. آنرا ده دقیقه دیگر به تاخیر می اندازم. خودم را زیر پتو جابجا می کنم و به لاک پشتی بدون سر که در خواب می دیدم فکر می کنم. یک لاک پشت کوچک با لاکی دایره ای شکل که پنج پا داشت بدون سر و مانند عنکبوتی دور اتاق با سرعت می دوید و مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند آنرا می گیرد و می خندد. یک اتاق بسیار کثیف که خاک، تکه های چوب و برگ خشک شده درختان روی موکت بنفش رنگش ریخته و مردی که گوشه اتاق نشسته، یک زانویش را بغل گرفته و به من خیره شده و خنده ترسناکی بر لبانش نقش بسته است. در اتاق بغلی یک اسلحه هست که هرچه می گردم آنرا پیدا نمی کنم. این اتاق هم به همان کثیفی اتاقی است که محمود در آن نشسته و با لاک پشتش بازی می کند. یک بادنجان بنفش رنگ از روی زمین دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و شروع به دویدن می کند. 
صدای زنگ ساعت راس پنج و پنجاه دقیقه به صدا در می آید. آنرا خاموش می کنم و پتو را کنار می زنم. از تحت بیرون می آیم و سرمای هوای اتاق روی عرق های بدنم می نشیند. چراغ اتاق را روشن می کنم. نور سفید رنگ سرمای بیشتری به اتاق می دهد. چشمم به پاکت نامه باز شده ای روی میز می افتد و تکه پاره های کاغذ که روی زمین ریخته است. آبی به دست و صورتم می زنم و خودم را آماده برای رفتن سرکار می کنم.
راس ساعت شش پشت میز، روی صندلی قرمز رنگ می نشینم و تلویزیون را روشن می کنم. چند هفته ای است قرار است بسته پستی مهمی راس ساعت ده به دستم برسد و بزرگترین دردسرم شده است. بسته ای که فرصت بزرگی در آن برایم هست. چند تن شمش طلا، میلیون ها دلار پول یا جزیره ای در اقیانوس آرام در یک پاکت نامه قرار است به دستم برسد تا مرا از این اتاق تنگ برهاند. از این زندان بدون پنجره با دیوارهای سفید و سرد.
یادم نیست اولین روزی که بالاجبار این شغل را پذیرفتم هم راس ساعت ده کسی زنگ می زد یا نه. تاجاییکه خاطرم یاری می کند همیشه یک نفر، یک مزاحم راس ساعت ده زنگ در را می زند و وقتی در را باز می کنم کسی نیست. 
خیلی سریع فرار می کند. روزهای اول نقشه کشیدم که پشت در کمین کنم و با باز کردن ناگهانی در مچش را بگیرم. اما هر روز یادم می رفت که باید راس ساعت ده نقشه ام را اجرا کنم. روزهای بعد ساعت را روی نه و پنجاه و هشت دقیقه تنظیم کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه کارهایم را رها کردم و به انتظار نشستم که مزاحم زنگ بزند. دقایقی گذشت و ساعت را نگاه کردم. هنوز نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. بیشتر، شاید یک ساعت به انتظار مزاحم نشستم اما هنوز ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. فهمیدم که باتری ساعت تمام شده. سعی کردم با یک خلال دندان استفاده شده درب پشت ساعت را باز کنم که در همین حین صدای زنگ در آمد. مزاحم بود. ساعت را برگرداندم و دیدم که به کار افتاده و راس ساعت ده را نشان می دهد.
هر روز این کار را تکرار می کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه به انتظار مزاحم می نشستم. انگار دنیا می ایستاد و فقط وقتی حرکت می کرد که من دست از انتظار برمی داشتم. کم کم تصمیم گرفتم اهمیتی به یک اتفاق ساده و روزمره ندهم. هرروز صدای زنگی راس ساعت ده به صدا در می آید و یک مزاحم است که فقط یکبار زنگ می زند و پی کارش می رود.
چند ماهی به همین منوال گذشت. یک روز ساعت پنج و سی و هشت دقیقه چشمم را باز کردم. نور چراغ مطالعه از پشت صندلی قرمز رنگ مانند طلوع خورشید به دیوار، سقف و موکت بنفش اتاق می تابید. خواب دیده بودم یک بادنجان دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و دور اتاق می دود و لاک پشتی پنج پا را که در دست مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند است، می خورد.
در همین روز بود که چند ثانیه ای بعد از ساعت ده صبح زنگ برای بار دوم به صدا در آمد. کسی که دوبار زنگ می زند باید کاری داشته باشد. ترس وجودم را فراگرفت. آیا مزاحم می خواهد مزاحمت خود را بیشتر کند؟ آیا فرد دیگری است؟ کسیکه دوبار زنگ می زند باید کار مهمی داشته باشد. خبری از زنگ سوم نبود. در را باز کردم و هیچکس نبود. 
پای تلویزیون بازگشتم و در اخبار متوجه شدم که حکم آزادی ام را صادر کرده اند. می دانستم اگر از محمود درباره خبری که شنیدم سوال کنم ممکن است حکم آزادی را به دستم نرساند. بارها شنیده بودم که می گفت: اگر شما اینجا نباشید ما بیکار می شویم.
چند هفته پیش از اخبار شنیدم که حکم آزادی ام را پس از بیست و چهار سال صادر کرده اند. در شصت و پنجمین روز اعتصاب غذایم بودم که این خبر را از تلویزیون شنیدم. چند هفته ای است که به اعتصاب غذایم پایان داده ام. به هر ترتیبی بود حکم آزادی ام را از محمود گرفتم. می گفت: تو در خیال مردم زندانی بودی حالا هم در خیال آنها آزاد شدی.

