توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

گربه سان گوش بریده وحشی و زشت

مادرم را با ماشین به جایی می بردم. روی صندلی شاگرد کنارم نشسته بود و من دنبال جای پارک می گشتم. یک جایی بود شبیه محله های جنوب شهر با کوچه های باریک که وسطش یک جوی آب کم عمق قرار دارد با بوی نمناکی که مدام در فضا استنشاق می شود. 

جای پارکی پیدا کردم و پیاده شدم. مادرم در ماشین ماند. به سمت خیابان اصلی پیش رفتم. می رفتم که تاکسی بگیرم و بروم ماشین دیگرم را هم بیاورم همینجا پارک کنم. پدرم در ماشین دیگر منتظرم بود.

هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم و داشتم توی کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر قدم میزدم. داخل کوچه، پیرمرد فرتوتی را دیدم که به سختی از کنار دیوار راه می رفت و برای اینکه زمین نخورد یک دستش به عصا و دست دیگرش به دیوار بود. صدای عرعر چند کودک هم از داخل خانه ها به گوش می رسید. درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. به خودم گفتم کاش ماشین را داخل این پارکینگ می گذاشتم. تازه به خاطرم آمد که هوا هم بسیار گرم است و مادرم در ماشین شرایط سختی دارد. 

داخل پارکینگ شدم که فضایش را بررسی کنم و در صورت مناسب بودن ماشین را آنجا منتقل کنم. یک پلنگ زشت و پیر داخل پارکینگ بود. پلنگ بزرگی نبود، شاید هم یک گربه بود که از حد معمول بزرگتر است. اما در تاریکی پارکینگ به نظرم پلنگ آمد. گوشهایش را بریده بودند. چیزی که نظرم را بیشتر به خودش جلب کرد این بود که این پلنگ چقدر زشت است!

انتهای پارکینگ محلی با نور زرد بود که جلب توجه می کرد. نزدیک رفتم. یک توالت تمیز بود. انقدر تمیز که معلوم بود هیچ کس از آن استفاده نکرده است. در فضای تاریک، بدبو و نمناک داخل پارکینگ مانند الماسی می درخشید. وارد توالت شدم که ادرار کنم اما در همان لحظه پلنگ به من حمله کرد و پا به فرار گذاشتم.

داخل کوچه که می دویدم خاطرم آمد که پیراهن سفیدم را داخل توالت جا گذاشته ام. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی بسیار کمرنگ بود. انقدر کمرنگ که به سفید هم نزدیک بود. به سمت پارکینگ برگشتم. پیرمرد فرتوت هنوز داشت به همان شکل کوچه را طی می کرد. 

به نظرم آمد که آن کوچه را می شناسم و قبلا هم از آنجا رد شده ام. نمی دانم چه زمانی؟ اما به نظر می رسید که به تازگی از همان محل رد شده ام. چشمم به یک مغازه بقالی افتاد. خاطرم آمد که این کوچه، بقالی نداشت. شاید در همین چند وقت اخیر بقالی شده باشد. شاید هم دفعه قبل دقت نکرده بودم. 

داخل بقالی شدم. پشت دخل زنی میانسال نشسته بود. جلوی من یک پیراهن سفید و یک پیراهن سیاه گذاشت. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی کمرنگ بود. قبلا هم نمونه این پیراهن را داشتم اما خاطرم نمی آمد که چه بلایی به سرش آمد و کجا گم و گورش کردم؟! پیراهن سیاه هم دقیقا از آن مدل پیراهن های سیاه مخصوص عزاداری بود. برای مراسم فوت پدرم بیشتر به پیراهن سیاه نیاز داشتم. زن مغازه دار گفت که اگر پیراهن سیاه را می خواهم باید یکی از وسایلی که داخل یخچال بود را هم انتخاب کنم و آنرا هم بخرم.

درون یخچال را نگاه کردم. چند عروسک پلاستیکی شبیه کوتوله های کارتون سفید برفی، چند سس قرمز خرسی که معلوم بود قبلا باز شده و استفاده شده اند چون سر همه شان قرمز رنگ بود، مقداری نان خشک، یک پارچ پلاستیکی بزرگ که به نظر می رسید داخلش آب باشد و چند چیز دیگر. 

یکی از عروسک ها را برداشتم و جلوی زن گذاشتم. دستگاه کارت خوان را جلویم گذاشت. کارت کشیدم و به صورت زن نگاه کردم که از او تشکر کنم. از کنار صورتش روسری اش را کمی کنار زد و جای گوشش را که بریده شده بود به من نشان داد و با حالت تهدید آمیزی گفت: دفعه بعد دیگر اینطور حساب نمی کنم.

