توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

اندر احوالات مبارزه خر ملانصرالدین با ویروس کرونا

 صبح طبق روال همیشگی از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورت به هفت روش سامورایی قصد خرید نان کردم. همسرم درحالیکه نایلون بزرگ نان را آماده میکرد جواب سلامم را داد و گفت بقچه پارچه ای مخصوص نان را شسته و روی رخت آویز است. پیش ازینکه به سمت رخت آویز بروم پرسید:

-          دستهاتو شستی؟

-          بله، همین الان به همان روشی که گفتی شستم.

-          رخت آویزهم با وایتکس ضد عفونی کردم. دست نشسته به بقچه نون دست نزنی!

-          نه، حواسم هست.

بقچه را برداشتم و خواستم در نایلون بگذارم که متوجه شدم نایلون بوی وایتکس میدهد!

-          اینم با وایتکس شستی؟!

-          بله.

-          بوی وایتکس میده.

-          یه مقدار درشو باز بذار بوش بپره. ازینکه کرونا بگیریم بهتره!

آمدم صندلی کنار میز را بیرون بکشم که مجددا با جیغ همسرم برق از سرم پرید:

-          دست نزن! میخوای بری نون بخری دست میزنی به صندلی آلوده؟! بذار خودم صندلی رو برات میکشم بیرون.  

صندلی را برون کشید و من درحالیکه دستهایم را مثل مجرمینی که دستگیر شده اند بالا برده بودم روی صندلی نشستم. بوی وایتکس که کمتر شد بقچه را داخل نایلون گذاشتم و بلند شدم که از خانه بیرون بروم. همسرم بدو بدو جلوی در آمد و در را برایم باز کرد. کفشهایم را جلوی پایم جفت کرد و درحالیکه داشت بند کفشهایم را میبست همسایه واحد روبرو هم از خانه بیرون آمد. با نگاهی حاکی از عمق تاسف به من نگاه کرد و دکمه آسانسور را زد.

-          سلام آقای رجبی، چه خوب که شما هم دارید میرید بیرون، لطفا دکمه آسانسور را برای امیر بزنید. داره میره نون بخره و دستهاشو نباید به جایی بزنه.

-          اشکالی نداره از نظر من، اما بالاخره میخواد در نونوایی رو باز کنه، در ماشین باز کنه، یه جا بالاخره مجبوره دستشو به یه جایی بزنه دیگه!

همسرم درحالیکه به نظر مستاصل میرسید با اینحال جواب داد:

-          اصلا خودم باهات میام. تو دستتو به هیچی نزن. دستهاتو بگیر بالا تا من بیام.

درحالیکه به آقای رجبی نگاه میکردم علاوه بر دستهایم یکی از پاهایم را هم بالا گرفتم. وقتی که آسانسور رسید آقای رجبی گفت:

-          خجالت نمیکشی زنت بند کفشتو میبنده؟!

و به سرعت آسانسور حرکت کرد و فرصت نشد من به آقای رجبی توضیح بدهم که ویروس کرونا چقدر کشنده است و ما چقدر باید نسبت به نظافت شخصی حساسیت داشته باشیم.

متاسفانه در کل بازار ژل ضد عفونی کننده دست، دستکش پلاستیکی و حتی کیسه فریزر هم پیدا نمیشد و مردم همه را غارت کرده بودند و ما راه دیگری نداشتیم جز اینکه یکی نقش دستهای دیگری را بازی کند.

با آسانسور که پایین رفتیم همسرم درب سمت شاگرد ماشین را برایم باز کرد و وقتی نشستم درب را بست. حواسم کامل به دستهایم بود که به جایی برخورد نکند! به نانوایی که رسیدیم حواسم نبود و آمدم درب ماشین را باز کنم که باز فریاد همسرم به هوا برخواست:

-          الان میخوای نون بخری داری دستتو میزنی به دستگیره در؟ صبر کن خودم برات باز میکنم.

بیرون آمد و درب ماشین را برایم باز کرد و وقتی پیاده شدم پشت سرم آنرا بست. مردم در صف نانوایی با نگاهی تاسف بار به من نگاه میکردند. با خودم فکر کردم که باید از دفعه بعد من نقش دستهای همسرم را بازی کنم.

به نانوایی که وارد شدیم همسرم خمیرگیر و نانوا را مجبور کرد که دستهایشان را بشویند. بعد ازینکه دو عدد از نانهای ما پخت نانوا طبق عادت معمول آنها را به میخهای روی دیوار زد و در همان لحظه فریاد همسرم بلند شد:

-          اون دیوار تمیزه که نونها رو مالیدی بهش؟!

-          خانم یه هفته اس کرونا اومده ما داریم همینجوری نون میدیم دست مردم.

-          همینه تو یه هفته آمار مرگ و میر و مبتلا چند برابر شده دیگه.

-          چی کار کنم خانم؟

-          دو تای دیگه رو بیار بذار لای این پارچه. اون دوتا رو هم نمیخوام.

خلاصه نانها را خریدیم و با دقت من آنها را حمل کردم. مجددا همسرم درب ماشین را برایم باز کرد، نشستم و آنرا پشت سرم بست. مردها با حسرت به من نگاه میکردند و زنها انگار که صحنه ای چندش آور می بینند.

به خانه که رسیدیم به همسرم ماجرای نگاههای پر از قضاوت مردم را گفتم و گفتم که دوست ندارم درباره من اینطور فکر کنند. دفعه بعد تو دستهایت را بشوی و من نقش دستهای تو را بازی میکنم.

دفعه بعد هم همان مراحل را اجرا کردیم با این تفاوت که من کارها را میکردم و همسرم مراقب دستهایش بود که به جایی برخورد نکند. این بار هم اما نگاهها پر از تاسف بود. مردها دفعه قبل به حال خودشان تاسف می خورند این دفعه به حال من! آقای رجبی درحالیکه آسانسور پایین میرفت به من گفت:

-          خاک بر سر زن ذلیل!

در صف نانوایی یک پیرمرد درحالیکه به من نگاه میکرد دستش را بالا آورد و گفت:

-          کول باشیوا!

زنها هم که انگار برایشان فرقی ندارد، کلا صحنه برایشان چندش آور است!

به خانه که رفتیم به همسرم گفتم دفعه قبل من سوار خر بودم، این دفعه تو سوار خر بودی. امیدوارم دفعه بعدی خر سوار ما نشده باشد!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.