به اطرافم که خوب نگاه می کنم می بینم همه جا را گوه گرفته است. به نظر می رسد یکی از عوامل بقای طبیعت همین گوه باشد. گوه به ظاهر چیز بسیار مشمئز کننده ای است و کثیف است و بدبو و نمی شود از آن به نیکی یاد کرد! حتی وقتیکه در متنی از گوه حرف زده می شود دیگر ارزش ادبی خودش را از دست می دهد چون واژه ای زشت و بی ادبانه است.
اما واقعیت این است که گوه یک امر کاملا فلسفی است. شخصی از یک عارف بزرگ چینی می پرسد که چطور به وجود خدا پی بردی؟ او به غائط یک شتر روی زمین اشاره می کند و می گوید از دیدن این به وجود یک شتر پی می برم و از دیدن دنیا هم به وجود خدا پی برده ام!
چند نکته اساسی در این ماجرا وجود دارد. اول اینکه خداوند این دنیا را ریده است. سپس سوالی پیش می آید که آن بزرگوار چطور متوجه شده که آن غائط مربوط به شتر است؟ چرا اسب یا قاطر یا گاو نباشد؟ البته همانطور که هر حیوانی با حیوان دیگر تفاوت دارد فضولاتش هم متفاوت است. من چیز زیادی درباره تفاوت فضولات مختلف از هم نمی دانم. حتی اگر گوه را با گوشت کوبیده جلوی من بگذارند نمی توانم آنها را از هم تمییز دهم مگر آنکه مزه کنم! همینکه بزرگوار دانش این را داشته و توانسته مدفوع شتر را از دیگر حیوانات تشخیص بدهد یعنی باید ما هم سرمشق بگیریم و در امر گوه تدقیق کنیم.
نکته دیگر که از ذهن ممکن است دور بماند این است که آن بزرگوار هم دنیا را با گوه هم ارز قرار داده است! یعنی ایشان هم که از بزرگان باشند اطرافشان را گوه فراگرفته بوده و به نوعی دارد به ما پیام می دهد که وضعیت قرنهاست که به همین منوال است.
به نظر من گوه در قرن بیست و یکم معنای فلسفی خودش را تغییر داده است. اگر به داستان بزرگوار بازگردیم می بینیم که گوه را در خارج جستجو می کند، درحالیکه بعد از جنبش اگزیستنسیالیسم دیگر همه همه چیز را در درون خود جستجو می کنند! زمانیکه گوه را در درونم جستجو می کنم به روده بزرگم می رسم. جاییکه گاه انباشته از گوه است و این گوه در درون من وجود دارد. خاطرم می آید یکبار از معلم احکام پرسیدم که چرا مدفوع زمانیکه داخل بدن است نجس نیست و فقط وقتی بیرون می آید نجس می شود؟! دقیقا خاطرم نیست با چه چیزی جوابم را داد. بعد از آن فهمیدم که معلم احکام نیز یک انسان سنتی است و گوه را فقط در بیرون جستجو می کند و به گوه درون اعتقادی ندارد.
این گوه درون مانند یک عقده فروخورده است. یک نیاز سلب شده، یک تمایلی که سالهاست سرکوب شده. اگر آنرا زیاد درون خود نگه دارم دچار درد و عوارض دیگر می شوم. پس اینطور است که خودم را از شرش خلاص می کنم. آنرا از درونم، از وجودم خارج می کنم و بیرون می رانم. اگرچه ممکن است گاهی اوقات سخت باشد اما لازم است و باید تحمل کرد و دوره ای را در توالت گذراند. این مفهوم آزادی است. یعنی من می توانم عقده هایم را و تمایلات سرکوب شده خودم را بیرون بریزم و آزادم....
حالا تفسیر ماجرای عارف بزرگوار هم به همین شکل ممکن می شود. این دنیا شاید تمایلات سرکوب شده و عقده های فروخورده ی خدایی باشد. خدایی که به واسطه جایگاه خدایی اش مجبور است مهربان باشد و خشم خود را فروببرد. این خشم های فروخورده عقده می شوند و بالاخره یکجا این عقده ها را بیرون می ریزد و دنیایی پر از خشونت خلق می شود.
احتمالا داری با خودت می گویی که این حرفها به تو چه ربطی دارد؟! دیشب با خودم فکر میکردم که یکجا در معادل سازی داستان عارف بزرگوار چینی با خودم دچار اشتباه شده ام. عارف بزرگوار همه چیز را در بیرون جستجو می کرد و دنیای بیرون برایش معادل آن فضله شتر بود. حالا اگر من بخواهم این اندیشه را درونی کنم باید همه دنیای درونم را با گوه هم تراز کنم. یعنی نباید فقط به محتوای روده بزرگم توجه کنم بلکه باید عنایت خود را به سایر اعضا و جوارح درونی نیز بسط دهم.