از مغازه بقالی بیرون آمدم و به راهم به سمت خیابان اصلی ادامه دادم.  درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. کنار درب پارکینگ یک زن میانسال روی یک صندلی فرسوده چوبی نشسته بود و در دستش پیراهن های سیاه عزاداری برای فروش داشت. به چشمهایش نگاه کردم که بسیار شبیه چشم های گربه بود. داخل پارکینگ شدم تا از توالتی که می دانستم در انتهایش قرار دارد استفاده کنم.

چند مرد دیگر برای توالت صف کشیده بودند. پیرمردی فرتوت داشت وارد توالت می شد. یک دستش را به عصا بود و دست دیگرش را به ستون کنار درب توالت گرفته بود. نگاهم به کف توالت افتاد که بسیار خیس و کثیف بود و بعد از آن به پاهای برهنه خودم نگاه کردم. داخل توالت هم دمپایی نداشت. جلوی صف رفتم و از پیرمرد عذرخواهی کردم و گفتم من فقط میخواهم پیراهن سیاهم را که اینجا جا گذاشته ام بردارم. با سر اشاره ای کرد. پیراهنم را برداشتم و به سمت درب پارکینگ حرکت کردم. جلوی درب پارکینگ، جوانی را دیدم که داشت از زن میانسال پیراهن سیاه می خرید. زن داشت از گوشه روسری اش جای گوشش را که بریده شده بود به مرد جوان نشان می داد.

به خیابان اصلی رسیدم و یک تاکسی گرفتم. روی صندلی عقب دو دختر نشسته بودند. من هم در کنار آنها پشت سر راننده نشسته بودم. یادم نمی آمد کی این دو دختر بعد از من سوار شده اند! ادرار به شدت به من فشار می آورد. راننده گفت: ماشین پدر خودت است. راحت باش.

مفهوم دنیا، آزادی و گوه درون

به اطرافم که خوب نگاه می کنم می بینم همه جا را گوه گرفته است. به نظر می رسد یکی از عوامل بقای طبیعت همین گوه باشد. گوه به ظاهر چیز بسیار مشمئز کننده ای است و کثیف است و بدبو و نمی شود از آن به نیکی یاد کرد! حتی وقتیکه در متنی از گوه حرف زده می شود دیگر ارزش ادبی خودش را از دست می دهد چون واژه ای زشت و بی ادبانه است.

اما واقعیت این است که گوه یک امر کاملا فلسفی است. شخصی از یک عارف بزرگ چینی می پرسد که چطور به وجود خدا پی بردی؟ او به غائط یک شتر روی زمین اشاره می کند و می گوید از دیدن این به وجود یک شتر پی می برم و از دیدن دنیا هم به وجود خدا پی برده ام!

چند نکته اساسی در این ماجرا وجود دارد. اول اینکه خداوند این دنیا را ریده است. سپس سوالی پیش می آید که آن بزرگوار چطور متوجه شده که آن غائط مربوط به شتر است؟ چرا اسب یا قاطر یا گاو نباشد؟ البته همانطور که هر حیوانی با حیوان دیگر تفاوت دارد فضولاتش هم متفاوت است. من چیز زیادی درباره تفاوت فضولات مختلف از هم نمی دانم. حتی اگر گوه را با گوشت کوبیده جلوی من بگذارند نمی توانم آنها را از هم تمییز دهم مگر آنکه مزه کنم! همینکه بزرگوار دانش این را داشته و توانسته مدفوع شتر را از دیگر حیوانات تشخیص بدهد یعنی باید ما هم سرمشق بگیریم و در امر گوه تدقیق کنیم.

نکته دیگر که از ذهن ممکن است دور بماند این است که آن بزرگوار هم دنیا را با گوه هم ارز قرار داده است! یعنی ایشان هم که از بزرگان باشند اطرافشان را گوه فراگرفته بوده و به نوعی دارد به ما پیام می دهد که وضعیت قرنهاست که به همین منوال است.

به نظر من گوه در قرن بیست و یکم معنای فلسفی خودش را تغییر داده است. اگر به داستان بزرگوار بازگردیم می بینیم که گوه را در خارج جستجو می کند، درحالیکه بعد از جنبش اگزیستنسیالیسم دیگر همه همه چیز را در درون خود جستجو می کنند! زمانیکه گوه را در درونم جستجو می کنم به روده بزرگم می رسم. جاییکه گاه انباشته از گوه است و این گوه در درون من وجود دارد. خاطرم می آید یکبار از معلم احکام پرسیدم که چرا مدفوع زمانیکه داخل بدن است نجس نیست و فقط وقتی بیرون می آید نجس می شود؟! دقیقا خاطرم نیست با چه چیزی جوابم را داد. بعد از آن فهمیدم که معلم احکام نیز یک انسان سنتی است و گوه را فقط در بیرون جستجو می کند و به گوه درون اعتقادی ندارد.

