توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

دلفین سفید

فکر نمی کنم هیچوقت غمگین تر از حالا بوده باشم. به نظر من انسان مرده وجود ندارد؛ انسان یا زنده است یا غمگین. حتی در چهره مردگان هم می شود آثاری از شادی دید.

 

دلم می خواهد برف بازی کنم. وسط تابستان با دوستانم جایی قرار گذاشته ایم که یک پارکینگ بزرگ مسقف و تاریک است و به نظر می رسد که آنجا برف پیدا میشود. باید جایی مثل توچال باشد. توچال از معدود جاهایی است که وسط تابستان هم میشود بالاخره یک جایی بین دره هایش برف پیدا کرد.

 

مادرم از جایی که نمی بینمش فریاد می زند: "از پدرت اجازه بگیر." این باید غم انگیزترین جمله ای باشد که یک کودک می شنود. جایی که خیال می کند در وحدت با مادر است به یک غریبه سپرده می شود. غریبه ای که از او نیست. "از پدرت اجازه بگیر" در دل خودش "امور تو به من مربوط نیست" هم نهفته است. این را کودکی که تازه می خواهد از مادر جدا شود بهتر درک می کند.

 

مادرم را هیچوقت ندیدم. مادرم همیشه صدایی بود که از پشت سرم می آمد و چیزهایی گنگ بر زبان می آورد، مثل همینجا. مگر من از کسی اجازه خواستم؟ دیگر آنقدری بزرگ هستم که بتوانم درباره برف بازی کردن با دوستانم تصمیم بگیرم.

 

یکی از بدی های زمستان این است که هوایش نیمه روشن است و گاهی هم نیمه تاریک. شاید برخی تفاوت این دو را با هم ندانند اما کاملا واضح است. نیمه روشن هوایی است که ذاتا روشن است اما به علتی این روشنایی نصفه و نیمه شده است. مثلا به دلیل وجود ابر. نیمه تاریک هوایی است که ذاتا تاریک است اما به علتی این تاریکی نصفه و نیمه است. مثلا به دلیل وجود ابر.

 

هوا نیمه روشن است. برف جلوی در خانه را گرفته است. با شوق درون برف ها می پرم. صدای مادرم را می شنوم که می گوید: "از پدرت اجازه بگیر" و پدرم با همان شمایل همیشگی اش که مملو از هیچ است جلوی در ایستاده است. خانه مان جایی کنار یک راه مالروی کوهستانی است. پدرم کنار راه ایستاده و به نظر می رسد منتظر قاطری است که بیاید و سوارش شود.

 

-  انقدر برف بازی نکن

-  نمی دانستم این هم جزو کارهای ممنوعه شده!

 

انگار قبلا هم چند باری با دوستانم برف بازی کرده بودم. برای پدرها هر کاری که با دوستان باشد جزو کارهایی ممنوعه است! از محوطه جلوی خانه به وسط راه کوهستانی رفتم. لبخندی به معنای تمسخر زدم.

 

-  فکر میکنی میخوام برم مواد بکشم؟

 

طوری به من نگاه می کرد که گویی نمی داند باید چه کار بکند؟ کاملا مستاصل بود. احتمالا با خودش می گفت این دیگر چه کاری بود که کردم؟ اشتباه بزرگی مرتکب شده بود. موجودی را خلق کرده بود که از خودش برتر است. همیشه با کلک یا با زور برنده می شد وگرنه شکست می خورد. اینجا هم داشت شکست می خورد. تنها چیزی که ممنوع نکرده بود برف بازی بود. فکرش را هم نمی کرد که یکجا مجبور شود چنین چیزی را هم ممنوع کند! دیگر مجبور بود. گلوله برفی را از روی زمین برداشت و به سمت من پرتاب کرد. دستم را جلوی صورتم گرفتم. گلوله برف بعد از برخورد با دستم از کنار صورتم رد شد و مقداری هم به صورتم خورد.

 

این چندمین بار بود که چیزی را به سمت من پرتاب می کرد. همیشه هم طوری پرتاب می کرد که انگار با خودش محاسبه میزان مقاومت دست من را هم کرده است. یا شاید هم واقعا به قصد کشتن من چیزی را به سمتم پرت میکرد! کافی بود دستم را جلوی صورتم نگیرم تا سرم از تنم جدا شود.

 

گریه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و به کف خاکی راه مالروی کوهستانی نگاه میکنم. برفها زیر پاهایم آب می شوند. زیر پاهایم آبراهه های کوچکی روی گل ها در اثر آب شدن برفها ایجاد شده اند. آب از میان آبراهه ها که شبیه رگ های بزرگی هستند عبور میکند. هرچه آب بیشتری عبور میکند رگها کش می آیند و بزرگتر می شوند.

 

سرم را بالا میگیرم و به راه کوهستانی که به سمت خانه مان میرود نگاه میکنم. انگار که راه کش می آید و خانه از من دورتر میشود. به سمت خانه میروم تا از پدرم دور شوم. همینطور که راه می روم موبایلم را نگاه میکنم. یک پیام از پدرم است:

 

-  با دلفین سفید هم صحبت نشو چون حالت را خراب می کند.

 

   «مالفین دانرو»

 

مالفین دانرو از آن مسیحی های تندروی قرن بیستم بود که کتابهای بسیاری علیه علم و تکنولوژی می نوشت. بعید می دانم پدرم او را بشناسد. صفحه موبایل را بالا و پایین میکنم و نگاهی به آخرین پیامهایی که به هم داده ایم می کنم. پر است از همین کلمات قصار که نثار هم می کنیم.

 

خانه مان کنار راه کوهستانی شبیه به یک پاساژ ساخته شده است. دالانی است که به صورت مارپیچ با پله هایی بالا می رود و مغازه هایی در اطراف آن هستند. یک مغازه لوازم کامپیوتری که دربی با شیشه های رنگی دارد نظرم را جلب میکند. یک ماوس لازم دارم اما بهتر است صبر کنم تا شقایق بیاید.

 

داخل پاساژ هر مغازه ای از پلاستیک فروشی و چینی و ظروف تا البسه و مواد خوراکی هست که هیچکدام نظرم را جلب نمیکند. ناگهان روبرویم دو سگ وحشی از یک مغازه که دربی با شیشه های رنگی دارد بیرون پریده و با صدای بلندی پارس میکنند. قلاده هایشان جایی درون مغازه بسته شده اما به طرز وحشیانه ای پارس می کنند انگار که دزدی دیده باشند. افرادیکه از پله ها پایین می آمدند لحظه ای برای سگ ها صبر کردند و بعد به راهشان ادامه دادند. من هم به بالا رفتن از پله های دالان ادامه می دهم.