چیزهای دیگری که درون خودم پیدا می کنم مغز من است که مملو از گوه است. ریه ام، شکمم و دهانم. بسیار مشعوف می شوم اگر بتوانم از شر این مغز لعنتی راحت شوم. از دهانی که ارزشمندترین محتوایش، بزاقش، را به طور خودکار می بلعد. صدای تکراری قلبم که دیگر حوصله ام را سر برده است. از شر آن هم می خواهم خلاص شوم. کاش راهی برای دفع کردن همه اینها وجود داشت.
فقط یک چیز درون من بود که با بقیه فرق داشت و از گوه پنداری خودم نسبت به آن ناراحت می شدم. آن هم تو بودی. اما بیشتر که فکر کردم دیدم دلم می خواهد از شر تو هم راحت شوم. اگرچه هیچ راهی هم پیدا نکردم.
دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم. تبدیل به عقده ای فروخورده برای من شده ای، محلی از اضطراب که باید تو را دفع کنم. همانطور که خداوند اضطراب هایش را دفع کرد و نتیجه اش این دنیا شد. باید تو را دفع کنم. شاید از فضولات باقی مانده ام از تو دنیای دیگری خلق شود. دنیایی پر از فهم، گذشت، صبوری و عشق. همانهایی که عقده اش را برایم گذاشتی. دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم.
دارم با خودم فکر میکنم که دلم میخواهد بعد از مرگم چه شود؟ اینهمه مزخرفاتی که از افراد مختلف خواندهام هرکدام در نوع خودش یکجور مزخرف است. یک نفر میخواهد بعد از مرگش بیاید روزنامه بخرد و برگردد در قبر! دیگری میخواهد انرژیاش لابهلای زمین منتشر شود! هرکدام یکجور توهم دارند. خوب من هم برای خودم یکجور توهم برمیدارم.
هرچقدر فکر میکنم میبینم چیزی که زیاد از آن ترس دارم سرماست! ترجیح میدهم جهنم باشد و گرم باشد. اگرچه الآن هم جایی هستم که سرد است. فاصلهام تا گرما فقط یک در باز کردن است. کافی است در را باز کنم و بیرون بروم تا شصت درجه دمای هوا را حس کنم. اما مجبورم داخل سلولم بمانم و این سرما را تحمل کنم. داخل را سرد کردهاند چون موجوداتی مهمتر از ما این داخل هستند که در دمای پایین بهتر کار میکنند. ما هم میان این موجودات که دارند زندگیمان را میخورند گرفتارشدهایم.
چقدر جایی که هستم شبیه قبر است! آنجا هم یک مکان سرد است و آدم را آنجا گیر میاندازند میان موجوداتی که آدم را میخورند. فاصله آدم هم تا آفتاب و گرما یک در باز کردن است. چند وجب بیشتر تا گرما فاصله نیست اما نمیشود به آن دسترسی پیدا کرد.
حالا اینجا که هستم یکی ازین موجودات را در اختیار من گذاشتهاند و من شرححالم را از طریق آن مینگارم که نمیدانم چه بشود! این حس به من دست میدهد که اگر یک موجود سرد ماشینی جلویم باشد و من روی کلیدهایش بفشارم و چیزهایی بنگارم از گرفتاری من و خورده شدن زندگیام کم میشود. شاید آنجا هم بهتر باشد که یکی ازین موجودات را در اختیارم قرار دهند و البته یک لباس گرم، که هرازگاهی از شرححالم بنویسم و خیال کنم که توسط موجودات زیرزمینی خورده نمیشوم!
البته که این خواستهی خیلی زیادی است. اینجا خیال میکنند هرکس که پشت این ماشین نشسته و چیزی مینویسد حتماً به کار مهمی مشغول است. زمان برای خودش میگذرد و ما هم معلوم نیست داریم چه کار میکنیم. معلوم نیست این ماشینها هستند که دارند مارا میخورند یا ما در حال خوردن آنها هستیم؟!
چند روز پیش یک ماشین را خراب کردم. شاید هم خودش خراب شد. بالاخره هر ماشینی عمری دارد و یک روز میمیرد. احساس پیروزی میکردم. فکر میکردم بالاخره میان این جدال روزانه این منم که پیروز شدم. نزاع روزانهام با یک ماشین نهایتاً به پیروزی من ختم شد و آن ماشین مرد. نفهمیدم کجایش بردند؟ حتماً گورستانی هم برای ماشینها باید باشد. اگر آنها را هم مثل ما دفن کنند برای یک ماشین بهترین جا خواهد بود. نهتنها دیگر با کسی نزاعی ندارد، در کمترین دمای ممکن میتواند بیشترین لذت را از وجود خودش ببرد. من فکر میکنم که ماشینها هم به وجود خودشان آگاه هستند، وگرنه اینطور با آدمیان به نزاع بر سر بقا نمیپرداختند.
