توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ساعت ساز نابینا

 ابرهایی که سایه انداخته بودند کنار رفتند و آفتاب تابید. حالا باید انتهای دره آنجایی که دشت مملو از شقایق های نارنجی رنگ بود، سایه افتاده باشد. وقتش بود که به راه بیوفتم. کوهستان مقدس این بالا بسیار آرام و ساده است اما کمتر کسی میتواند این کوهستان خطرناک را طی کند و به قله برسد.

راه زیادی تا معبد نمانده است. چند قدم و تنها چند قدم باقی مانده تا رسیدن به جواب. حضور معبد را از همینجا حس میکنم. آهسته به راه می افتم. حالا که به منبع دانایی رسیده ام هیچ سوالی ندارم! احساس می کنم علم مطلق یافته ام و همه چیز را می دانم. بااینحال به پیش می روم. این چند قدم باقی مانده از همه آن صخره ها و دره های پر فراز و نشیب سخت تر به نظر می رسد. در طول چند ساعت گذشته بارها تخته سنگی پیدا کرده ام و رویش نشسته ام. آنقدر فکر میکنم که سوالی به ذهنم برسد اما هیچ.

مطمئنا سخت ترین عذاب برای انسان دانایی مطلق است. دیگر هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نمی ماند. حس زیبای کنجکاوی از بین می رود. دیگر در جستجوی چه چیزی باشم؟  زمانیکه پای کوه بودم در مقابل کِن ابراز نادانی کردم. قسم خوردم که هیچ نمی دانم. کِن، کاهن معبد ناتینگیا، چشم هایم را درآورد و با یک عصا مرا راهی قله کرد. خاطرم هست که روزهای اول وحشت وجودم را فراگرفته بود و هیچ نمی دانستم. تازه فهمیده بودم که نادانی یعنی چه! پیش ازین حداقل از وجود اشیای اطرافم آگاه بودم. چندین بار به ذهنم خطور کرد که بازگردم و ابراز ندامت کنم و بگویم که من می دانستم. اما هرچه با خودم کلنجار می رفتم می دیدم که نه، نمی دانم. 

 

کِن تنها به من گفته بود برای یافتن راه قله به ندای قلبت رجوع کن. به نظر یک شعار عارفانه می آمد اما قضیه بسیار ساده بود. بدون داشتن چشم هم می شود شیب زمین و جاذبه را تشخیص داد و راه بالا رفتن را پیدا کرد. با دقت کردن به صدای رودخانه می شود مسیر یابی کرد. همینطور از جهت تابش نور به صورت.

عصا را جلوی خودم می گرفتم و راه می رفتم. عصا به سنگریزه ها، شاخ و برگ خشک درختان، صخره ها و چاله هایی که آب در آنها جمع شده بود برخورد می کرد. آه، حالا یادم افتاد. یک ساعت. یک جای این کوهستان دورافتاده که پای هیچ بنی بشری به آن باز نشده است یک ساعت افتاده بود.

ابتدا تنها تفاوت صدای برخورد عصا با آن نظرم را جلب کرد. معلوم بود یک جسم فلزی است. وقتی که برش داشتم و به دست گرفتم ابتدا خیال کردم مچ بندی فلزی است. ما از فرم دایره ای شکل میانش و صدای تیک تیک ثانیه شماری که نشان میداد هنوز قلبش می زند، فهمیدم که او یک ساعت است. 

تنها سوالی که اکنون دارم این است که آن ساعت از کجا راهش به این کوهستان دور افتاده است؟ احساس قوت قلب بیشتری دارم. یک دلیل برای زنده بودن. یک سوال، برای اینکه از معبد دانایی پاسخش را بگیرم.