 

جایی وسط راه از روی یکی از پله های دالان مارپیچی، راهی است به یک دالان دیگر که صاف و مستقیم است و مغازه های دیگری در اطراف آن هستند. مادربزرگم سر آن دالان ایستاده است. انتهای آن دالان مراسم عروسی من است. نگاهی به پایین دالان مارپیچ و راهی که از آن بالا می آمدم کردم. انحنای مارپیچی دالان انقدر زیاد است که فقط کمی پایین تر دیده میشود. یک بازار خرابه و متروک به سبک بازارهای دوره قاجار است. یکی از مغازه هایش را می بینم که پنجره ای شبیه به خال پیک دارد.

 

وقتی بیشتر ازین ندارم. بالاتر یک مغازه فروش لوازم کامپیوتری دیگر است. درب مغازه شبیه درهای قدیمی دارای شیشه های رنگارنگ است. درب مغازه را باز میکنم. دو مرد میانسال داخل مغازه که بسیار کوچک است نشسته اند. نور سفید و سردی فضای مغازه را روشن کرده است. دو مرد مشغول صحبت کردن با یکدیگر هستند و توجهی به من نمی کنند. داخل که می شوم انگار که مغازه کش می آید و بزرگتر می شود. نور سفید مغازه تبدیل به نور نارنجی رنگ متمایل به سرخ می شود. یک سالن بزرگ است که شبیه به گیم نت است و جلویش یک پیشخوان دارد. مرد جوانی جلو می آید و از او می خواهم که یک ماوس به من بدهد.

 

-          یک ماوس ساده. برای گیم یا طراحی نمی خوام.

 

از پشت پیشخوان ماوس خودش را نشانم میدهد. یک ماوس لاجیتک ساده است.

 

-          همین خوبه

 

رفت از جای دیگری کنار پیشخوان یک ماوس ال جی آورد که کلیدهایش شبیه کلیدهای کنترل تلویزیون بود. همه کنترل های تلویزیون چهار دکمه ثابت دارند. دوتا برای کم و زیاد کردن صدا که با مثبت و منفی نشان داده می شود. دو تا هم برای بالا و پایین کردن کانالها که معمولا علامت های رو به بالا و پایین است.

 

ماوس را میگیرم و کلید هایش را فشار میدهم. افتضاح است. به سختی میشود کلیک کرد.

 

-          این خیلی بده. اصلا نمیشه کلیک کرد! چنده؟

-          صدهزار تومن

-          بیست هزار تومن هم زیاده

 

ناگهان چشمم به امیرحسین افتاد. او هم در گیم نت است. آمده پشت پیشخوان که پرداخت کند. ترسیدم که بچه های دیگر دبیرستان هم آنجا باشند اما خوشبختانه کسی نیست. امیرحسین از گیم نت بیرون میرود و من هم پشت سرش از آنجا خارج میشوم.

 

دیگر انتهای دالان است و نمی توانم بالاتر بروم. دو نفر خارجی که یک سگ هم دارند، آنها هم به انتهای دالان رسیده اند. از پله ها پایین می آیم و دوباره مادربزرگ را سر همان دالان صاف می بینم که ایستاده است. پایین تر از جلوی همان مغازه خرابه و متروک با پنجره پیک شکل عبور می کنم. خارجی ها پشت سرم می آیند. لحظه ای به پشت سرم نگاه می کنم. دو سگ به طرز وحشیانه ای از آن مغازه متروک بیرون پریده اند و با سگ خارجی ها درگیر شده اند. قلاده سگها به جایی درون مغازه بسته شده است. آنها سگ خارجی را با خود به درون مغازه بردند و صدای پارس کردنشان از درون مغازه تاریک و متروک می آید. نوری و آزاده بیرون پاساژ منتظرم هستند و باید زودتر بروم. مادرم میگوید این مغازه متروک همان مغازه لوازم کامپیوتری است که اول دیدم.

 

-          وقتیکه مغازه را می بندند اینطور به شکل متروک و خرابه در می آید.

 

از خانه که بیرون می آیم نوری و آزاده را می بینم که دارند وارد پاساژ می شوند. از پله های تخت پایین می آیم. بهزاد دارد وارد دستشویی می شود و با محمود درباره یک مسابقه ورزشی شبیه به پینگ پونگ حرف میزند. به دستشویی طبقه بالا می روم. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و فشار زیادی به شکمم می آید. پشت سرم اشلی دارد می آید و به نظر می رسد او هم دستشویی دارد. باید زودتر برسم. تا وارد دستشویی شدم اشلی هم درب دستشویی را هل داد. با صدای بلند فریاد میزنم:

 

-          هی...هی...هی

 

با فشاری که به درب دستشویی آوردم دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و روی زمین مدفوع میکنم. با فشار دیگری درب دستشویی را می بندم. از شیشه های رنگی دستشویی اشلی را می بینم که لخت است و دور می شود. اعصابم به کلی خرد است. مردک احمق مگر ندید که من وارد دستشویی شدم؟ به همین اتفاقی که رخ داد فکر میکنم و روی زمین دستشویی مدفوع می کنم. مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم و با آنها کثافت های روی زمین را یکی یکی برمیدارم و داخل توالت فرنگی که سمت چپم قرار دارد می اندازم. مدفوع ها خشک ولی داغ هستند. باوجودیکه مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم اما باز گرمای آنها به دستم منتقل می شود. چندین بار حالت تهوع بهم دست می دهد. سرم را جلوی توالت که سمت راستم قرار دارد می برم که آنجا بالا بیاورم.

 

سرم را بیرون می آورم به سختی در و دیوارهای دستشویی را می بینم. انگار دیوارها کش می آیند و دستشویی بزرگتر می شود. هرچه بزرگتر میشود ابعاد کثافت های روی زمین هم بیشتر میشود. از یک پنجره که هیچوقت روی دیوار نبود نور آفتاب به داخل می تابد.

 

ارسطو

از کشتی پیاده شده ایم و در خیابانهایی که شبیه یکی از شهرهای جنوب است به سمت محل بازرسی گمرک حرکت می کنیم. دوستان دوره راهنمایی همراه ما هستند. جواد و مهدی را بین همراهان می بینم. اسم جواد جعفریان را چند روز پیش در یکی از گروهها دیده بودم و اصلا خاطرم نمی آمد که او کیست؟ چهره امروزش که کاملا برایم ناآشنا بود اما ذهنیتی از چهره دوران نوجوانی اش هم حتی نداشتم. با اینحال صرفا با دیدن چهره اش او را و اسمش را شناختم.

در گمرک اتاقی بود که ساکها را باید داخل آن میگذاشتیم و بیرون محوطه در خیابان می ایستادیم تا صدایمان کنند. مسئول گمرک پسری جوان است با ریشهایی اصلاح شده که سپاهی به نظر می رسد. با احترام ساکها را میگیرد و در اتاق می گذارد و ما را به بیرون راهنمایی میکند.

