شمعون قدیسی به نمایندگی از مذهب
موضوع فیلم «شمعون صحرا» درباره مردی به نام شمعون است که برای ترک دنیا و وسوسه های آن بالای ستون زندگی میکند.
بونوئل نیز مانند هر هنرمند دیگری در دسته بندی های کلیشهای ذهن مخاطبین جای گرفته است و خارج از چارچوبی از پیش تعیین شده به آثارش نگریسته نشده است. اکثر مطالبی که درباره سینمای لوییس بونوئل نوشته شده است چیزی خارج از شناخت کلی تاریخ از خود او، یعنی لوییس بونوئل نیست. تاریخ می داند که بونوئل مارکسیست بوده و خودش در خاطراتش ذکر کرده که به خدا باور ندارد. همین دو جمله کوتاه سرآغاز خیل عظیم قضاوت های یکسان، برداشت های یکسان و اظهارات مشابه هم است. آثار بونوئل یا نقد بورژوازی است یا نقد مذهب! اما اینکه نقد بورژوازی است از کدام دیدگاه یا نقد مذهب از کدام زاویه، عموما بدان پرداخته نشده است. همچنین در عمده مطالب در خلال تفسیر اثر، دیالکتیک نقد بورژوازی و مذهب جا مانده است.
نمونه ای از این آثار «شمعون صحرا» است که در مطلب زیر از دیدگاه نقد مذهب به بررسی مولفه های سازنده این اثر خواهیم پرداخت.
زمان تمام سکانسهای فیلم در دوره شمعون، قدیس قرون وسطی است؛ به جز سکانس آخر که شمعون به همراه شیطان به عصر مدرن قدم میگذارد. این دو زمان کاملا عملکردی متضاد دارند و در مقابل هم قرارگرفته اند. به همین دلیل است که به محض رخداد این اتفاق، مفاهیم مختلفی از فیلم استخراج میشود.
شمعون محور اصلی همه حوادث فیلم است. بهعنوان یک قدیس، او پتانسیل نمایندگی از مذهب در فیلم را دارد و از همینجا میتوان فیلم را در موضوع مذهب دسته بندی کرد. اما چگونه در این دسته بندی جایگاه فیلم بهنقد مذهب میرسد؟
ادامه مطلب ...دکهی سیگارفروشی قدیمی در کنار یک پیادهروی شلوغ قرار دارد. صاحب دکهی سیگارفروشی در حال جابجا کردن بستههای روزنامه است. روزنامههای امروز که میآیند روزنامههای دیروز را باطل میکنند و به همین ترتیب اخبار دیروز باطل شده و اخبار جدید جای آن را میگیرد. سیگارفروش روزنامههای جدید را جلوی دکه در پیادهرو پهن میکند و روزنامههای دیروز را داخل دکه میگذارد. او قدی کوتاه و شانههایی پهن دارد. سر و رویش موهای سیاه دارد و موهای سرش را به یکطرف شانه کرده است.
پاها از جلوی دکهی سیگارفروشی عبور میکنند و روزنامههای امروز را زیر خود لگد میکنند. برخی از آنها جلوی دکه چنددقیقهای میایستند، کف کفشهای خود را با یک سری از روزنامهها پاک میکنند و نگاهی به عنوان برخی دیگر از روزنامهها میاندازند، یک بسته یا چند نخ سیگار میخرند و راه خود را میکشند و میروند.
یک جفت پا با کفشهای سفید و تمیز میآید و روی سیاهترین روزنامه میایستد و سیاهی روزنامه به کفشهایش سرایت میکند. خم میشود که یک روزنامه بردارد و لایش را باز کند که فرد دیگری جلویش را میگیرد و میگوید: «هیچکسی هیچ روزنامهای را باز نمیکند.»
کفشهای سفید راه خود را میگیرند و میروند و سیگارفروش که با دستمال کهنهای بهدقت از روزنامههای باطله نگهداری میکند، میگوید: «شانس آوردیم که روزنامه را باز نکرد» و به تمیز کردن روزنامههای باطله ادامه میدهد.داخل دکه پر است از روزنامههای باطله.
