توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

آن داستان قدیمی درباره آن سیب که توسط آن زن چیده شد

نوشته کیارش خوشباش

8 مارس 2014

روز جهانی زن


یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.

اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.
به یاد دختری افتادم که در دانشگاه با او هم رشته بودم و در همان اولین جلسات که با او سر یک کلاس نشستم عاشقش شدم. مطمئنم که او آن اوایل چیزی از عشق من نمیدانست همانطور که هیچوقت از آن چیزی ندانست.
نخستین بار در نخستین کلاس دانشگاه آن دختر را دیدم. چهره زیبایی داشت. زیبایی چهره اش کاملا طبیعی بود و با کمترین دستکاری نوع بشر زیبا بود. جنس زیباییش بسیار زنانه بود طوری که لطافت و نازکی از همه اجزای چهره و اندامش می بارید. سخن گفتنش نیز به همراه آن ترکیبات بصری او را مانند گلی لطیف میکرد که برای دفاع از خودش در برابر ناملایمات طبیعت حتی خاری هم ندارد.  آن معصومیت و سادگی که از چهره و صدا و رفتارش می بارید مرا و بسیاری را مجذوب خودش کرده بود. آن روزها تصورات من از روابط میان و زن و مرد بسیار ماتریالیستی بود. خصوصا در مقابل آن دختر که تمام لطافت های مادی و ظاهری ممکن را در خودش جمع کرده بود، بیشتر احساس میکردم که برای جذب او به خودم باید نیرومندترین مرد باشم.
این شد که به سراغ انواع ورزشهای رزمی رفتم و وقت و بی وقت یک پایم در یک باشگاه بود و پای دیگرم در باشگاهی دیگر. کاملا گمان میکردم که باید برای دفاع از چنان موجودی که هیچگونه وسیله ای برای دفاع از خودش ندارد باید خودم را کاملا آماده کنم و حتی با کارکرد انواع سلاحها نیز آشنا شده بودم.
این مسئله برایم نوعی وسواس ایجاد کرده بود که به خودم اجازه نمیدادم تا زمانیکه نیرومندترین نیستم پا پیش بگذارم و او را از عشق خودم مطلع کنم. از طرفی نیز نگران بودم که فرد دیگری این جرئت را به خودش بدهد و زودتر از من اقدام کند.
به هرحال یکسالی گذشت تا اینکه یکروز سر یکی از کلاسها در دانشگاه با آرایش وارد شد. به نظرم میرسید که او هیچگاه به آرایش نیازی ندارد و نمی دانستم این کارش چه علتی میتوانست داشته باشد؟ ذهنم بسیار درگیر بود. او برای چه کسی آرایش کرده است؟ چرا ناگهان بعد بیش از یکسال تصمیم گرفته بود تغییری در ظاهرش ایجاد کند؟
چندین بار در چهره اش دقت کردم و متوجه شدم هنوز مقادیر زیادی از آن معصومیت و لطافت در تمام وجودش هست و بیشتر که روی این مسئله ریز میشدم متوجه میشدم که چهره او با آرایش بسیار زیباتر هم شده است.
پس از این اتفاق بود که فهمیدم او هم در سنی است که به دنبال مردی ایده آل میگردد. پس دیگر وقت کشی را جایز ندانستم و با خودم چندین و چند روز فکر کردم و انواع راهها و طرحها را برای نزدیک شدن به او و بیان عشقم بررسی کردم.
دیگر وقت عمل کردن بود. اما هر موقع که تلاش میکردم به هر ترفندی مسئله را به او ابراز و او را از آن خود کنم، چیزی مثل خجالت یا ترس جلویم را میگرفت.
دیگر دوسال بود که به واسطه دانشگاه یکدیگر را میشناختیم و بهانه های بسیاری برای ایجاد یک رابطه برایم وجود داشت. اما نمیتوانستم حتی یکی از این بهانه ها را جامه عمل بپوشانم.
از خودم شرمنده شده بودم. کلاسهای ورزشی را رها کرده بودم و سعی در این داشتم که مشکل را در وجودم موشکافی کنم و سر از درونیات خودم دربیاورم تا شاید راهی بر اساس روحیات و روانم بتوانم پیدا کنم.