در خیابان، کنار یک جوب آب ماشینی قدیمی که عقبش شبیه پیکان است پارک کرده و ما کنار ماشین، زیر آفتاب منتظر ایستاده ایم تا صدایمان کنند. از روی لیستی که در دست پسر جوان است اسمها خوانده می شود و تک تک داخل می رویم. نوبت من که می رسد داخل اتاق میروم. باید چمدانهایم را بردارم و به اتاق دیگر بروم که آنجا بگردند.

تنها چیزی که زیاد با خود آورده ام بیسکوئیت است و تنها چیزی که ممکن است برایم مشکل ساز شود همین است. چمدان طوسی رنگی که بیسکوئیت ها را داخل گذاشته بودم باز میکنم. چیزی جز دو تکه از لباسهای کهنه روی کشتی داخلش نیست. قبلا آنها را داخل ساک دستی قرمز رنگ جاسازی کرده ام. به خودم می گویم میشود اصلا ساک قرمز را با خودم به داخل اتاق نبرم اما به نظرم می رسد که ساک قرمز رنگ خیلی توی چشم می زند و احتمال دارد بعدا جلوی در آنها را ببینند و ماجرا را بفهمند.

دوباره چمدان طوسی رنگ را باز میکنم. اینبار بیسکوئیت ها به همراه لباسهایی دیگر آنجا هستند. به نظر می رسد تعدادشان بسیار بیشتر از آنچه خریده ام باشد. بهتر است بیسکوئیت ها همانجا باشند تا ساک قرمز. چمدان را هم با خودم داخل نمی برم که مساله بیسکوئیت ها اصلا معلوم نشود.

بالاخره چند ساک و کیف لب تاب را برمیدارم و داخل اتاق می شوم. اتاق بزرگی است که تنها یک میز در آن هست. میز شبیه میزهای معلمهای دوره راهنمایی است که حاج آقا پشتش نشسته است. به نظر میرسد همان سکو و همان تخته سیاه دوره راهنمایی نیز پشت سر پسر جوان، روی دیوار انتهای اتاق نصب شده است. پنجره های اتاق در بالاترین قسمت دیوارها نسب شده و نور از آنها به داخل اتاق می تابد.

حاج آقا همان جوان با ریش های اصلاح شده پشت میز نشسته و منتظر من است. ریشهایش بلند اما نه شبیه مذهبی ها است. آنها را با دقت روغن زده و  زیبا و مرتب نگاه داشته است. پای میز، روی زمین زانو می زنم. از همان زاویه ای به پسر جوان نگاه می کنم که معلمهای دوره راهنمایی را می دیدم. میپرسد: فرهاد کجاست؟

شاید هم پرهام یا اسمی شبیه به اینها. پسر جوان ادامه می دهد: در لیست نوشته شده یک دیرم با خودت همراه داری؟

با تعجب می گویم: دیرم؟

به دیلم می گوید دیرم! به شک می افتم که تلفظ صحیح این ابزار دیلم است یا دیرم؟! ترجیح میدهم من هم جلوی او بگویم دیرم. ادامه می دهم: این همه لوازم من است. می توانید بگردید و اگر دیرم بینشان بود من تقدیم می کنم.

چشمم به چمدان طوسی رنگ می افتد. خیال می کردم آنرا با خودم نیاورده ام. اما آنجا بود و درش نیز باز بود. داخلش بیسکوئیت ها که زیر لباسها پنهان شده بودند معلوم بود.

متانت خاصی در نگاه، رفتار و گفتار پسر جوان هست.. احساس ترس میکنم. از همان مدل ترسها که پای میز معلم راهنمایی به من دست می داد. ترس اما همراه با راحتی خیال که میدانم با آدم فهمیده ای طرف هستم.

میپرسد: ارسطو هست؟

میگویم: ارسطو؟ نمیشناسم.

در همان حال کتاب هایی جلد شده که رویش نام کتاب طلاکوبی شده است جلوی چشمم می گیرد.

میگویم: ارسطو شاگرد افلاطون؟

خنده ای می کند و پاسخ میدهد: بله

ادامه می دهم: آهان، شما هم دارید کتاب الهیات را میخوانید؟

نمیدانم کدام مترجم است که کتاب متافیزیک ارسطو را به الهیات ترجمه کرده است. اما خاطرم می آید که روی کشتی هم آقای گتابی داشت کتاب الهیات ارسطو را می خواند. کتابی که جلدش قهوه ای تیره رنگی بود و اسم کتاب روی جلد آن طلاکوبی شده بود.

پسر جوان پاسخ میدهد: نه.

سه کتاب را نشانم می دهد. یکی جلد سبز دارد و رویش نوشته فلسفه طبیعیات. شاید هم الهیات. هرچه هست کلمه فلسفه که روی جلدش طلاکوبی شده را می بینم. سعی میکنم اسم مترجم را روی جلدها پیدا کنم. چیزی شبیه به تجویدی یا متجددی به چشمم می آید. به وجد می آیم. چیزی که به خوبی می توانم درباره اش سر صحبت را باز کنم و ارتباط برقرار کنم فلسفه است.

دو کتاب دیگر اسمهای عجیبی دارند. یکی که نازکتر است را به دست میگیرم و تورق میکنم. روی جلدش کلمه جغرافیا را می بینم. خاطرم نمی آید که ارسطو کتابی درباره جغرافیا داشته باشد! متن شبه به نمایشنامه های فلسفی افلاطون است و پر از دیالوگ. ورق های کتاب بسیار نازک هستند. طوریکه از یک طرف میشود طرف دیگر را دید. میگویم: من کتابهای زیادی از ارسطو خوانده ام.

در همان حال کتابهای سیاست، طبیعت و بوطیقا را که خوانده ام در ذهنم می آید و همینطور کتاب متافیزیک که نخوانده ام.

ادامه می دهم: همچنین افلاطون.

به نظرم می رسد جلوی فردی مذهبی که سر از فلسفه درمی آورد بهتر است بیشتر از ارسطو گفته شود تا افلاطون.

میگویم: من از این مدل کتب فلسفه که به صورت نمایشنامه نوشته میشوند خوشم نمی آید.

میگوید: اما مفهوم را بهتر عرضه میکند.

در اتاقم روی تخت دراز کشیده ام و نور کم مهتابی های کوچک دیواری از درز بالای پرده دور تختم به داخل می تابد. گفتگو هنوز ادامه دارد. می گویم: این فرم بیان مفهوم را موسع و قابل تفسیر میکند. نمی دانم به کانت رسیده اید یا نه، همین انتقاد را به دیالکتیک سقراط وارد می کند. دیالکتیک باید تا جای ممکن جمله های کوتاه و دارای کلمات قاطع و صریح باشد. کتاب ماتریالیسم دیالکتیک را خوانده اید؟

به نظرم می رسد که بهتر است حرفی از مارکس یا هگل جلوی او نیاورم.

