چهاردهساله بودم که پدرم مرد و چیزی جز یک خانه قدیمی که درودیوارهایش صدا میداد برای ما باقی نگذاشته بود. به لطف خیرین و امنای محل، حاجیها و امام جماعت مسجد که مردهای مسنی بودند نیازهای منزل تأمین میشد. با خودشان گوشت، برنج و روغن میآوردند و حتی نیاز نبود که ما به بازار سر بزنیم. وقتیکه میآمدند مادرم به من مقداری پول میداد و میگفت برو برای خودت تفریح کن. من هم میرفتم به پارکی در نزدیکی خانه که در آنجا یک مکان دنج دخمه مانند پشت شمشادها و دو درخت چنار که از بینشان بیرون آمده بود پیدا کرده بودم. بین شمشادها و دیواری که یک ضلع از پارک بزرگ محله را به خودش اختصاص داده بود پنهان میشدم و ازآنجا مردم را دید میزدم. بیشتر مردها را نگاه میکردم. به بازوها و اندام عضلانی و رگهای بیرون زده از بدنشان خیره میشدم.
پسرهای علافی که داخل پارک میایستادند دیگر جای من و دخمهام را میشناختند. گهگاه میآمدند و خلوتم را بر هم میزدند. بدم نمیآمد که با آنها معاشرت کنم اما ترسی در وجودم اجازه نمیداد. امین، یکی از همین پسرهای علاف پارک بود. لباسهای کهنه و رنگ رو رفتهای به تن میکرد. یک زنجیر بدلی به گردنش داشت. موهایش را مدل خاصی بلند کرده بود و عادت داشت که مدام دست به فکل هایش بکشد. نگاههای خاصی هم به من داشت.
حاج رسول سبزیفروش یکی از مردهای مسنی بود که به خانه ما می آمد. همیشه سرکی به درسومشقهایم میکشید و از من تعریف و تمجید میکرد تا زنگ خانه به صدا دربیاید. زنگ که به صدا درمیآمد بلند میگفت: "با من کار دارد، شاگردم است." دم در میرفت و مقداری میوه و سبزی میگرفت و داخل میآورد. بعد هم مثل همیشه مقداری پول میگرفتم و به پارک میرفتم و وقتی برمیگشتم که دیگر حاج رسول رفته بود.
عادت داشتم راه برگشت از مدرسه را از کوچهپسکوچهها بروم. هم خلوتتر بود، هم نزدیکتر. یک روز برادر دوستم مریم دنبالش آمده بود و اصرار کرد که من را هم به خانه برساند. در حین رانندگی بیشتر حواسش به آینه عقب بود. مدام از خودش و کارش و درآمدش تعریف میکرد که من نه میفهمیدم و نه اهمیتی برایم داشت.
کنار خیابان اصلی ناگهان کنار زد و با ادب و متانت خاصی از من عذرخواهی کرد که باید برای خانه مقداری میوه بخرد. از شیشه ماشین سرم را بالا گرفتم و تابلوی مغازه را نگاه کردم: "بازار میوه و ترهبار ثارالله" و زیرش با خط کوچکتری نوشته بود: "حاجی ارزونی حاج رسول". مغازه بزرگی بود که انواع میوهها را داشت و مردم میان سبدهای بزرگ میوه که داخل مغازه چیده شده بود در هم میلولیدند. تعدادی کارگر هم با لباسهای کار خاکستریرنگ کنار سبدهای میوه ایستاده بودند و برای مردم میوه در کیسه میریختند.
ناگهان چشمم به امین افتاد که با لباس خاکستریرنگی سرش را به سبدهای سیب و گلابی که جلوی درب مغازه چیده شده بود گرم کرده بود. از مریم عذرخواهی کردم و پیاده شدم. دوباره به تابلوی مغازه نگاه کردم که مطمئن شوم. جلو رفتم و کنارش ایستادم. حواسش به من نبود. پرسیدم: "این سیبها کیلویی چند؟"
تازه نگاهش به من افتاد. رنگ صورتش تغییر کرد. بدون اینکه پاسخی بدهد رویش را برگرداند و داد زد: "حسن" و رفت.
از اینکه امین کار میکرد و مانند علافهای دیگر پارک نبود خوشحال بودم. بیرون مغازه آمدم و از سمت دیگر خیابان مغازه را رصد میکردم. همانطور که در دخمهام پنهان میشدم و مردم را دید میزدم. اما بیشتر حواسم به امین بود که چهکار میکند. مدام نگاهش به دور و برش بود. دنبال من میگشت اما من خوب بلد بودم چطور خودم را پنهان کنم.