کتابهای روانشناسی و فلسفه میخواندم و حتی چند جلسه ای نزد مشاور روانشناس رفتم. آنجا بود که مسئله دیگری را از درونیات خودم و احساسم به آن دختر کشف کردم. من حتی نمیتوانستم در مورد احساسم به آن دختر چیزی به مشاور یا هر شخص ثالثی بگویم.
وقتی وارد اتاق روانشناس میشدم شروع میکردم به چرند گفتن و از ترافیک و هوای آلوده گله کردن و روانشناس هم چند قرص فلوکستین به ناف ما میبست!
آیا عشق من به آن دختر انقدر پاک بود که ناخودگاه نمی توانستم آنرا به محیط بیرون که پر از پستی و پلیدی بود منتقل کنم؟ یا انقدر خجالتی بودم که جرئت بیان یک عشق پاک و ساده را نداشتم؟ یا شاید هم اصلا عشقی در میان نیست و این حس درونم حسی دیگر است که به طور طبیعی قابلیت خارج شدن ندارد؟ یا نوعی عذاب است که بر سرم نازل شده و گریبانم را تا آخر عمر رها نمیکند؟
فکر کردن روی این مسائل گیجم کرده بود. یک روز که نمیدانستم به چه علت به دانشگاه رفته بودم، در ماشینم در پارکینگ دانشگاه نشسته بودم و سیگار میکشیدم. ناگهان متوجه حرکات عجیب و غریب چند پسر که آنها هم در ماشینهایشان بودند شدم. آنها داشتند جایی را در انتهای پارکینگ دانشگاه به هم نشان میدادند. صورت همه پسرها به طرز مشمئزکننده ای همگی به یک سو چرخیده بود و گویی دیگر اطرافشان هیچ چیزی قابل دیدن نبود. خواستم خودم را از این جماعت جدا کنم و به آن صحنه نگاه نکنم. اما یک کنجکاری ذاتی و طبیعی که درون همه وجود دارد دستش را دور گردنم انداخته بود و میخواست به زور سرم را به سمت آن صحنه بچرخاند. من مقاومت میکردم اما او بازوهایش بسیار قوی بود. گردنم درد گرفته بود. دستم را بالا آوردم و خواستم خودم را از شر این بازوها که مانند مار به دور گردنم پیچیده بودند رها کنم. صورتم کبود شده بود و فشار بازوها هر لحظه بیشتر میشد. دیگر احساس خفگی و مرگ کردم و دست از مقاوت برداشتم و سرم را چرخاندم.
هیچ چیز عجیبی دیده نمیشد. همه چیز طبیعی بود. با نگاهم همه پسرهایی که چند لحظه پیش همه شان به یک سو می نگریستند را رصد کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. آیا من دچار توهم شده بودم؟ آیا آن صورتهای نیش باز که همگی به یک سو چرخیده بودند ناشی از تخیلاتم بود؟ یا لحظه ای اتفاقی خاص رخ داده بود و من از قافله عقب مانده بودم؟
از ماشینم پیاده شدم. باید قضیه را کشف میکردم. سمت یکی از ماشینها رفتم و به شیشه اش زدم. پسری که پشت فرمان بود شیشه را پائین داد. موهایش را با دقت خاصی اتو کشیده بود و لباسهایش همگی اسپورت و زرد رنگ بودند و یک عینک آفتابی گران قیمت هم به چشمش بود.
- جونم؟
- ببخشید چند لحظه پیش...
اما حرفم را خوردم. گویی از حرف زدن با آن پسر خجالت کشیدم. فکر کردم مگر چه اتفاقی می تواند افتاده باشد؟ اگر اتفاق بسیار مهمی بود که از میان این همه پسر بالاخره عده ای از ماشین پیاده میشدند! پس حتما چیز خاصی نبوده که همه به سرعت سرشان به کار خودشان گرم شده و همه چیز را فراموش کرده اند.
از آن پسر عذرخواهی کردم و برگشتم به ماشینم. از واکنش خودم که چقدر کنجکاوی یا به عبارت بهتر فضولی به من فشار آورده بود خنده ام گرفت!
ماجرای عشقم به آن دختر کماکان ادامه داشت و درگیری های من با خودم و روانم همینطور پیشرفت میکرد. لاغر شده بودم و دیگر خبری از آن مرد نیرومندی که زمانی میخواست از لطافتهای زنانه ی دختری زیبا در برابر ناملایمات دفاع کند خبری نبود.