گربه سان گوش بریده وحشی و زشت

مادرم را با ماشین به جایی می بردم. روی صندلی شاگرد کنارم نشسته بود و من دنبال جای پارک می گشتم. یک جایی بود شبیه محله های جنوب شهر با کوچه های باریک که وسطش یک جوی آب کم عمق قرار دارد با بوی نمناکی که مدام در فضا استنشاق می شود. 

جای پارکی پیدا کردم و پیاده شدم. مادرم در ماشین ماند. به سمت خیابان اصلی پیش رفتم. می رفتم که تاکسی بگیرم و بروم ماشین دیگرم را هم بیاورم همینجا پارک کنم. پدرم در ماشین دیگر منتظرم بود.

هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم و داشتم توی کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر قدم میزدم. داخل کوچه، پیرمرد فرتوتی را دیدم که به سختی از کنار دیوار راه می رفت و برای اینکه زمین نخورد یک دستش به عصا و دست دیگرش به دیوار بود. صدای عرعر چند کودک هم از داخل خانه ها به گوش می رسید. درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. به خودم گفتم کاش ماشین را داخل این پارکینگ می گذاشتم. تازه به خاطرم آمد که هوا هم بسیار گرم است و مادرم در ماشین شرایط سختی دارد. 

داخل پارکینگ شدم که فضایش را بررسی کنم و در صورت مناسب بودن ماشین را آنجا منتقل کنم. یک پلنگ زشت و پیر داخل پارکینگ بود. پلنگ بزرگی نبود، شاید هم یک گربه بود که از حد معمول بزرگتر است. اما در تاریکی پارکینگ به نظرم پلنگ آمد. گوشهایش را بریده بودند. چیزی که نظرم را بیشتر به خودش جلب کرد این بود که این پلنگ چقدر زشت است!

انتهای پارکینگ محلی با نور زرد بود که جلب توجه می کرد. نزدیک رفتم. یک توالت تمیز بود. انقدر تمیز که معلوم بود هیچ کس از آن استفاده نکرده است. در فضای تاریک، بدبو و نمناک داخل پارکینگ مانند الماسی می درخشید. وارد توالت شدم که ادرار کنم اما در همان لحظه پلنگ به من حمله کرد و پا به فرار گذاشتم.

داخل کوچه که می دویدم خاطرم آمد که پیراهن سفیدم را داخل توالت جا گذاشته ام. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی بسیار کمرنگ بود. انقدر کمرنگ که به سفید هم نزدیک بود. به سمت پارکینگ برگشتم. پیرمرد فرتوت هنوز داشت به همان شکل کوچه را طی می کرد. 

به نظرم آمد که آن کوچه را می شناسم و قبلا هم از آنجا رد شده ام. نمی دانم چه زمانی؟ اما به نظر می رسید که به تازگی از همان محل رد شده ام. چشمم به یک مغازه بقالی افتاد. خاطرم آمد که این کوچه، بقالی نداشت. شاید در همین چند وقت اخیر بقالی شده باشد. شاید هم دفعه قبل دقت نکرده بودم. 

داخل بقالی شدم. پشت دخل زنی میانسال نشسته بود. جلوی من یک پیراهن سفید و یک پیراهن سیاه گذاشت. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی کمرنگ بود. قبلا هم نمونه این پیراهن را داشتم اما خاطرم نمی آمد که چه بلایی به سرش آمد و کجا گم و گورش کردم؟! پیراهن سیاه هم دقیقا از آن مدل پیراهن های سیاه مخصوص عزاداری بود. برای مراسم فوت پدرم بیشتر به پیراهن سیاه نیاز داشتم. زن مغازه دار گفت که اگر پیراهن سیاه را می خواهم باید یکی از وسایلی که داخل یخچال بود را هم انتخاب کنم و آنرا هم بخرم.

درون یخچال را نگاه کردم. چند عروسک پلاستیکی شبیه کوتوله های کارتون سفید برفی، چند سس قرمز خرسی که معلوم بود قبلا باز شده و استفاده شده اند چون سر همه شان قرمز رنگ بود، مقداری نان خشک، یک پارچ پلاستیکی بزرگ که به نظر می رسید داخلش آب باشد و چند چیز دیگر. 

یکی از عروسک ها را برداشتم و جلوی زن گذاشتم. دستگاه کارت خوان را جلویم گذاشت. کارت کشیدم و به صورت زن نگاه کردم که از او تشکر کنم. از کنار صورتش روسری اش را کمی کنار زد و جای گوشش را که بریده شده بود به من نشان داد و با حالت تهدید آمیزی گفت: دفعه بعد دیگر اینطور حساب نمی کنم.

از مغازه بقالی بیرون آمدم و به راهم به سمت خیابان اصلی ادامه دادم.  درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. کنار درب پارکینگ یک زن میانسال روی یک صندلی فرسوده چوبی نشسته بود و در دستش پیراهن های سیاه عزاداری برای فروش داشت. به چشمهایش نگاه کردم که بسیار شبیه چشم های گربه بود. داخل پارکینگ شدم تا از توالتی که می دانستم در انتهایش قرار دارد استفاده کنم.

چند مرد دیگر برای توالت صف کشیده بودند. پیرمردی فرتوت داشت وارد توالت می شد. یک دستش را به عصا بود و دست دیگرش را به ستون کنار درب توالت گرفته بود. نگاهم به کف توالت افتاد که بسیار خیس و کثیف بود و بعد از آن به پاهای برهنه خودم نگاه کردم. داخل توالت هم دمپایی نداشت. جلوی صف رفتم و از پیرمرد عذرخواهی کردم و گفتم من فقط میخواهم پیراهن سیاهم را که اینجا جا گذاشته ام بردارم. با سر اشاره ای کرد. پیراهنم را برداشتم و به سمت درب پارکینگ حرکت کردم. جلوی درب پارکینگ، جوانی را دیدم که داشت از زن میانسال پیراهن سیاه می خرید. زن داشت از گوشه روسری اش جای گوشش را که بریده شده بود به مرد جوان نشان می داد.

به خیابان اصلی رسیدم و یک تاکسی گرفتم. روی صندلی عقب دو دختر نشسته بودند. من هم در کنار آنها پشت سر راننده نشسته بودم. یادم نمی آمد کی این دو دختر بعد از من سوار شده اند! ادرار به شدت به من فشار می آورد. راننده گفت: ماشین پدر خودت است. راحت باش.