اندکی گذشت و حاج رسول را دیدم که از داخل مغازه بیرون آمد. پایش را که داخل پیادهرو گذاشت چند کارگر دورش را گرفتند. هرکس انگار میخواست یک کمکی به او بکند درحالیکه دستهایش خالی بود و چیزی حمل نمیکرد. بین همه کارگرها امین را صدا کرد و چیزی به او گوشزد کرد و رفت.
ربع ساعتی در جای خودم بودم و مغازه میوهفروشی را رصد میکردم که امین غیبش زد. دقایقی بعد با لباسهای کهنهاش که همیشه در پارک میدیدم و چند کیسه میوه از مغازه خارج شد. دنبالش راه افتادم طوری که متوجه حضور من نشود. مسیر خانه ما را طی کرد و جلوی درب خانه ما ایستاد. جلوتر رفتم طوری که متوجه حضور من شد. دوباره خشکش زد و انگار که میخواست زودتر ازآنجا فرار کند. اهمیتی ندادم و قدمهایم را تندتر کردم و جلوی خانهمان ایستادم. گفت: "چی میخوای دنبال من راه افتادی؟" لهجهاش آذری بود و فارسی را باکمی لکنت حرف میزد.
همان لحظه درب خانه باز شد و حاج رسول نگاهش به من و امین افتاد: "زهرا جان چقدر دیر کردی امروز؟"
کیسههای میوه را از امین گرفت و داخل خانه گذاشت و با جدیت به امین گفت: "زود برگرد مغازه" و امین راهش را گرفت و رفت.
خواستم داخل خانه شوم که حاج رسول گفت: "زهرا جان نمی خوای بری پارک؟ بیا این پول....برو خوش بگذرون دخترم"
درب را که بست نگاهم بهسوی دیگر کوچه کمی عقبتر افتاد که امین ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. اهمیتی ندادم و راهم را به سمت پارک گرفتم و رفتم. میدانستم که پشت سرم به فاصله چند قدمی میآید. سر کوچه ایستادم و گفتم: "چی می خوای دنبال من راه افتادی؟"
- شما مال اون خونه هستید؟
- بله. چطور؟
- هیچی خواستم برم پارک
- پارک رفتن شما به من چه ربطی داره؟
- آخه میدیدم شما هم میرید همون پارک
- حتما خواستی که با هم بریم؟
- نه. من خودم میرم.
همانطور که من ایستاده بودم راهش را گرفت و رفت. چند قدمی که رفت، برگشت پشت سرش را نگاه کرد. تا دید من هنوز ایستادهام قدمهایش را تندتر کرد. من هم به سمت خانه برگشتم. از راه دیگری به پارک رفتم. پشت شمشادها که رسیدم دیدم امین آنجا در دخمه من، انگار که منتظر نشسته است. تا چشمش به من افتاد از جا پرید. لبخندی زد و با همان لکنت لهجه آذریاش گفت: "ببخشید، می دونستم میای اینجا"
پشتم را کردم و با قدمهای بلند از او دور شدم. پشت سرم راه افتاد درحالیکه میگفت: "اه، وایسا کجا می ری؟" برگشتم و با جدیت گفتم: "دنبال من نیا" سرش را تکانی داد. به سمت دکه داخل پارک با قدمهای بلند میرفتم. معلوم بود که دست از سرم برنمیدارد.
به دکه که رسیدم خواستم با پولی که حاج رسول داده بود بستنی بخرم: "آقا یه بستنی چوبی بهم بدید" ناگهان از کنارم مثل جن سر برآورد و گفت: "سلام محسن آقا، دو تا بده لطفاً" دستش را دراز کرده بود که پولی به صاحب دکه بدهد و با اشارههای سر و چشم از او میخواست که پول مرا پس بدهد. محسن هم که معلوم بود رفاقتی با امین دارد گفت: "چشم آقا امین، بفرمایید اینم دو تا بستنی"
دستم را از جلوی پیشخوان دکه کنار کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. ظاهرش نشان نمیداد که بخواهد آزاری به من برساند. کما اینکه جا و مکانش را هم میشناختم و کافی بود اشارهای به حاج رسول بکنم تا دمار از روزگارش درآورد. رفتیم روی یکی از نیمکتهای پارک نشستیم. بستنیها را باز کردیم و شروع به صحبت کرد. اندکی که از صحبتهایش گذشت دیگر نمیفهمیدم چه میگوید. چشمم به دهانش دوخته شده بود. لبهایش تکان میخورد و شکلهای متنوعی به خودش میگرفت. گهگاه یک بستنی بزرگ قهوهایرنگ داخل دهانش میرفت، آن را با لبهایش میگرفت و میفشرد و بیرون میکشید. باز لبها تکان میخوردند و بستنیهای سفیدرنگ آبشده در دهانش تکان میخورد و با آب دهانش مخلوط میشد و مقداری هم بیرون روی تهریشهایش می ریخت. در همان حین که دوباره بستنی به داخل دهانش میرفت دست دیگرش را به فکل هایش میکشید و نگاهی از گوشه چشم به من میانداخت. متوجه شدم که چقدر دوست دارم بستنی خوردن امین را تماشا کنم.
