دارم با خودم فکر میکنم که دلم میخواهد بعد از مرگم چه شود؟ اینهمه مزخرفاتی که از افراد مختلف خواندهام هرکدام در نوع خودش یکجور مزخرف است. یک نفر میخواهد بعد از مرگش بیاید روزنامه بخرد و برگردد در قبر! دیگری میخواهد انرژیاش لابهلای زمین منتشر شود! هرکدام یکجور توهم دارند. خوب من هم برای خودم یکجور توهم برمیدارم.
هرچقدر فکر میکنم میبینم چیزی که زیاد از آن ترس دارم سرماست! ترجیح میدهم جهنم باشد و گرم باشد. اگرچه الآن هم جایی هستم که سرد است. فاصلهام تا گرما فقط یک در باز کردن است. کافی است در را باز کنم و بیرون بروم تا شصت درجه دمای هوا را حس کنم. اما مجبورم داخل سلولم بمانم و این سرما را تحمل کنم. داخل را سرد کردهاند چون موجوداتی مهمتر از ما این داخل هستند که در دمای پایین بهتر کار میکنند. ما هم میان این موجودات که دارند زندگیمان را میخورند گرفتارشدهایم.
چقدر جایی که هستم شبیه قبر است! آنجا هم یک مکان سرد است و آدم را آنجا گیر میاندازند میان موجوداتی که آدم را میخورند. فاصله آدم هم تا آفتاب و گرما یک در باز کردن است. چند وجب بیشتر تا گرما فاصله نیست اما نمیشود به آن دسترسی پیدا کرد.
حالا اینجا که هستم یکی ازین موجودات را در اختیار من گذاشتهاند و من شرححالم را از طریق آن مینگارم که نمیدانم چه بشود! این حس به من دست میدهد که اگر یک موجود سرد ماشینی جلویم باشد و من روی کلیدهایش بفشارم و چیزهایی بنگارم از گرفتاری من و خورده شدن زندگیام کم میشود. شاید آنجا هم بهتر باشد که یکی ازین موجودات را در اختیارم قرار دهند و البته یک لباس گرم، که هرازگاهی از شرححالم بنویسم و خیال کنم که توسط موجودات زیرزمینی خورده نمیشوم!
البته که این خواستهی خیلی زیادی است. اینجا خیال میکنند هرکس که پشت این ماشین نشسته و چیزی مینویسد حتماً به کار مهمی مشغول است. زمان برای خودش میگذرد و ما هم معلوم نیست داریم چه کار میکنیم. معلوم نیست این ماشینها هستند که دارند مارا میخورند یا ما در حال خوردن آنها هستیم؟!
چند روز پیش یک ماشین را خراب کردم. شاید هم خودش خراب شد. بالاخره هر ماشینی عمری دارد و یک روز میمیرد. احساس پیروزی میکردم. فکر میکردم بالاخره میان این جدال روزانه این منم که پیروز شدم. نزاع روزانهام با یک ماشین نهایتاً به پیروزی من ختم شد و آن ماشین مرد. نفهمیدم کجایش بردند؟ حتماً گورستانی هم برای ماشینها باید باشد. اگر آنها را هم مثل ما دفن کنند برای یک ماشین بهترین جا خواهد بود. نهتنها دیگر با کسی نزاعی ندارد، در کمترین دمای ممکن میتواند بیشترین لذت را از وجود خودش ببرد. من فکر میکنم که ماشینها هم به وجود خودشان آگاه هستند، وگرنه اینطور با آدمیان به نزاع بر سر بقا نمیپرداختند.
بههرحال تنها خواسته من همین است. هرازگاهی قبرم را باز کنند و یک ماشین تایپ در اختیارم بگذارند که بتوانم شرححالم را بنویسم. قطعاً آن موقع هم درباره خودم صداقت زیادی به خرج نخواهم داد. قطعاً نمیگویم که اینجا کرمها و مورچهها درحال خوردن مغز سرم هستند. در نامهای خیالی فقط مینویسم که حالم خوب است و زمان مثل همیشه دارد برای من هم میگذرد. وقتیکه این را مکتوب میکنم انگار که رسمیت و سندیتی پیدا کرده باشد. هیچکس نمیتواند به خودش دروغ بگوید اما میتواند برای خودش دروغ بنویسد. یکچیزی بنویسد که چند سال بعد به آن رجوع کند و خیال کند که در آن روزها چه خاطرات خوشی داشته و چقدر در گذشته به او خوش میگذشته!
آری...درد من امروز است. من امروز را و این لحظه را حس میکنم که دردی از انتهای گردنم وارد کتف راستم میشود و از آنجا به ستون فقراتم و به انتهای استخوان لگنم میرسد. چند سال بعد این تنها یک مکتوب دروغین است.