چاقوی سوئیسی

همسایه‌های ساختمان روبرو، آن‌طرف کوچه دو مرد لات و بی سروپا هستند که باهمه افراد محل مشکل دارند و برای همه دردسر ایجاد می‌کنند. مدیر ساختمان ما یک مرد چاق است که مشکل قلبی و تنفسی دارد و همیشه با این اراذل و اوباش مشکل دارد. سابقاً راننده کامیون بوده و در دلش ترسی ازین افراد ندارد.  چندین بار هم با آن‌ها درگیر شده اما آن‌ها کار خودشان را می‌کنند و محله را برای همه ناامن کرده‌اند.

نمی‌دانم به چه علت اما خوب از من حساب می‌برند. سلام و احوال‌پرسی داریم و بگو و بخندی چند ثانیه ای در طول روز. بدی ازشان ندیدم. اما همه محل از آن‌ها می‌نالند.

یک روز که به خانه برمی‌گشتم متوجه شدم یکی از آن‌ها بیرون آمده و در کوچه منتظر است وارد ساختمان ما شود. همین‌که رسیدم سلام و علیکی کردیم و به من گفت که مجدداً با مدیر ساختمان ما دچار مشکل شده و می‌خواهد با او دعوا کند اما او ترسیده و داخل ساختمان قایم شده. از من خواست که درب ساختمان را برایش باز کنم تا بتواند داخل شود و حسابش را کف دستش بگذارد.

من هم به‌شرط اینکه کاری به کار ما نداشته باشد در را برایش باز کردم. همین‌که وارد ساختمان ما شد یک مرد لاغراندام را که مشکل قلبی و تنفسی داشت مورد حمله قرار داد و با چاقو او را زد. مرد لاغراندام به زمین افتاد و مرد دیگر چاقو را زمین انداخت و فرار کرد.

چاقو را از زمین برداشتم و متوجه شدم چاقوی سوئیسی خودم است.  نمی‌دانستم که چطور به دست این اراذل و اوباش افتاده است! ناگهان خودم را با چاقوی خودم بالای سر یک جنازه یافتم و در موقعیت قاتل قرار گرفتم. هیچ بعید نبود که قتل مرد لاغراندام گردن من بیافتد.

فورا فرار کردم و در خیابان دنبال سطل زباله‌ای می‌گشتم که چاقو را در آن بیندازم. اما به فکرم رسید که پلیس قطعاً به دنبال آلت قتاله می‌گردد و آن‌ها در سطل‌های زباله اطراف محله جستجو خواهد کرد. تصمیم گرفتم از محله خودمان فاصله بگیرم و در جای دیگری چاقو را پنهان کنم.

در راه که می‌رفتم از پارکی عبور می‌کردم که یک بچه حدوداً ده یازده ساله در آن بازی می‌کرد. جلوی من را گرفت و نمی‌گذاشت که از پارک عبور کنم. سعی کردم به او بی‌اعتنایی کنم و راه خودم را بروم. اما دنبالم می‌آمد و دست ازسرم بر نمی‌داشت. می‌خواست با توپ بسکتبالی که در دست داشتم باهم بازی کنیم. اما من حوصله بازی کردن نداشتم.

تا جایی رفتیم که به کارخانه برق آلستوم در خیابان ستارخان رسیدیم. بچه هنوز دنبالم می‌آمد. هرچه قدم‌هایم را تندتر می‌کردم او هم پابه‌پایم می‌آمد. نمی‌خواستم جلوی او چاقو را از جیبم دربیاورم.

بچه را به یک کوچه خلوت کشاندم و آنجا تکه‌تکه اش کردم. تکه‌های بچه را به همراه چاقوی سوئیسی در سطل آشغال انداختم. خاطرم آمد که علی یک‌زمانی چقدر این چاقو را از من می‌خواست و به او ندادم.

به محل کارم برگشتم؛ روی کشتی بودم. علی، سیاوش و چند نفر دیگر نشسته بودند و منتظر من بودند. نشستیم و گپ زدیم و خندیدیم. علی خواست میوه پوست بکند و رفت از کشوی من چاقوی سوئیسی را برداشت. نگاه سیاوش و دیگران خیلی عجیب بود. بلند شدم که ازآنجا بروم اما سیاوش دستم را گرفت. هرچه تلاش می‌کردم که بروم نمی‌گذاشت و باحالت عجیبی اصرار داشت که بمانم و حرف بزنیم.

به خودم می‌گفتم ای‌کاش آن چاقوی سوئیسی را دور نمی‌انداختم و الان از شر این سیاوش لعنتی راحت می‌شدم. چندساعتی طول کشید. شاید چند روز یا چند ماه. شب شده بود و هنوز سیاوش داشت اصرار می‌کرد که بمانم و علی و دیگران هم رفته بودند.

 

جدال عقاب و طوطی

با جمعی از دوستانی که تقریبا هیچکدام را نمی شناسم وارد یک خانه ی بسیار قدیمی با درهای چوبی و پوسیده می شویم. نمی دانم تو هستی همراهم یا کسی دیگر است. اما یک همراه هم در این مهمانی با من است.

صاحبخانه حسین است یا شاید هم محمد. از در که وارد می شویم یک ایوان بزرگ است که زیر یک سقف بزرگ قرار دارد. تقریبا همه ی خانه همین ایوان است و در انتهای ایوان یک سری پله به پایین راه دارد که وارد یک حیاط بزرگ می شود. اطراف حیاط حلقه های بسکتبال است.

روی ایوان ایستاده ام و با محمد صحبت میکنم. محمد می گوید اینجا دبیرستان انرژی اتمی است یا یکی از شعبه های دبیرستان انرژی اتمی. پشت سرم یک سری پله از توی دالانی به بالا راه دارد. به نظرم می آید که این پله ها به کلاس های درس راه دارند. اما خانه بسیار قدیمی تر و متروک تر از آن است که کسی آنجا درس بخواند. عده ی زیادی هستیم و افراد عجیب و غریبی در جمع ما هستند. عجیب و غریب ازین نظر که لباس های عجیبی به تنشان است. کت هایی با یقه های بزرگ و بالا آمده که آنها را شبیه جادوگران بازی های کامپیوتری کرده است. چشمم به خانم میانسال، نسبتا چاق و بسیار زیبایی می افتد که مادرزن حسین است.

خارج از خانه جلوی درب یک محوطه بسیار بزرگ خالی آسفالت شده است. چیزی شبیه پارکینگ ماشین های آن محله است. اما هیچ ماشینی در آن پارک نکرده است. یک سازه ی بزرگ تزئینی بین پیاده رو و خیابان اصلی قرار دارد. یک مکعب مستطیل بسیار بزرگ و بی قواره است که هیچ زیبایی ندارد. به نظر می رسد محلی است که شهرداری روی آن بنرهای بزرگ تبلیغاتی کنار خیابان اصلی نصب کند.