این قرار را بارها تکرار کردیم. به پارک میآمدیم و شاید ده پانزده بستنی میخوردیم. یک روز که مادرم به خانه امام جماعت محل برای عبادت و راز و نیاز رفته بود زنگ خانه زده شد. از داخل حیاط پرسیدم: "کیه؟" که صدای امین آمد. نمیدانستم باید در را باز کنم یا نه. گفتم: "اینجا اومدی برای چی؟ مگه کار نداری؟"
- بابا بستنی خریدم بخوریم.
- صبر میکردی فردا میرفتیم پارک میخوردیم دیگه!
- همش که نمیشه تو پارک. باز کن بیام تو.
در را باز کردم. سریع داخل خانه شد. رنگ و رویش پریده بود. تا چشمش به من افتاد کیسه نایلونی سفیدی را که در دستش بود بالا گرفت و گفت: "بستنی آلبالویی آوردم که دوست داشتی"
بدون اینکه جوابی بدهم اخمی کردم و بهسرعت راه افتادم از حیاط خانه عبور کردم و داخل خانه شدم. بهآرامی پشت سرم آمد. دم در مکثی کرد. انگار تردید داشت که تو بیاید یا نه. بالاخره کفشهایش را درآورد و داخل شد. چشمش به من که روی مبل انتهای سالن پذیرایی نشسته بودم و پایم را روی پای دیگرم انداخته بودم افتاد: "چه خونه قشنگی دارید"
جلوتر آمد. هر موقع هیجانزده میشد لکنت زبانش بیشتر میشد. پرسید: "می تونم بشینم؟" با سر اشارهای کردم.
روی مبل بافاصله از من نشست و کیسه بستنی ها را بینمان روی مبل گذاشت: "فقط یه کم تاریکه"
خندهام گرفت. گفتم: "بستنیها رو باز کن بخوریم سریع برو"
- باشه حالا میخوریم. چقدر این لباسها بهت میاد. کاش میشد همینا رو بیرون هم میپوشیدی. اینجا خونه مادرته؟
- نه. خونه منه.
- ماشالا بابا! تو این سن خونه داری؟
- خونه پدرم بود. هجده سالم که بشه میشه مال من.
- آهان بهت به ارث رسیده. خوبه باز یه خونه داری خرج و مخارجت هم که شوهرت میده!
نمیدانم چطور یک نیروی توحش عظیم از درونم جوشید. ظرف میوهخوری بلوری که روی میز بود را برداشتم و محکم به سرش کوبیدم. تعادلش را روی مبل از دست داد و روی زمین بین مبل و میز افتاد. میوههایی که حاج رسول خریده بود به هر سوی اتاق پراکنده شده بود. میز را عقبتر که هل دادم کامل روی زمین افتاد و دستهایش از هم باز شد.
روی سینهاش نشستم. نمی دانستم مرده یا زنده است. از کیسه نایلونی سفیدرنگ بستنیها را درآوردم. بهآرامی یکی را باز کردم و شروع کردم به خوردن. زبانم را روی روکش آلبالویی بستنی میکشیدم و به جنازه امین نگاه میکردم. خون روی فکل هایش ریخته بود و روی پیشانیاش چسبیده بود. بستنی دیگر را باز کردم و هر دو تا بستنی را در یک دستم گرفتم. با دست دیگرم دهانش را باز کردم. بستنی چوبی را کامل در دهانش کردم بعد دسته چوبی را به پایین فشار دادم طوری که چوب بستنی در دهانش شکست.
یک سیب قرمز که کنار پایم افتاده بود را در دست گرفتم و بالا و پایین میانداختم و می خندیدم. چند بار که سیب را بالا انداختم دیدم بستنیهای آبشده از دهان امین بیرون زد. ترکیبی زیبا از بستنی سفید آبشده و روکش قرمزرنگ که صورتی شده بود روی تهریش و گونههایش سرازیر شد و در کاسه چشمش جمع شد. زنگ در به صدا درآمد. مادرم بود که برای عبادت و راز و نیاز به خانه امام جماعت محل رفته بود.