توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

دلفین سفید

فکر نمی کنم هیچوقت غمگین تر از حالا بوده باشم. به نظر من انسان مرده وجود ندارد؛ انسان یا زنده است یا غمگین. حتی در چهره مردگان هم می شود آثاری از شادی دید.

 

دلم می خواهد برف بازی کنم. وسط تابستان با دوستانم جایی قرار گذاشته ایم که یک پارکینگ بزرگ مسقف و تاریک است و به نظر می رسد که آنجا برف پیدا میشود. باید جایی مثل توچال باشد. توچال از معدود جاهایی است که وسط تابستان هم میشود بالاخره یک جایی بین دره هایش برف پیدا کرد.

 

مادرم از جایی که نمی بینمش فریاد می زند: "از پدرت اجازه بگیر." این باید غم انگیزترین جمله ای باشد که یک کودک می شنود. جایی که خیال می کند در وحدت با مادر است به یک غریبه سپرده می شود. غریبه ای که از او نیست. "از پدرت اجازه بگیر" در دل خودش "امور تو به من مربوط نیست" هم نهفته است. این را کودکی که تازه می خواهد از مادر جدا شود بهتر درک می کند.

 

مادرم را هیچوقت ندیدم. مادرم همیشه صدایی بود که از پشت سرم می آمد و چیزهایی گنگ بر زبان می آورد، مثل همینجا. مگر من از کسی اجازه خواستم؟ دیگر آنقدری بزرگ هستم که بتوانم درباره برف بازی کردن با دوستانم تصمیم بگیرم.

 

یکی از بدی های زمستان این است که هوایش نیمه روشن است و گاهی هم نیمه تاریک. شاید برخی تفاوت این دو را با هم ندانند اما کاملا واضح است. نیمه روشن هوایی است که ذاتا روشن است اما به علتی این روشنایی نصفه و نیمه شده است. مثلا به دلیل وجود ابر. نیمه تاریک هوایی است که ذاتا تاریک است اما به علتی این تاریکی نصفه و نیمه است. مثلا به دلیل وجود ابر.

 

هوا نیمه روشن است. برف جلوی در خانه را گرفته است. با شوق درون برف ها می پرم. صدای مادرم را می شنوم که می گوید: "از پدرت اجازه بگیر" و پدرم با همان شمایل همیشگی اش که مملو از هیچ است جلوی در ایستاده است. خانه مان جایی کنار یک راه مالروی کوهستانی است. پدرم کنار راه ایستاده و به نظر می رسد منتظر قاطری است که بیاید و سوارش شود.

 

-  انقدر برف بازی نکن

-  نمی دانستم این هم جزو کارهای ممنوعه شده!

 

انگار قبلا هم چند باری با دوستانم برف بازی کرده بودم. برای پدرها هر کاری که با دوستان باشد جزو کارهایی ممنوعه است! از محوطه جلوی خانه به وسط راه کوهستانی رفتم. لبخندی به معنای تمسخر زدم.

 

-  فکر میکنی میخوام برم مواد بکشم؟

 

طوری به من نگاه می کرد که گویی نمی داند باید چه کار بکند؟ کاملا مستاصل بود. احتمالا با خودش می گفت این دیگر چه کاری بود که کردم؟ اشتباه بزرگی مرتکب شده بود. موجودی را خلق کرده بود که از خودش برتر است. همیشه با کلک یا با زور برنده می شد وگرنه شکست می خورد. اینجا هم داشت شکست می خورد. تنها چیزی که ممنوع نکرده بود برف بازی بود. فکرش را هم نمی کرد که یکجا مجبور شود چنین چیزی را هم ممنوع کند! دیگر مجبور بود. گلوله برفی را از روی زمین برداشت و به سمت من پرتاب کرد. دستم را جلوی صورتم گرفتم. گلوله برف بعد از برخورد با دستم از کنار صورتم رد شد و مقداری هم به صورتم خورد.

