توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

آن داستان قدیمی درباره آن سیب که توسط آن زن چیده شد

نوشته کیارش خوشباش

8 مارس 2014

روز جهانی زن


یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.

اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.
به یاد دختری افتادم که در دانشگاه با او هم رشته بودم و در همان اولین جلسات که با او سر یک کلاس نشستم عاشقش شدم. مطمئنم که او آن اوایل چیزی از عشق من نمیدانست همانطور که هیچوقت از آن چیزی ندانست.
نخستین بار در نخستین کلاس دانشگاه آن دختر را دیدم. چهره زیبایی داشت. زیبایی چهره اش کاملا طبیعی بود و با کمترین دستکاری نوع بشر زیبا بود. جنس زیباییش بسیار زنانه بود طوری که لطافت و نازکی از همه اجزای چهره و اندامش می بارید. سخن گفتنش نیز به همراه آن ترکیبات بصری او را مانند گلی لطیف میکرد که برای دفاع از خودش در برابر ناملایمات طبیعت حتی خاری هم ندارد.  ادامه مطلب ...

یادداشتی بر فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" یا " دیوانه از قفس پرید"

یکی از فیلمهایی که خیلی عاشقشم و هر جا و هر چقدر هم ببینم ازش خسته نمیشم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" یا همون "دیوانه از قفس پرید" هست.
این یادداشت شامل مسائلی است که من چندین ساله در ذهن خودم راجع به این فیلم ساختم و دید من به این فیلم کاملا سمبولیک هست.اون آسایشگاه روانی نمونه یک جامعه است. پرستار راشل نماد خفقان، شکنجه و حتی میتونه یک حکومت خودکامه و افتدارگرا باشه...مک مورفی و رئیس نماد اقلیت روشنفکر هستند که رویکردهای متفاوتی نسبت به ظلم حاکم بر جامعه دارند. رئیس تصمیم گرفته با وجودی که میفهمه سکوت کنه. سکوتش در حدی است که همه فکر میکنند اون کر و لاله!! حتی خودش رو به نشنیدن میزنه!

 
ادامه مطلب ...

چنین گفت زرتشت



می بینم که از این ریزه مگس های زهرآگین به ستوه آمده ای، می بینم که وجودت زخمی و خون آلود شده است؛ ولیکن سربلندتر از آن هستی که خشمگین شوی.

آن ها معصومانه خون تو را میخواهند، جان بی رمغشان خون می طلبد، - و معصومانه نیش میزنند.
و تو که به کنه همه چیز توجه داری، حتی از زخم های ناچیز هم تا ژرفنای وجودت رنج می بری؛ و پیش از آنکه التیام یابی، کرم زهرآلودشان بر سراسر دستت لغزیده است.
به گمانم تو بزرگوارتر از آن هستی که این خونخواران را سرکوب کنی! اما هشدار که محکوم بی عدالتی مسموشان نشوی.
این ها گرد تو میگردند و وز و وز میکنند، حتی تو را میستایند، ستایششان نابجاست. میخواهند جان و خونت را بمکند.
تو را مانند یک خدا و یا یک شیطان ستایش مینمایند؛ در پیشگاهت شنگ و شیون میکنند. اعتناء مکن! اینان چیزی جز چاپلوسی و ضجه و مویه نمیشناسند.
حتی بسا خود را مهربان جا میزنند. اما این شیوه ی موذیگرانه ی دون مایگان است. آری، دون مایگان موذی هستند!
فکر فرومایه شان سخت به تو مشغول است - همیشه در نظرشان مشکوک هستی. زیرا هر چه آنها را به فکر کردن وا بدارد مشکوک است.
جوانمردی و پارسائیت را تنبیه میکنند و در حقیقت فقط لغزش هایت را قابل عفو میدانند.
حتی اگر برایشان مروت نمائی، گمان میکنند که مورد تحقیر قرار گرفته اند؛ و در عوض نیکوکاریهایت، نامردانه زیان میزنند.
بگریز، ای دوست من به عزلتگاهت بگریز، به آنجائی که نسیم سخت و خشن میوزد بگریز. سرنوشت تو این نیست که مگس کش باشی.

بیا

هوا سرد شد و برگها ریختند
عطر میوه ها را باد با خود برد

در فصل بافتنی
آغوشم را ژاکتی بر اندامت
و شعرهایم را شال و کلاهت بافته ام
اما هنوز
عشق بافتن موهایت
گرمابخش خانه است

نیمه شب از خواب پریدم
و کابوسی 
یادآور جای خالی تنهایی در من بود
شب خیابان نیز چو من
جای خالی صدای پای عابری را میجویید
که شبانه منتظر یک حادثه تلخ
با دشنه ای در جیبش از میان میگذشت

اما من
منتظر آمدن هیچ حادثه ای نیستم
من نه گرمای خورشید را دل بسته ام
نه به عطر شکوفه های گیلاس
من تنها منتظرم
تا تو بیایی


کیارش خوشباش

هامون سیاه

انتهای لبه ژرف سیاهش

تپش قلب و تمنای نگاهش

به کف آورده چنین

ترمه خونین

که بداند که نگارش

همی افتاده به چاهش؟

 