تنها در خانه.../ نقد فیلم «تابستان داغ»

فیلم «تابستان داغ» یک ملودرام اجتماعی، نخستین ساخته «ابراهیم ایرج زاد» روایت گره خوردن زندگی دو زوج جوان به‌واسطه مشغله‌های زندگی شهری است.

در سکانس اول که چند دقیقه‌ای از فیلم نگذشته داستانی از ماجرای نسرین (پریناز ایزدیار) و فرهاد (صابر) روایت می‌شود که نسرین می‌خواهد از فرهاد فرار کند اما فرهاد آن‌ها را پیدا کرده است. این تنها سکانسی است که در آن اثر پررنگی از داغی تابستان دیده می‌شود و ناصر (برادر نسرین) در حال تعمیر کولر است.

عنصر اصلی عامل کشمکش در فیلم مرگ پرهام، فرزند سارا (مینا ساداتی) و ایمان (علی مصفا) است. پیش از رسیدن به نمای افتادن او از روی بام، حرکت کند هانیه (دختر نسرین) دینامیک صحنه را پایین می آورد و حرکات در تصویر به سختی صورت می پذیرد. با رسیدن پرهام به پشت بام و فرار او، یک نما با پس زمینه سیاه شب و عبور تند کودک با دینامیک بالای صحنه خلق شده است. این بالارفتن ناگهانی دینامیک صحنه در کنار صدای کوتاه و آهسته جیغ کودک، استرس و هیجان افتادن او را چند برابر کرده است.

با توجه به خلاصه داستانی که از فیلم منتشر شده و همچنین سکانسی که فرهاد جلوی محل کار نسرین آمده، ذهن مخاطب به سمت این داستان کشیده می‌شود. کلیت داستان هرچه پیش می‌رود ماجرای نسرین و فرهاد جلوه فرعی به خودش می‌گیرد. با ماجرای مرگ پرهام، فرزند زوج پزشک، دیگر به‌طورکلی ماجرای نسرین و فرهاد به فراموشی سپرده می‌شود و کشمکش اندکی که بین این دو وجود داشت جای خودش را به کشمکش بزرگ‌تری که بین دو خانواده ایجاد شده می‌دهد. بااین‌حال ماجرای نسرین و فرهاد به دست فراموشی سپرده نمی‌شود و در صحنه‌ای که اسباب منزل پشت وانت فرهاد بار زده شده، تکمیل می‌شود. فیلم با این صحنه مشخصاً پیام می‌دهد و «نیاز زن به مرد» را به تصویر می‌کشد. برای القای این پیام و خانه‌نشین کردن زن نیز یک برهان اصلی دارد: تنها ماندن کودک در خانه. دغدغه‌ای که مکرراً و به‌طور پررنگی در طول فیلم دیده و شنیده می‌شود.  ادامه مطلب ...