یک پرنده ی غول پیکر رنگارنگ شبیه طوطی، چیزی بین طوطی و سیمرغ یا شاید هم یک ققنوس بسیار بزرگ از آسمان پایین می آید. بسیار موجود ترسناکی است. پرهای سبز و قرمز و آبی دارد. برای اینکه از او فرار کنم پشت سازه ی مکعب مستطیلی قایم می شوم. یک نفر هم با من آنجا قایم می شود که همان همراهم است. یک نفر که شاید تو باشی. یک دختر است.

پرنده سرش را از پشت سازه بیرون می آورد و مرا یک چشمی نگاه می کند. با همراهم از پشت سازه فرار میکنیم. برمی گردم و می بینم یک عقاب بسیار عظیم الجثه به طوطی حمله کرده و از پشت گردنش دارد او را می گیرد. فورا فرار می کنیم و به خانه پناه می بریم.

داخل خانه که می شوم در را سریع می بندم. دری است ساخته شده از چند میله ی فلزی که پشتش شیشه انداخته اند. یک پلنگ پشت شیشه است که تلاش می کند وارد خانه شود. با سرش محکم به شیشه می زند و شیشه می شکند. سرش لای میله های در گیر کرده. محکم با دستم روی سرش می زنم. سرش را عقب می کشد و دوباره تلاش می کند و باز لای میله ها گیر میکند. با خودم فکر میکنم اگر یک چکش داشتم به سر این حیوان میزدم و مغزش را روی زمین میریختم. در همین لحظه محمد می آید و یک چکش به من می دهد. ضربه ی محکمی به سر پلنگ می زنم. پلنگ به آرامی تبدیل به کودکی می شود با چشمانی گریان که روش دوشش کیف مدرسه دارد. به او با ناراحتی می گویم که اینطوری نمی تواند وارد خانه بشود. محمد هم حرف مرا تایید می کند.

خانه بسیار کثیف و به هم ریخته است. به نظر می رسد سالیان دراز رها شده است و کسی آنجا زندگی نکرده است. همه دست به دست هم داده اند که خانه را تمیز و قابل سکونت کنند. من هم یک در چوبی پوسیده را میبینم که باز مانده است. ازآن درهای قدیمی است که دو چفت بالا و پایینش به چارچوب در فرو می رود. تلاش می کنم که در را ببندم. اما بسته نمی شود. دو لنگه ی در با هم فاصله دارند و مدام باز می شود. محمد می آید و بقیه هم می آیند. آخر سر لنگه های در را کنار هم می کشیم و به زحمت بالاخره در را می بندیم.

به داخل حیاط می آییم. دارند یارکشی می کنند که بسکتبال بازی کنند. پسرها با لباسهای عجیب و غریبشان حضور دارند. کت هایشان را در می آورند. در تیم ما همسر حسین و چند دختر دیگر هم هستند. توپ را می گیرم و چند پرتاب به سمت حلقه می کنم که هیچ کدام وارد حلقه نمی شود. از کمی دورتر یک پرتاب دیگر می کنم که خیلی دقیق وارد حلقه می شود. طوریکه حتی تور حلقه تکان نمی خورد. همسر حسین هم با حرکات زیبایی توپ را وارد حلقه می کند. همه تشویقش می کنند.

همه در یک جنب و جوش عجیب و نامعلوم هستند. انگار دارند کاری می کنند اما هیچ کاری هم انجام نمی شود و همه چیز همانطور باقی مانده است. اصلا معلوم نیست هرکس به چه کاری مشغول است اما مشغول است یا دارد خودش را مشغول نشان می دهد. مشغول به یک کار سخت و مهم!

به همسر حسین میگویم چه گل مردانه ای زدی. وحید که ترک است از حرف من خوشحال می شود و دست و سوت می زند. مادرزن چاق اما بسیار زیبای حسین بلند می شود و با نگاهی غضبناک که او را زیباتر هم کرده است میگوید حرف خوبی نزدی. به او می گویم خودم می دانم، شوخی کردم.

یک گلدان بدقواره و بزرگ که رنگ سبز دارد و لعابی است از کنار حیاط بر میدارم. قبل ازین داخلش خاک بوده اما الان خالی است. زیر گلدان هم شکافی دست ساز است. آنرا به مادرزن حسین می دهم.

داخل ماشین حسین یا هادی هستم. همسرش جلو نشسته و من عقب. خودش داخل بانک است و ما منتظر او هستیم. حال خوشی ندارم. حالت تهوع دارم. زن حسین هم حال خوشی ندارد. او هم حالت تهوع دارد. از ماشین خارج می شوم و کنار چرخ عقب ماشین استفراغ می کنم. هادی می آید و از بیرون ماشین به شیشه می زند. به همسرش می گوید چرا حالت بده؟ بعد سرش را بالا می آورد و می گوید: نسیم تورو خدا ادا در نیار باید برم باشگاه. من به داخل ماشین بر میگردم. هادی را می بینم که کنار خیابان یک تاکسی میگیرد و می رود.

نمی دانم تو یا کس دیگری با ماشین من می آید و ما با ماشین خودمان می رویم. در حالی که رانندگی میکنم به همراهم می گویم چقدر حسین عوض شده. قبل ازین چجوری بود، حالا چجوری شده؟ از وقتی با نسیم شروع به رابطه کرد اینطوری تغییر کرد.

در ذهنم می آید که قبلا حسین چقدر مهربان بود. اما حالا چقدر هادی سنگدل است.

خاطرم می آید جایی حسین دست مرا باندپیچی می کرد. همینطوری هم با نسیم آشنا شد و با او ازدواج کرد. پشت فرمان می گویم آن زمان کار نداشت محبت داشت. الان دیگه کار داره سرش شلوغه وقت محبت کردن نداره. به هر حال باید چیزایی که نسیم ازش خواسته رو فراهم کنه. اینطوری معلومه که محبتی نمی مونه.

ماشینی از کنار ما رد می شود که در آن نسیم و دوستانش عقب نشسته اند. خامنه ای جوان هم داخل ماشین روی صندلی شاگرد نشسته است. دوستان نسیم اشاره می کنند که ماشین را متوقف کنم. انتهای یک اتوبان شبیه باقری هستیم و باید دور بزنیم. به آخوندی که ماشین مارا می راند اشاره می کنم که نگه دارد. خیلی مودبانه و با متانت ماشین را نگه می دارد.

طوطی با دست ها

در خانه ی قدیمی پدربزرگ مادری ام هستم. شب است و هوای بیرون تاریک و سالن بزرگ خانه با تنها نور لامپ زرد یک آباژور روشن شده است. در کنار مادرم هستم. جای خود را روی زمین کنار هم انداخته ایم. تازه از سفر برگشته ام و برایم همه چیز جدید و هیجان انگیز است. خوشحال هستم. در کنار مادرم روی تشک خود دراز می کشم و اندکی پتو را تا نیم تنه روی خودم می کشم.