این گوه درون مانند یک عقده فروخورده است. یک نیاز سلب شده، یک تمایلی که سالهاست سرکوب شده. اگر آنرا زیاد درون خود نگه دارم دچار درد و عوارض دیگر می شوم. پس اینطور است که خودم را از شرش خلاص می کنم. آنرا از درونم، از وجودم خارج می کنم و بیرون می رانم. اگرچه ممکن است گاهی اوقات سخت باشد اما لازم است و باید تحمل کرد و دوره ای را در توالت گذراند. این مفهوم آزادی است. یعنی من می توانم عقده هایم را و تمایلات سرکوب شده خودم را بیرون بریزم و آزادم....

حالا تفسیر ماجرای عارف بزرگوار هم به همین شکل ممکن می شود. این دنیا شاید تمایلات سرکوب شده و عقده های فروخورده ی خدایی  باشد. خدایی که به واسطه جایگاه خدایی اش مجبور است مهربان باشد و خشم خود را فروببرد. این خشم های فروخورده عقده می شوند و بالاخره یکجا این عقده ها را بیرون می ریزد و دنیایی پر از خشونت خلق می شود.

 احتمالا داری با خودت می گویی که این حرفها به تو چه ربطی دارد؟! دیشب با خودم فکر میکردم که یکجا در معادل سازی داستان عارف بزرگوار چینی با خودم دچار اشتباه شده ام. عارف بزرگوار همه چیز را در بیرون جستجو می کرد و دنیای بیرون برایش معادل آن فضله شتر بود. حالا اگر من بخواهم این اندیشه را درونی کنم باید همه دنیای درونم را با گوه هم تراز کنم. یعنی نباید فقط به محتوای روده بزرگم توجه کنم بلکه باید عنایت خود را به سایر اعضا و جوارح درونی نیز بسط دهم. 

چیزهای دیگری که درون خودم پیدا می کنم مغز من است که مملو از گوه است. ریه ام، شکمم و دهانم. بسیار مشعوف می شوم اگر بتوانم از شر این مغز لعنتی راحت شوم. از دهانی که ارزشمندترین محتوایش، بزاقش، را به طور خودکار می بلعد. صدای تکراری قلبم که دیگر حوصله ام را سر برده است. از شر آن هم می خواهم خلاص شوم. کاش راهی برای دفع کردن همه اینها وجود داشت.

فقط یک چیز درون من بود که با بقیه فرق داشت و از گوه پنداری خودم نسبت به آن ناراحت می شدم. آن هم تو بودی. اما بیشتر که فکر کردم دیدم دلم می خواهد از شر تو هم راحت شوم. اگرچه هیچ راهی هم پیدا نکردم. 

دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم. تبدیل به عقده ای فروخورده برای من شده ای، محلی از اضطراب که باید تو را دفع کنم. همانطور که خداوند اضطراب هایش را دفع کرد و نتیجه اش این دنیا شد. باید تو را دفع کنم. شاید از فضولات باقی مانده ام از تو دنیای دیگری خلق شود. دنیایی پر از فهم، گذشت، صبوری و عشق. همانهایی که عقده اش را برایم گذاشتی. دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم.

"جمع اضداد"


از سنگ، لطافت
و از جمجمه ات سختی....


از پاییز، زندگی
از بهار، مرگ
از شب، روشنی
و از زهر برایت قند آرزومندم

من همانم 
که دوای سرطان وجودم سیگار بود
در زمهریر 
برف گرمایم می بخشید
و هنگام سوختن، آتش برایم سرد شد
من در آن سرما سوختم
سوختم در دوزخ زمستانی

من آواز خوش از کلاغی شنیدم
که زمستانش به سر آمده بود
و روسفیدی ذغال برایش مانده بود

من به اندازه یک دریا خشک
و به مانند یک کوه، حقیرم

من عادت دارم که هرروز
هنگام تعویض پوشک پدرم
از نوزادم بخواهم که در گوشم ادرار کند

درون خانه ام پر است از دیوار
بدون در
فقط دیوار
پر است از حصار
پر است از حصر

من از خانه ام خواستم که حصارهایش را بردارد
و نباشد
و دیگر خانه ام نباشد
بیرون بریزد هرچه دیوار است
و هرچه پنجره است و حصر

من خدایی را می پرستیدم که مکار بود
و از یک حاکم شرع، محاکمه ای عادلانه خواستم
او مرا محکوم کرد به برهم زدن نظم 
در لانه مورچگان
و آنها مرا سنگسار کردند