عصایم که به درب آهنی معبد برخورد کرد ایستادم. درب بلافاصله باز شد. صدای کِن را شنیدم که گفت: چشمهایت را بگیر. دقایقی بعد درحالی که روی تخت سنگی در اتاقی قرمز رنگ دراز کشیده بودم چشم هایم را باز کردم. از جایم بلند شدم و کِن را کنار تخت دیدم که ماری سفید به دوشش انداخته و منتظر بیدار شدن من است. به آرامی گفت: راه بیوفت.

از اتاق بیرون آمدیم. هوای سرد قله کوهستان بدنم را نوازش کرد و لرزشی به اندامم افتاد. روزها بود که چیزی جز خار و علف های کوهستانی نخورده بودم. نزدیک بود از روی پله های جلوی درب اتاق پایین بیوفتم که عصایم نجاتم داد. وزنم را روی عصا انداختم و از پله ها پایین آمدم.


- بدون چشم توانستی شیب زمین و شتاب جاذبه را درست تشخیص دهی، اما حالا که چشم داری از درک آن عاجزی.


حق با کِن بود. عصا را به او بازگرداندم. فشار شدیدی به وسط عصا آورد که آنرا بشکند اما عصا تبدیل به مار شد و از روی دست چپ کِن به دور گردنش خزید. جلوتر از من به راه افتاد و من پشت سرش به حرکت در آمدم. از مسیرهای سنگ فرش شده میان اتاق های کوچک و بزرگ درون معبد گذر کردیم تا به ساختمان بزرگی رسیدیم که گاری های بزرگی روبرویش ایستاده بودند. پشت گاری ها پر بود از گلبرگهای شقایق نارنجی رنگ. جلوتر گاری های دیگری بودند که علفهای سبز با خودشان داشتند. وارد ساختمان که شدیم هزاران کوتوله را با لباس های راهبان بودایی دیدم که پشت میزهایی نشسته اند و گلبرگ های نارنجی رنگ شقایق را جلویشان ریخته اند. جلوتر رفتم و دیدم چند گلبرگ را به وسیله چسب های مخصوصی به یک ساقه سبز رنگ وصل می کنند و کنار می گذارند.


-  اینجا شقایق های نارنجی ساخته می شوند.


باورکردنی نبود! تمام آن شقایق های نارنجی رنگ در دشت کوهپایه مصنوعی بودند! گفتم: اما می شود به راحتی بذر شقایق ها را کاشت و دشتی پر از شقایق گرفت.

کن پاسخ داد: بله، اما ما در کوهستان مقدس تصمیم گرفته ایم شقایق ها را اینطور بسازیم.

از درب آن ساختمان که بیرون آمدیم ساختمان دیگری جلویمان بود که تخت سنگ های بزرگی جلویش گذاشته بودند. وارد ساختمان شدیم. آنجا هم هزاران کوتوله راهب بودایی در حال ساخت مجسمه هایی بی شکل با سنگ بودند. از یکی از کوتوله ها پرسیدم: این چه مجسمه ای است که می سازی؟

کوتوله پاسخ داد: اینها مجسمه نیستند. سنگ های بی شکل و قیافه کوهستان هستند.

این دیگر از عجایب خلقت بود. تمام سنگ ها و صخره های کوهستان مقدس مصنوعی و ساخته دست این کوتوله های بودایی بود! اگرچه سنگ ها بی شکل بودند اما کوتوله ها با ظرافت خاصی روی تک تک سنگ ها و صخره ها کار می کردند و آنها را به شکل تخته سنگ های طبیعی کوهستان در می آوردند.

از کن پرسیدم: پیش ازینکه این کوهستان را با این سنگ ها اینجا پدید بیاورید چه چیزی اینجا بوده؟

پاسخ داد: هیچ.

راه افتاد و از ساختمان دوم نیز خارج شدیم و در ساختمان بعدی خروارها برف بود که توسط کوتوله های بودایی آب می شد و از دریچه ای بیرون می ریخت. حتی رودخانه ای که در دره جریان داشت نیز مصنوعی بود. از کن پرسیدم: مگر اینجا برف نمی بارد؟

پاسخ داد: پس خروارها برفی که جلوی ساختمان بود از کجا آمده؟

پرسیدم: پس چرا نمی گذارید این برفها خودشان آب شوند و رودخانه بسازند.

