پدر در گهواره فرزند خویش زر یافت
و هربار بیشتر
که میخوراندندش از زمین
او بیشتر زر داد پدر را
از مدفوع خویش
زبانهای مردم را در گوشهایشان فرو کرده بودند
دیگر کسی طالب سخنی نبود
و این پدر بود
و آن سرزمین که زر یافت
واعظی بر سر کوه زیتون
از کنار ساحل صور و صیدون
مردم را به سوی خویش می خواند
و من او را یافتم آنجا که معجزه می کرد
و مدفوع شان را به نوبت زر می کرد
هرروز صبح یک مرد عریان می آمد
و پیراهنی به من هدیه می داد
دیروز پیراهن را بر تنش کردم
و او از من رنجید
و امروز نیامد
و امروز و دیگر نیامد
نوک پرگار بر گرد زمین سخت
بر دشت های وسیع و کوه های رفیع
از ابریشم تاریخ به یادگار
برجای مانده تیغ
سنگ ها به تیغ پاره پاره گشتند
پاره سنگ ها بر قعر ارغنداب
اینجا نه دیگر نوری هست
نه دیگر لاله ای می روید به لشگرگاه
اینجا جنازه های آهوانی است تنها
سیاه و سفید و بیجان مردارشان
به تیغ دندان های کفتارهای راه راه قرمز و آبی
اما تو ای پدر
ای کوه
ای سفید جامه ی ماتم پوش
کجا بود آن سپر جواهر نشانت امروز؟
کجاست آن ابر زره پوش؟
کجاست آن شاه فولادی؟
چشم از آسمان بردار
بنگر به قعر ارغنداب
اینجا گورستان لاله های سرخ
اینجا گورستان لاله های دموکراسی است
اینجا ناف آسیاست که بندش را امروز
به تیغ ایدئولوژی بریده اند
در این سرمای جانسوز
شعله ای نیست
تن پوشی حقیر دیگر بر تنت
و شانه های بی گناهت نیست
نیست دیگر بارانی نیست
چتر مهربانی را به یغما برده اند
دیگر کسی از دلت
حتی از چشمانت خبر ندارد
باد وزید
دفتر مشق شب را ورقی زد
برگهای درختان زیتون را تکانی داد
و گیلاسهای خوش طعم را به زمین ریخت
باد وزید
و او را با خود برد
پرافتخارترین و شناخته شده ترین فیلمساز ایرانی بود. کشورش را دوست داشت. در مصاحبه ای گفته بود: «در تمام فیلمها خواستهام این است که تصویری مهربانتر و صمیمی تر از انسانیت و کشورم را به نمایش بگذارم.»
او از کشورش فرار نمیکرد. از سیاست فرار میکرد. اعتقاد داشت سیاست تاریخ مصرف دارد و ارزش هنر را پایین می آورد. اما سیاست او را رها نکرد. سانسور رهایش نکرد. او میگریخت. مانند همه آن کودکانی که در آثارش از ترس خانه یا مدرسه میگریختند.
او به جستجوی خانه دوست شتافت و یادش و نامش باقی ماند.
در حیاط مدرسه
دویدن ممنوع است
هوای درخت
هوای یک جاده بی انتها کرده ام
جاده ای که در آن دویدن ممنوع نیست
دوستت داشتم
با تو دوان
با تو هراسان بودم
نمیخواهم ببینمت
هوا سرد شد
و برگها ریختند
عطر میوه ها را باد با خود برد
در فصل بافتنی
آغوشم را ژاکتی بر اندامت
و شعرهایم را شال و کلاهت
بافته ام
اما هنوز
عشق بافتن موهایت
گرمابخش خانه است
نیمه شب از خواب پریدم
و کابوسی
یادآور جای خالی تنهایی در من
بود
شب خیابان نیز چو من
جای خالی صدای پای عابری را
میجویید
که شبانه منتظر یک حادثه تلخ
با دشنه ای در جیبش از میان
میگذشت
اما من
منتظر آمدن هیچ حادثه ای
نیستم
من نه گرمای خورشید را دل
بسته ام
نه به عطر شکوفه های گیلاس
من تنها منتظرم
تا تو بیایی
کیارش خوشباش