بستنی چوبی

چهارده‌ساله بودم که پدرم مرد و چیزی جز یک خانه قدیمی که درودیوارهایش صدا می‌داد برای ما باقی نگذاشته بود. به لطف خیرین و امنای محل، حاجی‌ها و امام جماعت مسجد که مردهای مسنی بودند نیازهای منزل تأمین می‌شد. با خودشان گوشت، برنج و روغن می‌آوردند و حتی نیاز نبود که ما به بازار سر بزنیم. وقتی‌که می‌آمدند مادرم به من مقداری پول می‌داد و می‌گفت برو برای خودت تفریح کن. من هم می‌رفتم به پارکی در نزدیکی خانه که در آنجا یک مکان دنج دخمه مانند پشت شمشادها و دو درخت چنار که از بینشان بیرون آمده بود پیدا کرده بودم. بین شمشادها و دیواری که یک ضلع از پارک بزرگ محله را به خودش اختصاص داده بود پنهان می‌شدم و ازآنجا مردم را دید می‌زدم. بیشتر مردها را نگاه می‌کردم. به بازوها و اندام عضلانی و رگ‌های بیرون زده از بدنشان خیره می‌شدم.

پسرهای علافی که داخل پارک می‌ایستادند دیگر جای من و دخمه‌ام را می‌شناختند. گهگاه می‌آمدند و خلوتم را بر هم می‌زدند. بدم نمی‌آمد که با آن‌ها معاشرت کنم اما ترسی در وجودم اجازه نمی‌داد. امین، یکی از همین پسرهای علاف پارک بود. لباس‌های کهنه و رنگ رو رفته‌ای به تن می‌کرد. یک زنجیر بدلی به گردنش داشت. موهایش را مدل خاصی بلند کرده بود و عادت داشت که مدام دست به فکل هایش بکشد. نگاه‌های خاصی هم به من داشت.

حاج رسول سبزی‌فروش یکی از مردهای مسنی بود که به خانه ما می آمد. همیشه سرکی به درس‌ومشق‌هایم می‌کشید و از من تعریف و تمجید می‌کرد تا زنگ خانه به صدا دربیاید. زنگ که به صدا درمی‌آمد بلند می‌گفت: "با من کار دارد، شاگردم است." دم در می‌رفت و مقداری میوه و سبزی می‌گرفت و داخل می‌آورد. بعد هم مثل همیشه مقداری پول می‌گرفتم و به پارک می‌رفتم و وقتی برمی‌گشتم که دیگر حاج رسول رفته بود.  ادامه مطلب ...

قطار ابدی / نقد فیلم بیست و یک روز بعد

«21 روز بعد»، ساخته محمدرضا خردمندان، یک درام اجتماعی با دیدگاهی رئال نسبت به مسئله فقر است.  تفاسیر متعددی از رئالیسم می‌شود که این فیلم انطباق نسبتاً خوبی با اکثر این تفاسیر دارد. یک تفسیر کلی از رئالیسم این است که اثر به مسائل خارج از ذهن بپردازد. یعنی علیرغم اینکه فیلم یک شخصیت اصلی دارد اما این امر خارجی است که از طریق شخصیت اصلی رصد می‌شود. به معنایی دیگر شخصیت اصلی هرگز دست به تفسیر آنچه در خارج موجود است نمی‌زند و صرفاً شاهد است. با این تفسیر، در سینما هر جا دوربین با شخصیت اصلی می‌رود باید شاهد و نمایشگر مسائل خارج از ذهن و دغدغه شخصی شخصیت اصلی باشد.

فیلم انطباق خوبی با این تفسیر دارد. مرتضی (مهدی قربانی) یک دغدغه شخصی دارد که فیلم‌ساز شود اما بیماری سرطان مادر و فقر خانواده به‌عنوان امر خارجی او را از دنبال کردن دغدغه شخصی دور و به سمت رویارویی با امر یا در اصل واقعیت خارجی می‌کند و خودش و دغدغه‌اش را کنار می‌گذارد. این خط اصلی داستان است که به طور کلی در طول فیلم رعایت می‌شود و حتی در خرده روایت‌های فرعی نیز انطباق خود را حفظ می‌کند.

نخستین سکانس با فیلم مرتضی شروع می‌شود. دقایقی که از شروع سکانس می‌گذرد دوربین با حرکت زوم آوت از قاب تلویزیون خارج می‌شود. یعنی چیزی که در این چند دقیقه دیده شد فیلم بود و حالا دوربین در فضایی خارج از فیلم و در دنیای واقعی قرارگرفته است. پس خود فیلم نیز در سکانس اول خود با خلق فضایی دوگانه خودش را در جایگاه واقعیت قرار داده است و ادعا می‌کند که دوربین من در فیلم و مجاز قرار نگرفته و در حال رصد واقعیت‌هایی است.  ادامه مطلب ...