غم ایام بسوزد به جهان ناله و آهش

که سرانجام بدیدم سر خود را به لب حوض سیاهش

همه یاران چو بدیدم به کنارش

به هوا رفت همی تیغه جلاد سپاهش

نظر افتاد به آبی که درونش

نقش دارد همی از روی چو ماهش

 

دیده ام باز بمانده است هنوز

به کف سنگی حوض

که دگر باره ببینم

لب حوض آمده او وقت صباحش

 

کیارش خوشباش

18 می 2013

شهرت

نام در این گنبد زرین نباشد هیچ گاه
افتخاری نیست آن سنگ گران
آنکه بر گورش طلا کاری شده است
نیست رجحانی برش با دیگران

شعرها بر سنگها حک می شوند
یاد را با خود برد باد خزان
هرکه بالای سرش شیون بود
نیک آرامش ندارد آن زمان

بر سر سنگش بود آب و گلاب
یاس و داوودی بود عنبرفشان
زندگانی پر ستم یادش کند
پیشش اما سروهایی قدکشان

روی بامش زر به زیرش سیمگون
سکه های کاغذین پرپرکنان
رنج دنیایی برایش بس نبود
باقیش برجاست بر دوش کسان

من نخواهم اینچنین گوری که بالای سرم آیینه هاست
من نخواهم سیم و زر آنگه که در صحنم گداست
مشک و عنبرهایتان را از سرم دور کنید
من نخواهم خود ببینم گه که در گوشم صدای کرمهاست

بشکنید این سنگ زرین مرا
من نمی خواهم برایم صحن فراشی کنید
جای آن یادم به ذهن خویش نقاشی کنید

آرزو دارم که سنگم پر ترک باشد به گل
خرد باشد قطعه هایش چون نخستین بعد چل
آن بزرگی را که یادش را ز خاطر برده ایم
تکه های سنگ قبرش میشود بیش از چهل


کیارش خوشباش

دریای سرخ

ناله کن مرغک دریایی
کز ناله های توست سوزان خورشید
و گریزان است باد
ناله کن
ناله کن و بشکن سکوت را
پاره کن زنجیر ظلم این زمان را

ناله می کرد صبح مرغ دریایی
می گریست بر اجساد مغروقین
گمانم رفت این دریای پهناور
اشکهای اوست کاین چنین ریزد
روزگاریست
کاو برادرکشی ها دیده است
مرگ فرزندان آدم دیده است
در میان پهنه دریای جنگ
اشک مادرهای نالان دیده است
اشک ریزان برفراز لانه اش ، دریای آبی ،
آبی اش را سرخ از خون شهیدان دیده است

اشک ریزد اینک اما شاعر دور از وطن
ناله سرداده بر این آرامگاه مردگان بی کفن
می سراید ناله اش را در سکوتی
می خراشد بر بدن
بر دهانش قفل بر پاها و دستانش رسن
می خورد حسرت بر آزادی مرغ ناله زن


کیارش خوشباش

دشنه

من در تاریکترین
و من در باریکترین کوچه عالم بودم
قدمم سخت به آهنگ فضا میپیچید
و دلم قرص به راهی که درآن
نعره وحشی تاریخ بدل گشت
به آواز نهانین زمین

من و تاریکترین
من و باریکترین کوی جهان
پشت هم میرفتیم

ناگهان
صدای کف کفشم خفه شد
دشنه ای بر کف من
کفنی تازه گذاشت
بر کف دست زمین
کف امواج خروشان بر خون بر هم زد
کفه میزان را

و عدالت خشکید
و صدایی به جهان گشت عیان
آن صدایی که به فریادم گفت
"
نجات دهنده مرده است"


کیارش خوشباش

7 ژانویه 2013

مرگ سیاه

شب تاریک 
آنجا که ارواح دخمه های خود را ترک می گویند 
جان های شکنجه دیده
جان های سرگردان 
در جهانی از نفرت پر تابش و مرگ خیز
که ویرانه می کند و می کشد 
حتی در ژرفنای دوزخ
لاشه های افتاده 
و فرشتگان نازل شده 
تجاوز مطلق تنها قانون است


کیارش خوشباش

ابلهان با خاموشی جواب میدهند!

مرگ بر من که نشستم و تماشا کردم
ایستاده مردن
و ستوده رفتن
مرگ بر من که صدایم نرسید
به صدای زنجیر
که چنان سخت پایم پیچید
مرگ بر من که زدم با تبری جنس سکوت
تن آن کاج فرو رفته به خاک
خاک خشکی که خساست دارد
و نداند که چگونه آن کاج
استقامت دارد هم بی آب
هم در این ظلمت بی نور و نوا
هم در این سردی پر سوز هوا
مرگ بر من که نشستم و تماشا کردم
پیش پایش نونهالی رسته است
خواهد تکیه زند بر آن کاج
مرگ بر من که جداشان کردم
به حصاری که شد از جنس تبر
باغبان ظلم مرا دید بدو
مرگ بر من مرگ بر من
باغبانش را نیز
به سکوتم کشتم


کیارش خوشباش