برایت از سنگ، لطافت می خواهم
و از جمجمه ات سختی برایت آرزومندم

همه چیز دچار تغییر می شود

آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همان مگسی که یک روز در مشتم گرفته بودم. زیاد دور و برم می گشت. نمی دانست من که هستم یا در اصل چه هستم. میرفت و دوری میزد و بازمیگشت و با وز وزش عرض ارادتی به حجمی از گوه که در گوشه ای از اتاق نشسته می کرد. خودم را می گویم. صرفا برایش یک حجمی از کثافت بودم که گاه در اتاق حرکت می کرد و بوی دلنواز لجن در اتاق می پراکند. 
بیشتر روی انگشتانم می نشست و از سر انگشتانم تغذیه می کرد. شاید این تقصیر خودم باشد که بعد از ریدن دستانم را نمی شویم. به هر حال مزاحم بود. تنها جایی از بدنم که در طول روز حرکت می کند انگشتانم است. حالا از همین موضع مورد تجاوز یک مگس قرار گرفته ام. نمی گذارد مزخرفاتم را تایپ کنم. حاضرم کاسه سرم را از هم باز کنم که برود روی مغزم بنشیند. آنجا می تواند از کثافت های واقعی تغذیه کند. اما از سر این انگشت روی انگشت دیگرم می پرد و از زیر ناخن هایم کثافت ها را به دست می گیرد، دست هایش را به هم می مالد تا خوب گرد شوند و بعد به دهانش می گذارد. درست به همان شکلی که انگشتم را در دماغم می کنم و محتوایش را بین دو انگشتم آنقدر می مالم که گرد شود و بعد آنرا بالا می اندازم.
دستم را که تکان دادم دورم چرخ کوچکی زد و بعد دور اتاق چرخ بزرگ تری و آمد که دوباره روی دستم بنشیند اما روی هوا گرفتمش. می خندیدم. قهقهه میزدم. درون مشتم تقلا میکرد. بالهایش را که تکان می داد کف دستم قلقک می آمد و خنده ام می گرفت. بسیار لذت بخش بود. مشتم را آوردم کنار گوشم تا از شنیدن صدای وزوزش بیشتر لذت ببرم. هراسان و گریان بود. چند لحظه ای خودم را جای او گذاشتم:
"چه کثافت بزرگ و لذیذی گوشه ی از اتاق نشسته است. گاهی بلند می شود و راه می رود و بوی خوشی در هوا می پراکند. دیگر چه چیزی ازین بهتر میخواهم؟ غذا و رایحه ای خوش در هوا همه را از صدقه سر او دارم. بقای من از سر وجود اوست. پس باید او را بپرستم. دورش بگردم. دستهایش و نوک انگشتان روزی دهنده اش را باید ببوسم."
از نگاه یک مگس عاشق خودم هستم. رهایش کردم. گذاشتم که در هوای متعفن اتاق دورم بگردد و دستانم را پرستش کند. او با ارزش ترین حس دنیا یعنی عشقش را در اختیارم قرار داده بود.
دیگر کاری به کارش نداشتم. سعی میکردم هربار مقدار بیشتری کثافت روی دستانم باقی بماند. او هم بیشتر می خورد و بزرگتر می شد. آنقدر به فکر غذا دادن به حیوان خانگی جدیدم بودم که دیگر سرتاپایم را برایش گوه می کردم تا بتواند از هر کجایم که دلش خواست بخورد. تاجاییکه نتوانست از فرط چاقی پرواز کند و دیگر نمی توانست دورم بگردد. 
به شدت ناراحت بود. گویی یکی از اعمال و فریضه های مهم  روزانه زندگی اش را به جای نمی آورد. به خیالش که من نیازمند گردش او به دور خودم هستم. هرچند که بدم هم نمی آمد. به زحمت خودش را می کشید و از سر و رویم کثافت های هضم شده ام را می خورد.
عجیب اینجاست که از وقتی پرواز نمی کند بیشتر هم می خورد و  همینطور هم بزرگتر و بزرگتر می شود. اما عزیزکم اگر خیال کرده ای که قرار است تبدیل به یک مگس غول پیکر شود کور خوانده ای. تو کمتر ازینها هستی که بتوانی بفهمی چه لجنزاری در مغز من وجود دارد. از یک لجنزار بی انتها علاوه بر مگس یک مار هم بیرون می آید.
حالا دیگر به همه جایم می پیچد. مثل یک درد بزرگ از سمت راست گردنم شروع می شود و روی شانه هایم می آید و از روی کتف راستم ستون فقراتم را میگیرد و پایین می آید تا روی کمرم و از آنجا می خزد به سمت پای راستم و در انتهای رانم روی زانوی پای سمت راستم متوقف می شود.
آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همین ماری که به پاهایم پیچید. یک روز به دستش گرفتم و در مشت هایم فشردمش. آنقدر فشارش دادم که میان مشت هایم مچاله شد. جمع شد و به کرمی تبدیل شد و چندی بعد پروانه ای شد که بی صدا دورم می گشت. 
این یعنی عشق واقعی. یعنی یک مزاحم سمج را از سر راه برداشتن.