پاسخ داد: چون ما در کوهستان مقدس تصمیم گرفته ایم که رودخانه را اینطور بسازیم.

جلوی ساختمان بعدی الوارهای بزرگی از چوب بود. دیگر قابل حدس بود که درون این ساختمان چه می گذرد. گفتم: من آمده ام اینجا که جواب سوالم را بگیرم میتوانم حدس بزنم در این ساختمان و ساختمان های بعدی چه می گذرد.

چند ثانیه ای نگاهم کرد و به راه افتاد. از مسیر دیگری رفتیم و به اتاق قرمز رنگ بازگشتیم. کن مار را روی تخته سنگ گذاشت و گفت: سوالت را بپرس.

پرسیدم: بین راه یک ساعت با بند فلزی پیدا کردم. آن ساعت متعلق به کیست؟ چطور راه به این کوهستان پیدا کرده است؟

کن با تعجب به من نگریست. دهان مار باز شد و هر دو زیر خنده زدند. مار که میخندید دهانش باز و بازتر می شد. می خندید و به دور خودش می پیچید. کن آنقدر خندید که نتوانست روی پاهایش بایستد و روی زمین افتاد. روی زمین به خودش می پیچید و می خندید. چشمم به پشت کن افتاد و تازه متوجه شدم که دم بسیار درازی دارد که شبیه دم گاو می ماند.

خواستم از اتاق خارج شوم که مار با جهشی جلوی درب اتاق پرید و دهانش را که اندازه قد من باز شده بود به سمتم گرفت. از ترس میخکوب شدم. برگشتم و سوی دیگر اتاق را دیدم که گاوی ایستاده و با نگاهی آرام به من نگاه می کند. سرم را که برگرداندم دیدم عصایم به دیوار تکیه داده شده و اثری از مار نیست. عصا را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم. با نهایت سرعت می دویدم. از دور درب معبد را دیدم که باز شد. سرعتم را بیشتر کردم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بیاندازم از معبد خارج شدم. همینطور که می دویدم متوجه عبور یک قطار از دور دست شدم. اگر قطار از جلویم رد می شد باید صبر میکردم تا عبور کند. پس سرعتم را تا جاییکه می توانستم افزایش دادم. انقدر تند دویدم که به فاصله چند قدم از جلوی قطار گریختم.

وقتیکه به اندازه کافی دور شده بودم سرعتم را کم کردم و ایستادم. نفسم بالا نمی آمد. روی تخته سنگی که کنارم بود نشستم و نفسی تازه کردم. حالا بیشتر از اینکه خسته باشم و ضربه های قلبم به قفسه سینه ام آزارم دهد به آن قطار فکر می کنم که از کجا وسط آن کوهستان پیدایش شده است؟

آفتاب غروب می کند. مانند شقایش نارنجی رنگ کوچکی کنار یک تک درخت سوخته بزرگ، آرام حرکت می کند و پشت کوهستان مقدس می رود. جاییکه در آن هزاران کوتوله بودایی شقایق های دشت، تک درخت سوخته کنار خورشید و تخته سنگی که رویش نشسته ام را می سازند و در راه من قرار می دهند.

سرم را پایین می اندازم و خنده ام می گیرد. واقعا خنده دار است. عصای من به هزاران سنگ ریزه و صخره و تخت سنگ خورد؛ به هزاران تکه چوب خشکیده؛ به صدها درخت و صدها چاله آب. هیچ وقت به خودم نگفتم اینها از کجا آمده اند؟ اما تنها باری که عصایم به ساعت و چشمم به قطار افتاد این سوال برایم پیش آمد!

خنده دار است که دیگر نمی توانم انقدر راحت از کنار شقایق های نارنجی و این همه سنگ ریزه و چاله های آب عبور کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.