کنارم یک طوطی خاکستری رنگ روی چوب قهوه ای صیقل خورده ای آزادانه نشسته است. به نظرم نبات است، اما از ظاهرش پیداست که نبات نیست. طوطی خاکستری رنگ آرام روی چوب قهوه ای صیقل خورده ی تی شکلی نشسته و آماده خواب است. برای خواب دست هایش را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند. دقت که می کنم می بینم طوطی به جای بال دو دست دارد. دو نوار نازک به مانند انگشت کوچک دست انسان شاید هم نازک تر دارد. روی انگشت پرهای خاکستری رنگ زیری است و سرانگشت سیاه است.

انگشت ها به جای بال طوطی هستند و چیزی به مانند دست برایش فراهم کرده اند. دو دست بدون انگشت. طوطی برای خواب دو دست را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند.

به نظر می  رسد این نشانه ادب طوطی است. از این ادب طوطی وار خنده ام می گیرد. در ذهنم به طعنه می آید که چه طوطی ظاهرا مودبی است! مادرم هم تایید می کند که طوطی خیلی مودبی است. طوطی برای اینکه نشان دهد مودب تر از آن است که ما فکر می کنیم سه جفت دست دیگر خود را نیز جلوی سینه اش می آورد و دست ها را در هم قلاب می کند. مثل این است که دو دست انسان از مچ به جای بالهای طوطی چسبیده اند. طوطی انگشتان دستهایش را در هم قلاب می کند. انگشت ها به همان شکل خاکستری با سر انگشت سیاه هستند.

از این میزان ادب طوطی شگفت زده می شوم. مانند این است که کسی از پشت طوطی را در دو دستش گرفته باشد و انگشتهایش را جلوی سینه ی طوطی به هم قلاب کرده باشد.

طوطی برای اینکه ادب خود را بیشتر نشان بدهد سه جفت دستش را غیب می کند و با دو جفت دست دیگر دست به سینه جلوی ما روی چوب قهوه ای رنگ صیقل خورده اش می نشیند. قبل ازینکه بخوابیم طوطی از من درخواست چند فیلم می کند. چند فیلم در نظرم می آید و می خواهم قدیمی تر ها و کم ارزش تر ها را به او بدهم.

مادرم ناگهان بین ما می پرد و به طوطی هشدار میدهد: «هیچ وقت حق نداری از او فیلم بخواهی» و خودش یک فیلم که پوسترش شبیه فیلم «فروشنده» است از درون ذهن من، از جلوی چشمهایم می گیرد و به طوطی می دهد.


بادکنکی کنار گوشم می ترکد

صدای برخورد قطره های درشت آب است

بر کف سیمانی نورگیر

بادکنک می ترکد

و توهمات ابدی ام را خط خطی می کند


تنم می لرزد

پشت شیشه ی غبارآلود  پنجره

در اسفندی که سایه اش بر سر تمام سال سنگینی می کند

آسمانِ روشن و سفید است


او بر باد با قاصدک ها

او بر بالهای ملائک آمد

او سوار بر باد بهاری

ایستاده بر چرخ های آسمان آمد

او پیش از این هم آمده بود 

آن زمان که من نبودم

و اکنون نه به پیشواز بهار

که به استقبال من آمده است


اگر او را نشسته بر باغچه ی مرده نمی دیدم

اگر او را چرخ زنان و رقص کنان بر آسمان روشن صبح نمی دیدم

ماری که بر شانه ی راستم روییده بود مغزم را می خورد

من که در دریای اشک های شور و شیرین

آرزوهایم را به فراموشی سپرده بودم

برف امسال را هم دیدم

و دیگر می توانم راحت بمیرم.

خانه های قدیمی

طبق معمول با پدرم در حال مشاجره هستم. تازه از زندان آزاد شده و به خانه برگشته است. در تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام هستیم. اتاق روشن است و هیچ وسیله ای داخل آن نیست. درباره ازدواج خواهرم حرف می زند؛ میگوید خواهرم دیگر باید از این خانه برود. خواستگار خواهرم پسرعمویم هست.

در تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام با پدرم مشاجره می کنم. آپارتمانی در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. می گوید خواهرم باید از خانه بروم. تازه از زندان آمده است. می پرسم: «چرا؟»

میگوید: «نمی شه اینجا باشه»

می دانم. او تنها هدفش همخوابگی با مادرم است و برای همین می خواهد خواهرم را از خانه بیرون کند. می گویم: «باید براش خونه بگیری»

می گویم: «مگه می شه؟ خودش خانه داره»

در خیالم خواهرم را در خانه ی مادرش، در خانه ی مادربزرگ پدری ام و در خانه ی مادربزرگ مادری ام جای می دهم.

می گوید: «من اگه بخوام خونه بگیرم باید پول بدم»

می گویم: «مگه نداری؟ مگر نمی گی دارم؟»

مثل همیشه بلوف می زند. خودش را پولدار جلوه می دهد. همیشه می گوید دارم اما شما از دارایی من خبر ندارید. شما نمی دانید وگرنه من خیلی پولدارم!

مثل همیشه بهانه می آورد. می گوید: «من اگر پول بدم اونوقت نمی تونم باهاش اون سرمایه گذاری هایی که لازمه رو بکنم»

این حرفها را پشت میز ناهارخوری قدیمی چوبی چهار نفره مان می زند که در سالن پذیرایی خانه ی قدیمی خودمان در باغ مینو قرار داشت.


از اتاق خارج شده ایم و در سالن خانه ی قدیمی خودمان در باغ مینو هستیم. سالن تاریک است. مادرم روی میزناهاخوری قدیمی چوبی چهارنفره مان که در سالن کنار دیوار آشپزخانه قرار داشت برای پدرم غذا گذاشته است.

مثل همیشه پشت میز ناهارخوری چمباتمه زده و غذا می لمباند. می گویم: «باید براش خونه بگیری»

می گوید: «من اگر بخوام خونه بگیرم باید پول بدم و اگر  پول بدم اونوقت نمی تونم باهاش اون سرمایه گذاری هایی که لازمه رو بکنم»

بهانه است. پول ندارد و دروغ می گوید.از دستش عصبانی می شوم و فریاد می کشم. می گویم: «من اصلا تورو قبول ندارم. تو کی هستی که بخوای دخالت کنی و نظر بدی؟ من اصلا تورو قبول ندارم. هیچ کس قبول نداره. رفتی افتادی زندان به خاطر همین کارهای احمقانه ات. اگر عرضه داشتی زندان نمی افتادی. اگر عرضه داشتی فرار نمی کردی. اگر عرضه داشتی زندگیت رو حفظ می کردی»


در حالیکه غذا می خورد توی سرش می زنم و فریاد می زنم: «تو اگر عرضه داشتی زندگیت رو حفظ می کردی»

همانطور چمباتمه زده و غذا می لمباند. سعی می کند جواب بدهد اما نمی تواند. صدای من بلند تر است. مادرم آن طرف میز نشسته است. به مادرم می گویم: «اصلا نمی دونم این چطور توی این خونه است؟»

اصلا نمی دانم او چطور در خانه ی ماست؟ او فقط برای همخوابگی با مادرم آمده است. حتی مرده اش هم برای همخوابگی با مادرم می آید.