بررسی عملکرد جنسیت وزیر در لیبیدو

برای من یک مساله اهمیتی حیاتی دارد و از مطالبات اصلی من در زندگی است. آن هم اینکه در کابینه دولت حتما یک یا چند وزیر زن باشد. علل اصلی آن را در دو جنبه می توانم بیان کنم. اول اینکه سابقا در کابینه دولت رقیب یک وزیر زن بوده حالا برای ما افت دارد که ما وزیر زن نداشته باشیم!

اما دلیل اصلی آن را باید در فرهنگ ما جستجو کرد. ضرب المثلی هست که می گوید:


"گر خوشگلکی ما را بگاید، از گایش او مارا خوش آید"


اصل قضیه این است که وزارتخانه محل گایش است و چه بهتر که خوشگلکی مارا بگاید تا آقای نعمت زاده! اصلا یک جور حس خاصی هم دارد. در فرهنگ ما شاه و وزیر و سرباز نماد یا در اصل پایگاه خشونت هستند. این خشونت که با زن ترکیب می شود تبدیل به یک خشونت جنسی می شود. یعنی در ذهن من یک زنی پدید می آید با لباسهای چرمی سیاه یا قرمز رنگ که می تواند شاخ و دم شیطان یا یک تازیانه هم در دست داشته باشد!

زنان در طول تاریخ اثبات کرده اند که آب پیدا نمی کنند، وگرنه شناگران بسیار ماهری هستند! مثلا همان یک وزیر زن به تنهایی موفق به گایش میلیون ها بیمار شد! کاری که بسیاری از وزرای مرد قبل از او نتوانستند بکنند! البته تا زمانیکه دورش را مردهای مهمتری گرفته اند انگشت اتهام به سوی خودش نمی رود. بالاخره برای یک جامعه مردسالار افت دارد که یک زن بیاید و میلیون ها بیمار را بگاید و یک مرد فوقش از پس چند صد هزار بربیاید! بنابراین بهتر است افتخار این گایش تاریخی به رئیس دولتش منسوب شود که مرد است و قیافه زمختی هم دارد. درست است که ضرب المثل می گوید که از گایش او مارا خوش آید، اما دیگر نه در این حد!

اما در ضرب المثل فوق نباید امر اساسی "زیبایی" فراموش شود. توجه بفرمایید که ضرب المثل می گوید "خوشگلکی" مارا بگاید نه خانم ابتکار! به همین دلیل است که مساله جوان گرایی در کابینه هم مطرح می شود. من جای رئیس جمهور بودم چند زن جوان را وزیر می کردم که با یک تیر دو نشان بزنم. البته رئیس جمهور خودش در تیراندزای دو نشان تبحر دارند و سابقا با یک فرماندار زن سنی با یک تیر دو نشان زده اند!

اما توصیه من به رئیس جمهور این است که حتما این وزیر زن متاهل باشد. چراکه زن مجرد هنوز راهها و روش های گایش را به خوبی نمی داند. اما زن متاهل، حتی اگر چند سال هم زندگی مشترک داشته باشد، به خوبی می داند که چطور می تواند در یک مجموعه به خوبی به گایش بپردازد و از طرف دیگر طوری وانمود کند که این اوست که مورد ظلم واقع شده است! مثلا استعفای همان تک وزیر زن اسبق خودش نمونه همین مهارت است که در زندگی زناشویی بدست می آید. یا برای مثال فرض کنید مرد خانه بیکار شود و جایی به او کار ندهند یا ماهها حقوقش را شرکت های چینی بلوکه کنند. این زن خانه است که می تواند منابع را طوری تقسیم کند که به یکی غذای کافی برسد و به بقیه نرسد! خصوصا که با سیاست های خارجی ما چنین مهارتی قطعا نیاز خواهد شد. 


معجزه

هر روز یک عنکبوت سمی با نیشی شصت متری از کنارم رد می شود و مرا نیش می زند و با زهرش حداقل یک روز از عمرم را می کاهد. روزهای اول عنکبوت را می دیدم. نیشش برایم بسیار ترسناک بود. مقداری از من را می مکید و تبدیل به تار می کرد و تارها را دور و برم می بافت. کم کم اطرافم را دیدم که همه جا را تارهای عنکبوت گرفته و من هم در میانش اسیر شده ام. عقل حکم کرد که با عنکبوت سازش کنم. حالا دیگر عنکبوت را نمی بینم. به جایش یک کشتی بزرگ روی آب است. یک پل شصت متری هم بین او و جزیره وجود دارد. 