بههرحال تنها خواسته من همین است. هرازگاهی قبرم را باز کنند و یک ماشین تایپ در اختیارم بگذارند که بتوانم شرححالم را بنویسم. قطعاً آن موقع هم درباره خودم صداقت زیادی به خرج نخواهم داد. قطعاً نمیگویم که اینجا کرمها و مورچهها درحال خوردن مغز سرم هستند. در نامهای خیالی فقط مینویسم که حالم خوب است و زمان مثل همیشه دارد برای من هم میگذرد. وقتیکه این را مکتوب میکنم انگار که رسمیت و سندیتی پیدا کرده باشد. هیچکس نمیتواند به خودش دروغ بگوید اما میتواند برای خودش دروغ بنویسد. یکچیزی بنویسد که چند سال بعد به آن رجوع کند و خیال کند که در آن روزها چه خاطرات خوشی داشته و چقدر در گذشته به او خوش میگذشته!
آری...درد من امروز است. من امروز را و این لحظه را حس میکنم که دردی از انتهای گردنم وارد کتف راستم میشود و از آنجا به ستون فقراتم و به انتهای استخوان لگنم میرسد. چند سال بعد این تنها یک مکتوب دروغین است.
اصلا نمی دانم چه ساعتی قرار است سال جدید شروع شود! چندبار خواستم یک جستجوی کوچک درباره اش بکنم. اما ترجیح دادم ندانم. به هرحال هم خانه هایم می دانند و از صبح دارند خودشان را آماده می کنند! یکی چند دست لباس مختلف عوض کرد و آمد جلوی آینه ی قدی اتاق من و خودش را برانداز کرد!
حالا چند دقیقه، اصلا چند ساعت یا اصلا چند سال توفیری نمی کند. تقویم خودش از آن پوزه بندهایی است که جامعه به پوزه ی افراد می زند. امروز باید شاد باشی و امروز ناراحت! روز دیگر باید احساس غرور کنی و روز دیگر عاشق باشی!
می گوید اینها سنت هایی است برای اینکه شاد باشیم و شادی مگر بد است؟! این شادی که از تقویم بیرون می آید راهی جز ماتحتت ندارد که به درونت راه یابد! مردمان افسرده دنبال بهانه هستند که خودشان را شاد نشان دهند، بیرونشان شاد باشد، درونی ترین جایشان که شاد است همان ماتحتشان است!
حالا من امروز به دلیل نوسانات فیزیکی و روانی ام شاد نیستم! به تقویم چه ربطی دارد؟ اگر شاد هم بودم با مهملاتی که اطرافیان درباره شادی روز اول عید می گویند دیگر نیستم! اینکه من مجبور باشم امروز شاد باشم بسیار مرا غمگین می کند...
بنابراین ترجیح می دهم که امروز را شاد نباشم. بالاخره یک نفر بیاید و جلوی این تقویم لعنتی بایستد و بگوید آنچه تو می گویی مثل همیشه دروغ است و من امروز شاد نیستم.
اولین دروغ تقویم را درباره ی سن و سالم فهمیدم. می گفت در فلان سال و فلان روز به دنیا آمده ای. تاجایی که خاطرم هست آن روز روز خاصی نبود! از هرکسی که می پرسم می گوید روز به دنیا آمدنش را به خاطر نمی آورد! دیگر دروغ گویی تا کجا؟ مگر می شود آدم بزرگترین حادثه ی زندگی اش را به خاطر نیاورد؟
یادم است در جایی به دنیا آمدم که چشمهایم باز بود اما چیزی نمی دیدم. نور با سرعت بسیار زیادی به من برخورد می کرد اما چیزی نمی دیدم. تا اینکه فکر کردم و سرعت افکارم از سرعت نور بیشتر شد و دیدم. درون تنه ی درختی بودم که برگهای سبزش را باد می برد و میوه هایش تک تک به زمین می ریخت. پایم را که از درخت بیرون گذاشتم میوه های درخت، برگهایش و باد به من می خوردند و من شاد بودم. هزاران سال پیش بود که من زنده شدم و شاد بودم.
حالا مادرم می گوید تو در فلان تاریخ از تقویم خورشیدی که چند دهه هم از آن نمی گذرد به دنیا آمدی و گریه می کردی!! دروغی ازین شاخدارتر نشنیده ام! اینکه مادرم هم همان حرف تقویم را می زند به همان دلیل است که امروز به فرمان تقویم شاد است. مادرم حرف تقویم را می زند و تقویم دروغگوست. تقویم همان است که هزار سال بعد می خواهد بگوید که روز اول سال هزار و سیصد و چند من شاد بودم درحالیکه نبودم. می خواهد بگوید من چند دهه بیشتر عمر نکرده ام درحالیکه من آن درخت را به یاد می آورم که چند هزار ساله بود. همین حالا که سرد است و زمستان است تقویم می گوید بهار آمده است! یعنی من باید به چشمهای خودم هم شک کنم و حرف تقویم کذاب را باور کنم؟! هرگز...