می رود روبروی تلویزیون روی زمین دراز می کشد و عبای آخوندی قهوه ای رنگی را کامل روی خودش می کشد.

مادرم وارد دعوای ما می شود و طرف مرا می گیرد. می گوید: «اگر میخوای کنار من بخوابی باید براش خونه بگیری. تا اون موقع تو کنار من بخواب» و به من اشاره می کند.

ماننده مرده زیر عبای قهوه ای رنگ رفته و جلوی تلویزیون روی زمین خوابیده است. جهان بیدار است و پدرم در خواب است.


با مادرم به همان اتاق قدیمی می رویم. قبل از آن اتاق راهروی باریک ویلای متل قو قرار دارد. بین سالن خانه ی باغ مینو و تنها اتاق آپارتمان پدربزرگ مادری ام این راهرو قرار گرفته است.

در راهروی باریک و تنگ دو بالش روی زمین هست که خیلی به هم نزدیک اند. به سختی جا برای دو نفر هست. آن جالباسی آهنی بزرگ که فقط یک ضد زنگ طوسی رنگ خورده بود هم در راهرو است و نصف جا را گرفته است. از بالای درب چوبی که انتهای راهرو قرار دارد نور به راهرو می تابد و آنجا را روشن می کند. مادرم می رود که در راهرو بخوابد.

وقتیکه مادرم گفت تو در کنارم بخواب خیالم راحت شد. مطمئن بودم که می توانم از او مراقبت کنم. بدون چشم داشتی از او مراقبت کنم.

حالا مادرم در راهروی تنگ دو بالش کنار هم انداخته و از من می خواهد که کنارش بخوابم. پدرم هم خواب است. پدرم در تاریکی سالن درحالی خواب است که هوا روشن است و جهان بیدار است.

از راهرو به آن تنها اتاق در آپارتمان قدیم پدربزرگ مادری ام نگاه می کنم و پیشنهاد مادرم را رد می کنم و در اتاق می خوابم. مادرم می رود تنها در راهروی باریک و من از داخل اتاق با او حرف می زنم. می گویم: «از وقتیکه اومده چیزی خریده؟»

مادرم می گوید: «نه. هیچی»

میگویم: «نذار چیزی بخره؛ هرچی نداریم به خودم بگو می خرم»

راهروی ویلای متل قو اگرچه همیشه تاریک بود اما حالا روشن است. اتاق از راهرو هم روشن تر است. پنجره ی بزرگ اتاق رو به آسمان آبی باز است. هوا روشن است. روز است و جهان بیدار است.

کوچه های تاریک و تنگ

در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و تنگ به همراه مادرم راه می‌رویم. پدرم از پشت سر با ما می‌آید. کوچه‌ها مانند کوچه‌های محله‌های کوهپایه‌ای هستند. انگار که درحال بازگشت از قله کوه هستیم. کوچه‌ها شیب زیاد دارد و جمعیت زیادی همراه ما به همان سمتی می‌روند که ما می‌رویم. به نظر می‌رسد از حادثه‌ای در حال فرار هستیم. فضا تاریک است و خاکستری. مانند فیلم‌های سیاه‌وسفید اما با نور کم و بسیار تاریک.

با مادرم درباره جامعه در حال گفتگو هستیم. به او می‌گویم: «در جامعه‌شناسی فرد با شهروند تفاوت دارد»

می‌گوید: «چه فرقی؟»

 

به کوچه‌ای می‌رسیم. کوچه‌ای بسیار تاریک که تا چند متر جلوترش بیشتر معلوم نیست و انتهای کوچه کاملاً تاریک است. ناگهان مادرم را در آغوش می‌گیرم و او را بلند می‌کنم و از بین جمعیت که درحال حرکت است او را به درون کوچه می‌برم.

می‌دانم که درون کوچه خانه‌ی شماست. نمی‌دانم ازاینجا یا شاید کمی بعد مادرم تبدیل به تو می‌شود.

به مادرم می‌گویم: «فرد تنهاست اما شهروند موردحمایت قانون است»

کمی کوچه را داخل رفته‌ایم و فکر می‌کنم که خانه‌ی شما خیلی نزدیک است. طوری که اگر اندکی دیگر پیش رویم به آنجا می‌رسیم.

شرایط این‌گونه است که هرچه در کوچه پیش می‌رویم جلوی‌مان روشن می‌شود اما انتهای کوچه باز تاریک است. بسیار تاریک.

 

اندکی بیشتر پیش نرفته‌ایم که ناگهان دو زن چاق و چادری وارد کوچه می‌شوند. از همان مسیری که داشتیم می‌رفتیم وارد کوچه می‌شوند و به سمت ما می‌دوند. می‌خواهند تو را بگیرند و به‌زور داخل اولین خانه ببرند.

صدای مادرم می‌آید که می‌گوید: «بیا، کدام قانون؟ موردحمایت کدام قانون هستیم؟»

با زن‌ها درگیر می‌شوم و سعی می‌کنم بیشتر تو را به داخل کوچه و به سمت تاریکی بکشم. مدام به خودم می‌گویم که خانه‌ی شما کمی جلوتر است و اگر اندکی پیش برویم خلاص می‌شویم و تو را تحویل پدرت می‌دهم.

زن‌ها سعی می‌کنند دست و شانه‌ی تو را بگیرند و به بیرون کوچه بکشند. دست یکی از زن‌ها را که روی شانه‌ی توست با سرپنجه‌هایم فشار می‌دهم. جای دندان‌های یک سگ روی دستش می‌افتد.

 

در خانه‌ی شما یک سگ هست به اسم «جسی» که تو را خیلی دوست دارد و قبلاً از دست زن‌ها تو را نجات داده است.

جسی را می‌بینم که  سگ بزرگی است و قلاده‌اش در دست یک زن است که انگار مادر توست.

مادرت و جسی در یک اتاق روشن با دیوارهای آبی کمرنگ هستند.

انگار نجات پیدا کردی. گریه می‌کنی و در همان حال می‌گویی که جسی را خیلی دوست داری.