از آن زمان امیدوار شدم. کمی سردرد و مشکلات گوارشی برایم ایجاد کرده است. به دکتر هم مراجعه کردم و برایم عینک تجویز کرد. عینک را که میزنم عنکبوت را می بینم و حالم بهتر است. اما همینکه برمیدارم باز امیدواری گریبانم را میگیرد.

آدمها با دو مرض به دنیا می آیند که هنوز درمانی برایش پیدا نشده است. یک مرض اینکه زنده به دنیا می آیند و مرض دیگر هم اینکه به زنده ماندن امیدوارند!

من یک آدم معمولی اهل افریقای جنوبی هستم. در دهه های شصت یا هفتاد میلادی. همینکه سیاهپوست هستم خودش کافی است که مرض امیدواری نداشته باشم! اما به طرز عجیبی هرروز دارم به زندگی امیدوارتر می شوم. میزان امیدواری من به زندگی هرروز بیشتر می شود. پزشکان از روند افزایش امیدواری من قطع امید کرده اند. گویا تبدیل به یک سرطان شده که دارد همه وجودم را در بر میگیرد. حتی عینک هم دیگر کارساز نیست. آنها نمی دانند با این شدت و حد تحقیر و تبعیض چطور دارم هر روز بیشتر از قبل به زندگی امیدوار می شوم. همه تلاش خود را کردند. اموالم و خانواده ام را غارت کردند. به هر شکلی به من تجاوز کردند و به بردگی کشیدند. مرا مجبور به خوردن هر کثافتی کردند. اما من هنوز زنده بودم و به زنده ماندن امید داشتم! عمدتا معتقدند که فقط یک معجزه می تواند مرا نجات دهد.

بالاخره یکی از پزشکان معجزه را در خون من پیدا کرد. سالها قبل برای شفا گرفتن به یک روسپی اوگاندایی مراجعه کرده بودم که می گفتند روزانه صدها نفر را شفا می دهد. او معجزه را در خون من قرار داده بود اما من نمی دانستم و بیهوده به زندگی امیدوار بودم. پزشک در اصل فرآیند معجزه را تکمیل کرد و به من آگاهی بخشید: تو مبتلا به ایدز هستی!

اکنون احساس بهتری دارم. نه به این علت که رژیم آپارتاید سرنگون شده است. حالم بهتر است چون حالا دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که بالاخره یک روز می میرم.

یک نشانه با زمینه قرمز رنگ که رویش نوشته: 1

To: hsjgg1966ubx@yahoo.co.uk

Cc: mehrtabligh2030@gmail.com

سلام دوست عزیز

 

ازینکه نامه ات را با تاخیر زیادی پاسخ می دهم عذرخواهی میکنم. امیدوارم حالت خوب باشد.

احتمالا خاطرت نیست که من سایت خودم را حذف کرده ام. دیگر سایت ندارم وگرنه در خدمت بودم. بسیار خوشحال شدم که میخواهی ارتباطت را با من بیشتر کنی. یک جایی هستم که آنتن دهی خوب نیست اما شماره موبایلم را که خواسته بودی انتهای نامه برایت می گذارم. زمانیکه به محدوده آنتن برسم حتما با شماره ای که برایم گذاشتی تماس خواهم گرفت و مسائل زیر را با تو مطرح خواهم کرد:

 

ای کاش خودت را معرفی کرده بودی موجود رذل و حقیر. اگر جرئت این کار را داشتی میفرستادمت ته آن جوی آب که جنازه ات لجنی به لجنزارهای اطراف شهر بیافزاید.   همانجایی که لاشه های سگ های هار را می اندازند که حتی کود جسدشان هم به درد بخور نیست. بوی لجن از وجودت چنان بیرون می زند که سطل زباله هم برایت زیاد است. اگر بخواهم جنازه ات را در سطل زباله بیاندازم مامور تفکیک زباله از وجود چنین کثافتی سخت تعجب خواهد کرد.

شاید خیال کنی من نفهمیدم تو که هستی! یا در اصل چه هستی؟ اما در این چند روزی که به نامه ات پاسخ ندادم کاملا درگیر همین مساله بودم. می دانم که تو چیزی کمتر از آن کلاغ هستی که لب حوض نشسته و روی خودش آب میریزد تا از گرما نمیرد. حتی کمتر از این سطل زباله ای که سمت چپ من قرار دارد. آنقدر ناچیزی که حتی قادر به دریافت این نامه هم نیستی. چه برسد به اینکه یک نشانه قرمز رنگ که عدد 1 رویش نوشته باشد برایت مهم شود! تو یک ربات هستی. یک سیستم احمقانه که بیخودی مرا دوست خطاب می کند و از من جایی می خواهد که بتواند روی آن مادر نداشته اش  را تبلیغ کند!"