حالا اگر ما هم توهم توطئه داشته باشیم الان باید بگوییم این کار را هفت کرده که چهره خودش را میانه رو نشان دهد!
این هفته چه اتفاقی افتاده که فراستی نیامده خدا می داند! و تریبون به دست مخالف او افتاده و او هم به همان شیوه ی خود فراستی، فراستی را نقد نکرده و تخریب کرده!! بنده هنوز هم معتقدم با تخریبچی باید مثل خودش رفتار کرد بنابراین حرفهای آذرنگ را در کل مثبت ارزیابی میکنم، اما جا دارد اشاره شود که خودش یکجا می گوید "متاسفانه دوستی جز مجیزگویی نشده" کمی بعد خودش مجیز فراستی را می گوید!! صحبت درباره کودکی فراستی تخریب اوست و همچنین صحبت درباره ی دل مهربان فراستی هم چیزی جز مجیزگویی نیست!! واقعیت این است که آذرنگ نه از کودکی فراستی اطلاع درستی دارد نه روانکاو است که حتی بتواند درباره ی کودکی او حدسی بزند! و واقعیت دیگر هم این است که فراستی آدم تند و خشنی است و آن دل مهربان که از او سخن رانده شده احتمالا برای مهوش فقط کاربرد دارد نه برای سینماگران!!
برنامه ی هفت برای تغییر دادن شیوه ی خودش بهتر است تخریب را حذف و به نقد بپردازد. نه اینکه یک تخریب چی را این هفته و تخریب چی دیگر را هفته بعد بیارود!!
تقویم هم یکی دیگر از چیزهایی است که جامعه به ما تحمیل کرده. پیش ازینکه به دنیا بیاییم علاوه بر اینکه دین و ملیت و طبقه اجتماعی ما معلوم است تقویم ما هم معلوم است. از همان زمان برای ما تعیین شده که باید در چه روزهایی چه کار کنیم! درست مانند ماشین!
«خشکسالی و دروغ» با کمترین کیفیت ممکن از مدیوم تئاتر به سینما تبدیل شد. آیا این میتواند پایانی بر تکرار مکرر این اثر باشد؟
بازگردیم به حال و هوای شهریور 88. در حوالی تقاطع خیابان های انقلاب و ولیعصر هستید. در محله هایی که چند میلیون نفر تا همین دو ماه پیش در خیابان ها به نتایج انتخابات اعتراض می کردند. محله هایی نزدیک به دو دانشگاه تهران و امیرکبیر. خودتان را در فضایی تجسم کنید که تا همین سه ماه پیش خودتان برگه های «دروغ ممنوع» را پشت ماشین خود می چسباندید.
حالا سخنی از داریوش هخامنشی درباره دروغ، روی پوستر تبلیغاتی یک تئاتر جلوی چشم شماست. در همان خیابان ها و کوچه هایی که تا دو ماه پیش هنگام عبور چشمهایتان می سوخت. نوشته محمد یعقوبی، نویسنده «زمستان 66» با نگاهی انتقادی به جنگ 8 ساله و «یک دقیقه سکوت» با مضمونی درباره قتل های زنجیره ای. همه چیز فراهم است که تحت تاثیر این تبلیغات قرار گرفته و خیال کنید مجددا با یک اثر با کنایه هایی سیاسی مواجه هستید و بلیت این تئاتر را به قیمت 5000 تومان بخرید و شاهد باشید که اصلا و ابدا سیاسی نیست! ادامه مطلب ...
یکی از فیلمهایی که خیلی عاشقشم و هر جا و هر چقدر هم ببینم ازش خسته
نمیشم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" یا همون "دیوانه از قفس پرید" هست.
این یادداشت شامل مسائلی است که من چندین ساله در ذهن خودم راجع به این
فیلم ساختم و دید من به این فیلم کاملا سمبولیک هست.اون
آسایشگاه روانی نمونه یک جامعه است. پرستار راشل نماد خفقان، شکنجه و حتی
میتونه یک حکومت خودکامه و افتدارگرا باشه...مک مورفی و رئیس نماد اقلیت
روشنفکر هستند که رویکردهای متفاوتی نسبت به ظلم حاکم بر جامعه دارند. رئیس
تصمیم گرفته با وجودی که میفهمه سکوت کنه. سکوتش در حدی است که همه فکر
میکنند اون کر و لاله!! حتی خودش رو به نشنیدن میزنه!