مطالعات فلسفی دیدگاههایم را درباره بسیاری مسائل تغییر داده بود. درس و دانشگاه و زندگی را پوچ میدیدم و از راهی که در آن افتاده بودم نفرت داشتم. تنها بهانه ای که مرا به آن مکان یعنی دانشگاه و کلاس و درس میکشاد، آن دختر بود.
ترم آخر دانشگاه بودیم که هم رشته ای ها، که حالا دیگر با هم احساس رفاقت زیادی میکردند، یک قرار برای کوه گذاشتند. تمام حواسم به این بود که آن دختر هم در این برنامه شرکت میکند یا نه؟ تا اینکه متوجه شدم می آید. روزی که دست جمعی به کوه رفتیم تمام حواسم به او بود. مثل همیشه پسرها سعی داشتند برای دخترها خوشمزگی کنند و خودشان را به یکی از آنها نزدیک کنند.
هنگام بالا رفتن متوجه رفتارهای یکی از پسرها شدم که موهایش را با دقت اتو کشیده بود و لباسهایش همگی اسپورت و زرد رنگ بودند و یک عینک آفتابی گران قیمت هم به چشمش بود. آن پسر توجه زیادی به آن دختر، دختری که چهار سال از زندگی مرا تحت تاثیر وجود خودش قرار داده بود، داشت. با او شوخی میکرد و سعی داشت خودش را به او نزدیک کند.
احساس میکردم چیزی درونم میجوشد و بالا می آید. مانند آتشی بود که از قفسه سینه ام بلند میشد و شانه هایم را میگرفت و به سمت بالا میکشید. دستانم میلرزید. نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم. تمام چیزی که میدانستم این بود که باید این پسر به هر شکلی از سر راه من و آن دختر کنار برود.
در تمام طول مسیر که بالا میرفتیم نقشه میکشیدم که چطور به دور از چشم دیگران آن پسر را از کوه پایین پرت کنم؟ فکرم متوجه هیچ چیز نبود. نه صدایی میشنیدم نه چیزی میدیدم. نقشه ی خوبی در ذهنم طراحی کردم که وقتی بالا رسیدیم به بهانه ای آن پسر را از جمع جدا کنم و به سمت دره ببرم و نقشه ام را عملی کنم. بهترین نقشه در ذهنم نقش بسته بود. نقشه ای که تمام جزئیات را مو به مو داشت و هیچ کس شکی به من نمی برد. تنها منتظر بودم که قله برسیم.
انگار کم کم که خیالم از طرح نقشه راحت میشد چشم و گوشم هم شروع به دیدن و شنیدن کرده بود. صدای جیغ دخترها می آمد و پسرها فریاد می کشیدند.انقدر ذهنم درگیر کشیدن نقشه قتل آن پسر بود که نفهمیده بودم کی به قله رسیدیم؟
دختری داشت گریه میکرد و همهمه دردآور و عجیبی در میان جمع شده بود. عده ای از پسرها لب دره ای رفته بودند و پایین را مینگریستند و یک پسر بر سرش میزد. از یکی از همراهان پرسیدم چه شده؟ به طرز غریبی نگاهم کرد و جواب نداد!
به سمت دره رفتم و پایین را نگاه کردم. پسری با لباسهای اسپرت زرد رنگ ته دره افتاده بود. ارتفاع دره بسیار زیاد بود و آن پسر هم حرکت نمیکرد. نمیدانستم اکنون باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ خودم را به ناراحتی زدم و طوری رفتار کردم که انگار بسیار نگرانم و اعصابم خرد است! از یکی از همراهان در مورد اینکه چطور آن پسر پایین افتاد سوال کردم. او نمی دانست. از چند نفر دیگر پرسیدم. هیچ کس ندیده بود و دقیق نمیدانست. تنها میدانستند که او با آن دختر، دختری که چهار سال از زندگی مرا تحت تاثیر وجود خودش قرار داده بود، کمی دور از جمع خلوت کرده بوده و درحال گفتگو بوده که ناگهان آن پسر پایین افتاده و سایرین هم از جیغ و فریادهای آن دختر متوجه این حادثه شده اند.
به سرم زد که اکنون بهترین فرصت است برایم که خودم را به آن دختر نزدیک کنم. اما هرچه دنبالش گشتم او را نیافتم.