 

ازینکه به یاد من بودی ممنونم و امیدوارم هرجاکه هستی خوش باشی.

 

ارادتمند

کیارش

09372567737

 


امروز برای اولین بار احساس کردم که پشت این نامه های الکترونیکی ممکن است یک انسان نشسته باشد. یک انسان شبیه خودم. نمی دانم، شاید هم زیاد شبیه به انسان نیستم. 

طبق معمول نشسته بودم روبروی یک صفحه مستطیلی نورانی و به صورت بی هدفی به روی کلید هایی که جلویم قرار داشت می کوبیدم. تغییرات محسوسی را بر روی صفحه مشاهده می کردم که واکنش های آنی یک سیستم پردازشگر بود که در کنارم قرار داده بودند. شاید هم مجموعه ای از واکنش های سیستم پردازشگر کنارم و چند سیستم پردازشگر دیگر در جاهای دیگر. وقتیکه تغییرات از چندین سیستم پردازشگر ماشینی به دست آدم می رسد دیگر وجود یک انسان لابلای این همه سیستم چه اهمیتی دارد؟

یکی از این تغییراتی که مشاهده کردم نشان از وجود یک پیام می داد. فرض کن هرروز می آیی و پشت یک سیستم می نشینی و جلویت مجموعه ای از آیتم ها قرار گرفته است. یک روز می آیی و می بینی تنها چیزی که تغییر کرده این است که در کنار یکی از این آیتم ها یک نشانه با زمینه قرمز قرار گرفته و رویش نوشته: 1! 

حالا شاید درستش این باشد که به خودم بگویم: اوه! امروز باید روز هیجان انگیزی باشد!

مگر برای من چه چیزی تغییر کرده؟ هیچ. فقط یک نشانه قرمز رنگ با عدد 1. من به این چیزی که امروز در زندگی ام اضافه شده پیام نمی گویم! میگویم یک نشانه قرمز که رویش عدد 1 نوشته شده! این تنها چیزی است که برای من تغییر کرده و پشت آن هم یک باکس از حروف و کلمات و جملات دیدم که روی صفحه نوشته شده. این چیزی که من می بینم تشابهی با انسان ندارد که بخواهم آنرا انسان بپندارم و احترام و شان انساسی برایش قائل باشم.

میتوانم فرض بگیرم که یک خطای سیستمی است. حالا یک نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک گوشه تصویر باشد. چه کاری با من دارد؟ مگر تا قبل ازین که رنگ دیگری داشت برایم مهم بود؟ چرا اکنون باید به اینکه یک علامت قرمز گوشه تصویر است اهمیت بدهم؟ 

چند روزی آنرا به حال خودش رها کردم. هر روز می آمدم و وجود نشانه قرمز رنگ که درونش نوشته بود 1 برایم عجیب، سنگین و غیر قابل تحمل بود. انگار یک مرضی گرفته باشم. وجودش برایم غیرقابل تحمل بود. روزهای اول معتقد بودم که وجود ندارد. چیزی که وجود داشت من بودم و یک صفحه نورانی و چند کلید جلویم که باید آنها را بی مهابا فشار میدادم. کم کم به این نتیجه رسیدم که این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک ریشه مادی هم دارد. یک جایی چند ترازیستور، بالا پایینی تشکیل داده اند و این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده را ایجاد کرده اند. بالاخره قانع شدم که وجود دارد و  رویش کلیک کردم. یک باکس بود که درونش چیزهایی نوشته شده بود. هنوز هم اثری از انسان نیست. هرجای این سیستم لعنتی را که باز میکنم انسان نیست. حروف و کلماتی جلوی من درون یک باکس ریخته و من باید برایش احترام انسانی قائل باشم.

اینکه میگویم احترام انسانی را شاید کسی نفهمد. خیال کند منظور از احترام این است که جلوی کسی دولا و راست شویم، یا چاکرم مخلصم راه بیاندازیم! فرض کن در یک پارک روی یک نیمکت نشسته ای. چقدر برایت وجود درختی چند متر آن طرف تر مهم است؟ وجود سطل زباله ای که سمت چپ توست چقدر برایت مهم است؟ یک کلاغ نشسته لب حوض روبرویت و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد. هیچکدام را نمی بینی اما کافی است یک انسان بیاید و کنارت بنشیند. روی نیمکتی که نشسته ای. نمی توانی اهمیت ندهی. حس بدی به تو دست می دهد. به خودت می گویی حالا این همه جا درست باید بنشیند کنار من! احساس می کنی که به حریمت تجاوز شده است. دلت می خواهد آن انسان نباشد. اگر مقاومت نمی کرد ترجیح میدادی که گلویش را محکم بفشاری و خفه اش کنی و جنازه اش را درون جوی آب بیاندازی. اگرچه یک سطل زباله سمت چپت قرار دارد که میتوانی جنازه را داخل آن بیاندازی تا مامورین شهرداری آنرا جمع آوری کنند و به مرکز تفکیک زباله ببرند و آنجا جنازه را از سایر زباله ها تفکیک کنند و استفاده لازم را از اجزای تشکیل دهنده آن ببرند. همینطور یک حوض هم روبرویت قرار دارد و کلاغی لب آن نشسته و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد، اما تو ترجیح میدهی جنازه را درون جوب بیاندازی و هنوز هم برای وجود حوض احترام قائل نیستی و کلاغی که ممکن است گرسنه باشد و بخواهد از چشم آن جنازه خوراکی بخورد. این احترام انسانی است. اینکه وجود یکدیگر را در میابیم و بعد برای اینکه وجود نداشته باشیم می کوشیم!