در شلوغی پیادهرو و در میان عبور جفتجفت پاها، یک جفت چرخ پیدا میشود و میایستد. سیگارفروش بهسرعت از داخل دخل شانهاش را برمیدارد و جهت موهایش را از یکطرف بهطرف دیگر تغییر میدهد. چرخها میایستند و شروع به خوشوبش با سیگارفروش میکنند و میگویند: «چند من کاغذ سیگار آماده کردهای؟»
سیگارفروش پاسخ میدهد: «دو سه منی میشود.» یک سری روزنامهی باطله از زیر دخل بیرون میآورد که بهدقت تمیز شدهاند و اثری از نوشتههای رویشان نیست. آنها را روی یک ترازو میگذارد و وزن میکند و به چرخها تحویل میدهد و در ازای آن چند اسکناس دریافت میکند و داخل دخل میاندازد. چرخها از روی روزنامههای امروز عبور میکنند و میروند و سیگارفروش به تمیز کردن روزنامه باطلهها ادامه میدهد.
پاها کماکان از روی روزنامههای پهنشده در پیادهرو عبور میکنند و سیگارفروش سرش پایین است و تمام حواسش به تمیز کردن روزنامههای باطله است. ناگهان با صدای خندهای سرش را بالا میآورد. چشمهایش از حدقه درمیآید و روی پیشخوان دکه میافتد. ریشها و موهایش سفید میشوند و مانند تکه گوشتی بر روی روزنامههای باطله ولو میشود و روزنامهها شروع به خوردن نعش او میکنند.
یک نفر جلوی دکه روی زمین افتاده و رودههایش از دهانش بیرون میآید. انگشت سبابهاش کندهشده و شکم خود را گرفته و رودههایش را استفراغ میکند. جمعیت دورش را میگیرد. جفتجفت پاها کنار او بر روی روزنامههای پهنشده بر پیادهرو میایستند و از هم میپرسند: « به چه چیزی میخندد؟»
صدای خندهی دیگری از بین جمعیت شنیده میشود. جمعیت به سمت او برمیگردد. کنارش یک روزنامه باز شده و روی زمین افتاده است. صفحهای از روزنامه پیداست که در آن کاریکاتوری از حاکم دهانگشاد شهر چاپ شده است. دهان حاکم آنقدر گشاد کشیده شده که همهی جمعیت به خنده میافتد.
یکییکی نعره میزنند و شکمهایشان را میگیرند و روده های خود را بالا میآورند و با انگشت به کاریکاتور اشاره میکنند و کاریکاتور انگشت همه را میخورد. هر انگشتی که میخورد دهانش بزرگتر میشود و کاریکاتورش خندهدارتر میشود. مدام به جمعیت افزوده میشود و هر کس از راه میرسد نگاهش به دهانگشاد حاکم میافتد و شروع به خندیدن و اشاره به کاریکاتور میکند و کاریکاتور همهی انگشتها را یکبهیک میخورد و گشادتر و گشادتر میشود. آنقدر که اندازهاش به سیصد متر میرسد.
مارها، قاصدکها و حلزونها خارج از شهر از دوردست به شهر نگاه میکنند. در میان صدای خنده و استفراغ که از شهر شنیده میشود، یک دهانگشاد سیصد متری نیز به چشم میخورد.
طبق معمول با پدرم در حال مشاجره هستم. تازه از زندان آزاد شده و به خانه برگشته است. در تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام هستیم. اتاق روشن است و هیچ وسیله ای داخل آن نیست. درباره ازدواج خواهرم حرف می زند؛ میگوید خواهرم دیگر باید از این خانه برود. خواستگار خواهرم پسرعمویم هست.
در تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام با پدرم مشاجره می کنم. آپارتمانی در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. می گوید خواهرم باید از خانه بروم. تازه از زندان آمده است. می پرسم: «چرا؟»
میگوید: «نمی شه اینجا باشه»
می دانم. او تنها هدفش همخوابگی با مادرم است و برای همین می خواهد خواهرم را از خانه بیرون کند. می گویم: «باید براش خونه بگیری»
می گویم: «مگه می شه؟ خودش خانه داره»
در خیالم خواهرم را در خانه ی مادرش، در خانه ی مادربزرگ پدری ام و در خانه ی مادربزرگ مادری ام جای می دهم.