چه شه بود؟ آیا آن دختر آن پسر را به دره پرت کرده و از ترسش فرار کرده؟ آیا فقط یک حادثه بوده و به دلیل این اتفاق که جلوی چشمش رخ داده حال روحی اش بد شده و به کمک چند نفر دیگر پایین رفتته؟ بعید نبود. او با آن لطافت روحش که انقدر زیاد بود که درجسمش هم نمودار شده بود، طاقت دیدن چنین صحنه ای را هیچگاه نداشته.
هرچه بود بهترین اتفاق برای من رخ داده بود. بدون آنکه خودم را درگیر ماجرایی بکنم آن پسر از سر راه من و آن دختر کنار رفته بود.
این اتفاق مرا اندکی به خودم آورد. گویی اندکی جرئت و جسارت در وجودم کاشته بود که مرا به سمت آن دختر هل میداد. علاوه بر آن یک خوشحالی و سرخوشی عجیبی از مرگ آن پسر دائما در وجودم بود و چیزی از درون به من میگفت که به مبارکی این اتفاق فرخنده باید دیگر دست به کار شوم و تا پسر دیگری سر راه نیامده جلو بروم و تلاش کنم جایم را در دل آن دختر باز کنم.
دوباره نقشه ای کشیدم. ماه آخر از ترم آخر دانشگاه بود. هیچ وقت چنین جرئت و جسارتی در خودم سراغ نداشتم. با وجودیکه دیگر آن مرد نیرومند سالهای اول دانشگاه نبودم اما احساس قدرت زیادی درونم میکردم. تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم.
روزی که میخواستم نقشه ام را عملی کنم بسیار زودتر از ساعت مقرر در پارکینگ دانشگاه داخل ماشینم نشسته بودم. ناگهان متوجه حرکات عجیب و غریب چند پسر که آنها هم در ماشینهایشان بودند شدم. آنها داشتند جایی را در انتهای پارکینگ دانشگاه به هم نشان میدادند. صورت همه پسرها به طرز مشمئزکننده ای همگی به یک سو چرخیده بود و گویی دیگر اطرافشان هیچ چیزی قابل دیدن نبود. خواستم خودم را از این جماعت جدا کنم و به آن جهت نگاه نکنم. اما یک کنجکاری ذاتی و طبیعی که درون همه وجود دارد دستش را دور گردنم انداخته بود و میخواست به زور سرم را به سمت آن صحنه بچرخاند. اینبار مقاومت نکردم و گذاشتم آن بازوهای قوی سرم را بچرخاند. دیدم دختری دارد از دیوار بین پارکینگ و حیاط دانشگاه بالا میرود و میخواهد وارد دانشگاه شود. این صحنه ای بود که برای هر پسری جذابیت داشت و برای من سوال برانگیز بود که چرا این دختر دارد از دیوار برای وارد شدن به دانشگاه بالا میرود؟ آیا کارت دانشجویی اش همراهش نبوده؟ آیا اصلا او دانشجو است یا دوست دختر یکی از پسرهای دانشگاه است که نمیتواند به صورت عادی وارد دانشگاه شود؟
با نگاهم همه پسرهایی که چند لحظه پیش همه شان به یک سو مینگریستند را رصد کردم. هرکس سرش به کار خودش گرم بود. گویی آن صحنه در عرض چند لحظه جذابیت خودش را از دست داده است.
از ماشینم پیاده شدم. قضیه را باید کشف میکردم. سمت یکی از ماشینها رفتم و به شیشه اش زدم. پسری که پشت فرمان بود شیشه را پائین داد. موهایش را با دقت خاصی اتو کشیده بود و لباسهایش همگی اسپورت و زرد رنگ بودند و یک عینک آفتابی گران قیمت هم به چشمش بود.
- جونم؟
- ببخشید چند لحظه پیش دختری را دیدم که از دیوار میخواست وارد دانشگاه شود. چرا از دیوار داشت میرفت؟
- ورودی خواهران دخترهایی که آرایش غلیظ و ابروهای شیطانی دارند را راه نمیدهد. برای همین آنهایی که آرایششان غلیظ است و ابروهای شیطانی دارند مجبور میشوند از دیوار بپرند داخل حیاط دانشگاه!