خودم فکر میکنم این از لطف سرشار من است که برای این باکس با آن کلمات درونش احترام انسانی قائل نیستم. اما میگویند اینطور نباش و برای نامه های الکترونیکی ای که برایت ارسال می شود احترام انسانی قائل باش. به آنها اهمیت بده و آنها را بخوان. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. روز اول که آمدم دیدم دیگر اثری از نشانه قرمز رنگی که درونش عدد 1 نوشته شده بود نیست. احساس شادی و شعف بسیاری داشتم. از یک دردسر بزرگ خلاص شده بودم. بعد یادم افتاد که پشت آن یک باکس حروف و کلمات بود که از من انتظار داشتند آن کلمات را بخوانم. چند ساعتی با خودم فکر کردم که آیا نبودن نشانه قرمز رنگ به منزله نبودن باکس کلمات است؟ روی کاغذ ارتباطی میان این دو دیده نمی شد. اگرچه طبق تجربه این دو پدیده را به فاصله های زمانی کوتاه و پشت سر هم دریافت کرده بودم. دوباره همانجا را کلیک کردم. همانجا که نشانه قرمز رنگی بود که رویش عدد 1 نوشته شده بود. باور کردنی نبود. آن چیزی که روی کاغذ درست بود در واقعیت هم درست از آب درآمده بود. باکس کلمات سرجایش بود.

تا چند روز می آمدم و به جای نشانه قرمز رنگ نگاه می کردم که دیگر آنجا نبود. احساس گناه داشتم. درست زمانیکه برایش احترام انسانی قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم کاری کردم که دیگر نیست شد. کاش می توانستم بیشتر تحملش کنم و فرصت بیشتری برای بودن به او می دادم. روی جایش کلیک میکردم و باکس کلمات می آمد. اگر یک انسان این کلمات را جایی نوشته باشد و برای من فرستاده باشد بدان معناست که باید برایش احترام قائل باشم و به او اهمیت دهم. شاید احتیاج به کمک داشته باشد. یا سوالی داشته باشد که بتوانم به او پاسخ بگویم. شاید خبر مهمی در آن برایم باشد!

همینطور چند روز با خودم کلنجار رفتم. احساس میکردم باکس کلمات جا را برایم تنگ کرده است. مجبور شدم برایش احترام انسانی قائل شوم. از ابتدای باکس شروع به خواندن کردم: 


"سلام دوست عزیز..."


طبق دستورالعمل ها دیگر باید خوشبین باشم. الان باید احساس خوبی داشته باشم ازینکه برای باکس کلمات احترام قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم. این یکی از دوستانم است که به طریقی آدرس پست الکترونیکی من را پیدا کرده و برایم نامه نوشته است. آه، چقدر بدبین بودم! چقدر خیالات عجیب و غریب برای خودم می کردم! بهتر است به رفتار خودم خوب فکر کنم. اگر باکس کلمات را نمیخواندم هیچ وقت موفق نمی شدم نامه دوستم را بخوانم و او حتما از دست من بسیار می رنجید. آن نشانه قرمز رنگ را بگو که عدد 1 رویش نوشته شده بود! چقدر نسبت به او بدبین بودم! او خودش را فدای من و دوستم کرده بود. به پاس ایثارگری و شهامتش باید دقیقه ای سکوت کنم!

اکنون باید با خودم فکر کنم که دوستم حتما ازینکه انقدر دیر پاسخش را میدهم از من رنجیده خاطر شده است. در ادامه نامه نوشته بود:


" اگر سایت شما پاپ آپ قبول می کنه، آدرس سایت + میزان ورودی سایت + قیمت پاپ آپ رو برای ما ارسال کنید

همچنین یک شماره موبایل برای تماس ارسال نمایید

لطفا اطلاعات رو به ایمیل زیر ارسال نمایید

mehrtabligh2030@gmail.com

همچنین می توانید با شماره

021-88543072

تماس حاصل فرمایید"