می گوید: «من اگه بخوام خونه بگیرم باید پول بدم»
می گویم: «مگه نداری؟ مگر نمی گی دارم؟»
مثل همیشه بلوف می زند. خودش را پولدار جلوه می دهد. همیشه می گوید دارم اما شما از دارایی من خبر ندارید. شما نمی دانید وگرنه من خیلی پولدارم!
مثل همیشه بهانه می آورد. می گوید: «من اگر پول بدم اونوقت نمی تونم باهاش اون سرمایه گذاری هایی که لازمه رو بکنم»
این حرفها را پشت میز ناهارخوری قدیمی چوبی چهار نفره مان می زند که در سالن پذیرایی خانه ی قدیمی خودمان در باغ مینو قرار داشت.
از اتاق خارج شده ایم و در سالن خانه ی قدیمی خودمان در باغ مینو هستیم. سالن تاریک است. مادرم روی میزناهاخوری قدیمی چوبی چهارنفره مان که در سالن کنار دیوار آشپزخانه قرار داشت برای پدرم غذا گذاشته است.
مثل همیشه پشت میز ناهارخوری چمباتمه زده و غذا می لمباند. می گویم: «باید براش خونه بگیری»
می گوید: «من اگر بخوام خونه بگیرم باید پول بدم و اگر پول بدم اونوقت نمی تونم باهاش اون سرمایه گذاری هایی که لازمه رو بکنم»
بهانه است. پول ندارد و دروغ می گوید.از دستش عصبانی می شوم و فریاد می کشم. می گویم: «من اصلا تورو قبول ندارم. تو کی هستی که بخوای دخالت کنی و نظر بدی؟ من اصلا تورو قبول ندارم. هیچ کس قبول نداره. رفتی افتادی زندان به خاطر همین کارهای احمقانه ات. اگر عرضه داشتی زندان نمی افتادی. اگر عرضه داشتی فرار نمی کردی. اگر عرضه داشتی زندگیت رو حفظ می کردی»
در حالیکه غذا می خورد توی سرش می زنم و فریاد می زنم: «تو اگر عرضه داشتی زندگیت رو حفظ می کردی»
همانطور چمباتمه زده و غذا می لمباند. سعی می کند جواب بدهد اما نمی تواند. صدای من بلند تر است. مادرم آن طرف میز نشسته است. به مادرم می گویم: «اصلا نمی دونم این چطور توی این خونه است؟»
اصلا نمی دانم او چطور در خانه ی ماست؟ او فقط برای همخوابگی با مادرم آمده است. حتی مرده اش هم برای همخوابگی با مادرم می آید.
می رود روبروی تلویزیون روی زمین دراز می کشد و عبای آخوندی قهوه ای رنگی را کامل روی خودش می کشد.
مادرم وارد دعوای ما می شود و طرف مرا می گیرد. می گوید: «اگر میخوای کنار من بخوابی باید براش خونه بگیری. تا اون موقع تو کنار من بخواب» و به من اشاره می کند.
ماننده مرده زیر عبای قهوه ای رنگ رفته و جلوی تلویزیون روی زمین خوابیده است. جهان بیدار است و پدرم در خواب است.
با مادرم به همان اتاق قدیمی می رویم. قبل از آن اتاق راهروی باریک ویلای متل قو قرار دارد. بین سالن خانه ی باغ مینو و تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام این راهرو قرار گرفته است.
در راهروی باریک و تنگ دو بالش روی زمین هست که خیلی به هم نزدیک اند. به سختی جا برای دو نفر هست. آن جالباسی آهنی بزرگ که فقط یک ضد زنگ طوسی رنگ خورده بود هم در راهرو است و نصف جا را گرفته است. از بالای درب چوبی که انتهای راهرو قرار دارد نور به راهرو می تابد و آنجا را روشن می کند. مادرم می رود که در راهرو بخوابد.
وقتیکه مادرم گفت تو در کنارم بخواب خیالم راحت شد. مطمئن بودم که می توانم از او مراقبت کنم. بدون چشم داشتی از او مراقبت کنم.