برایم جالب بود که دخترهایی با آرایش غلیظ و ابروهای شیطانی چقدر به کلاس و درس دانشگاه علاقه مند اند که برای رسید به کلاسشان حاضرند از دیوار هم بالا بروند. در همین افکار بودم که پسر پشت فرمان گفت:
- دختری که به درس و دانشگاه علاقه داشته باشد آرایش غلیظ نمیکند و ابروهایش را هم شیطانی نمیکند. اینها فاحشه هستند و کارشان همین فاحشگی است. در کنار کار کردن درس هم میخوانند که چند سال بعد یک فاحشه با مدرک دانشگاهی باشند و قیمتشان بالا برود!
نمی دانم آن پسر ذهن مرا خواند و این حرف را زد یا درد دلی ساده با یک غریبه کرد؟ اما حرفش گویی تمام سوالاتم را درباره این صحنه پاسخ داد. انگار بسیاری از معادلات حل نشده ذهنم با این حرف حل شدند و این حرف کلید همه قفلهای مغزم بود. با این حرف گویی آنزیمهایی در بدنم ترشح شده بود که موهای تنم را راست میکرد. به آن دختر، دختری که چهار سال از زندگی مرا تحت تاثیر وجود خودش قرار داده بود، فکر میکردم و اینکه آیا پس از پایان این ترم و گرفتن مدرکش ارزش او نیز بالاتر میرود یا خیر؟
از آن پسر عذرخواهی کردم و به داخل ماشینم برگشتم. سیگاری آتش زدم که شاید دقایق انتظار زودتر بگذرد و کلاس آن دختر تمام شود و بتوانم او را ببینم و بالاخره به او ابراز عشق کنم.
برای این لحظه بسیار نقشه کشیده بودم. نقشه ام این بود که بتوانم او را دعوت به همراهی کنم و او را به زیر درختی ببرم و اندکی از خاطراتم برایش تعریف کنم و نهایتا زمانیکه خواستم ماجرای عشقم را برایش فاش کنم سیبی به او هدیه دهم.
زمان فرا رسید. سیب را در جیب کتم گذاشتم و به سمت ورودی دانشگاه حرکت کردم. هنگامی که میخواستم وارد دانشگاه شوم مثل همیشه از من کارت دانشجویی خواستند و مرا تفتیش بدنی کردند. مسئول حراست سیب را که در جیب کتم پیدا کرد برآشفته شد و اعتراض کرد. فریاد میزد که هیچ دانشجویی حق ندارد با سیب وارد دانشگاه شود. هرچه تلاش کردم و التماس کردم فایده نداشت و حتی تهدید به اخراج از دانشگاه شدم.
زمان داشت از دست میرفت. یاد آن دخترهایی افتادم که وقتی از درب ورودی راهشان نمیدهند از دیوار بین پارکینگ و حیاط دانشگاه وارد میشوند.
به سرعت دویدم و ماشینم را روشن کردم و به سمت انتهای پارکینگ رفتم. ماشین را درست کنار دیوار پارک کردم. از روی سقف آن بالا پریدم و دستم را به لبه دیوار گرفتم و به زحمت خودم را بالا کشیدم.
درست زمانیکه بالای دیوار بودم نگاهم به پارکینگ دانشگاه افتاد. انگار همه ماشینها را برداشته بودند و جایشان صندلی چیده بودند به سمت صحنه یک تئاتر که من روی آن صحنه تنها بازیگر یک نمایش مسخره و چندش آور بودم.
پسرهایی که داخل ماشینشان در پارکینگ بودند همگی در حال تماشای من بودند و نیششان باز بود. به چه چیز فکر میکردند؟ آیا گمان کرده بودند من را هم به دلیل آرایش غلیظ و ابروهای شیطانی از در ورودی دانشگاه راه نداده اند؟
اهمیتی به افکار آنها ندادم. از روی دیوار به داخل دانشگاه پریدم و به سرعت خودم را به جلوی درب کلاسی که در آن آن دختر، دختری که چهار سال از زندگی مرا تحت تاثیر وجود خودش قرار داده بود، کلاس داشت رساندم. کلاس تازه تمام شده بود و دانشجویان داشتند خارج میشدند. از بیرون در داخل کلاس را دیدم و از پشت آن دختر را شناختم. خیالم راحت شد که نرفته. دستم را در جیبم کردم و سیب را لمس کردم و کنار در کلاس منتظر ماندم که بیرون بیاید.
زمانیکه آن دختر از کلاس خارج شد و چهره اش را دیدم کاملا جا خوردم و زبانم بند آمد. او آرایش غلیظ کرده بود و ابروهایش شیطانی بود و سیبی نیز در دست داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.