حالا مادرم در راهروی تنگ دو بالش کنار هم انداخته و از من می خواهد که کنارش بخوابم. پدرم هم خواب است. پدرم در تاریکی سالن درحالی خواب است که هوا روشن است و جهان بیدار است.
از راهرو به آن تنها اتاق در آپارتمان قدیم پدربزرگ مادری ام نگاه می کنم و پیشنهاد مادرم را رد می کنم و در اتاق می خوابم. مادرم می رود تنها در راهروی باریک و من از داخل اتاق با او حرف می زنم. می گویم: «از وقتیکه اومده چیزی خریده؟»
مادرم می گوید: «نه. هیچی»
میگویم: «نذار چیزی بخره؛ هرچی نداریم به خودم بگو می خرم»
راهروی ویلای متل قو اگرچه همیشه تاریک بود اما حالا روشن است. اتاق از راهرو هم روشن تر است. پنجره ی بزرگ اتاق رو به آسمان آبی باز است. هوا روشن است. روز است و جهان بیدار است.
در کوچهپسکوچههای تاریک و تنگ به همراه مادرم راه میرویم. پدرم از پشت سر با ما میآید. کوچهها مانند کوچههای محلههای کوهپایهای هستند. انگار که درحال بازگشت از قله کوه هستیم. کوچهها شیب زیاد دارد و جمعیت زیادی همراه ما به همان سمتی میروند که ما میرویم. به نظر میرسد از حادثهای در حال فرار هستیم. فضا تاریک است و خاکستری. مانند فیلمهای سیاهوسفید اما با نور کم و بسیار تاریک.
با مادرم درباره جامعه در حال گفتگو هستیم. به او میگویم: «در جامعهشناسی فرد با شهروند تفاوت دارد»
میگوید: «چه فرقی؟»
به کوچهای میرسیم. کوچهای بسیار تاریک که تا چند متر جلوترش بیشتر معلوم نیست و انتهای کوچه کاملاً تاریک است. ناگهان مادرم را در آغوش میگیرم و او را بلند میکنم و از بین جمعیت که درحال حرکت است او را به درون کوچه میبرم.
میدانم که درون کوچه خانهی شماست. نمیدانم ازاینجا یا شاید کمی بعد مادرم تبدیل به تو میشود.
به مادرم میگویم: «فرد تنهاست اما شهروند موردحمایت قانون است»
کمی کوچه را داخل رفتهایم و فکر میکنم که خانهی شما خیلی نزدیک است. طوری که اگر اندکی دیگر پیش رویم به آنجا میرسیم.
شرایط اینگونه است که هرچه در کوچه پیش میرویم جلویمان روشن میشود اما انتهای کوچه باز تاریک است. بسیار تاریک.
اندکی بیشتر پیش نرفتهایم که ناگهان دو زن چاق و چادری وارد کوچه میشوند. از همان مسیری که داشتیم میرفتیم وارد کوچه میشوند و به سمت ما میدوند. میخواهند تو را بگیرند و بهزور داخل اولین خانه ببرند.
صدای مادرم میآید که میگوید: «بیا، کدام قانون؟ موردحمایت کدام قانون هستیم؟»
با زنها درگیر میشوم و سعی میکنم بیشتر تو را به داخل کوچه و به سمت تاریکی بکشم. مدام به خودم میگویم که خانهی شما کمی جلوتر است و اگر اندکی پیش برویم خلاص میشویم و تو را تحویل پدرت میدهم.
زنها سعی میکنند دست و شانهی تو را بگیرند و به بیرون کوچه بکشند. دست یکی از زنها را که روی شانهی توست با سرپنجههایم فشار میدهم. جای دندانهای یک سگ روی دستش میافتد.
در خانهی شما یک سگ هست به اسم «جسی» که تو را خیلی دوست دارد و قبلاً از دست زنها تو را نجات داده است.
جسی را میبینم که سگ بزرگی است و قلادهاش در دست یک زن است که انگار مادر توست.
مادرت و جسی در یک اتاق روشن با دیوارهای آبی کمرنگ هستند.
انگار نجات پیدا کردی. گریه میکنی و در همان حال میگویی که جسی را خیلی دوست داری.