 

این چندمین بار بود که چیزی را به سمت من پرتاب می کرد. همیشه هم طوری پرتاب می کرد که انگار با خودش محاسبه میزان مقاومت دست من را هم کرده است. یا شاید هم واقعا به قصد کشتن من چیزی را به سمتم پرت میکرد! کافی بود دستم را جلوی صورتم نگیرم تا سرم از تنم جدا شود.

 

گریه ام میگیرد. سرم را پایین می اندازم و به کف خاکی راه مالروی کوهستانی نگاه میکنم. برفها زیر پاهایم آب می شوند. زیر پاهایم آبراهه های کوچکی روی گل ها در اثر آب شدن برفها ایجاد شده اند. آب از میان آبراهه ها که شبیه رگ های بزرگی هستند عبور میکند. هرچه آب بیشتری عبور میکند رگها کش می آیند و بزرگتر می شوند.

 

سرم را بالا میگیرم و به راه کوهستانی که به سمت خانه مان میرود نگاه میکنم. انگار که راه کش می آید و خانه از من دورتر میشود. به سمت خانه میروم تا از پدرم دور شوم. همینطور که راه می روم موبایلم را نگاه میکنم. یک پیام از پدرم است:

 

-  با دلفین سفید هم صحبت نشو چون حالت را خراب می کند.

 

   «مالفین دانرو»

 

مالفین دانرو از آن مسیحی های تندروی قرن بیستم بود که کتابهای بسیاری علیه علم و تکنولوژی می نوشت. بعید می دانم پدرم او را بشناسد. صفحه موبایل را بالا و پایین میکنم و نگاهی به آخرین پیامهایی که به هم داده ایم می کنم. پر است از همین کلمات قصار که نثار هم می کنیم.

 

خانه مان کنار راه کوهستانی شبیه به یک پاساژ ساخته شده است. دالانی است که به صورت مارپیچ با پله هایی بالا می رود و مغازه هایی در اطراف آن هستند. یک مغازه لوازم کامپیوتری که دربی با شیشه های رنگی دارد نظرم را جلب میکند. یک ماوس لازم دارم اما بهتر است صبر کنم تا شقایق بیاید.

 

داخل پاساژ هر مغازه ای از پلاستیک فروشی و چینی و ظروف تا البسه و مواد خوراکی هست که هیچکدام نظرم را جلب نمیکند. ناگهان روبرویم دو سگ وحشی از یک مغازه که دربی با شیشه های رنگی دارد بیرون پریده و با صدای بلندی پارس میکنند. قلاده هایشان جایی درون مغازه بسته شده اما به طرز وحشیانه ای پارس می کنند انگار که دزدی دیده باشند. افرادیکه از پله ها پایین می آمدند لحظه ای برای سگ ها صبر کردند و بعد به راهشان ادامه دادند. من هم به بالا رفتن از پله های دالان ادامه می دهم.

 

جایی وسط راه از روی یکی از پله های دالان مارپیچی، راهی است به یک دالان دیگر که صاف و مستقیم است و مغازه های دیگری در اطراف آن هستند. مادربزرگم سر آن دالان ایستاده است. انتهای آن دالان مراسم عروسی من است. نگاهی به پایین دالان مارپیچ و راهی که از آن بالا می آمدم کردم. انحنای مارپیچی دالان انقدر زیاد است که فقط کمی پایین تر دیده میشود. یک بازار خرابه و متروک به سبک بازارهای دوره قاجار است. یکی از مغازه هایش را می بینم که پنجره ای شبیه به خال پیک دارد.

 

وقتی بیشتر ازین ندارم. بالاتر یک مغازه فروش لوازم کامپیوتری دیگر است. درب مغازه شبیه درهای قدیمی دارای شیشه های رنگارنگ است. درب مغازه را باز میکنم. دو مرد میانسال داخل مغازه که بسیار کوچک است نشسته اند. نور سفید و سردی فضای مغازه را روشن کرده است. دو مرد مشغول صحبت کردن با یکدیگر هستند و توجهی به من نمی کنند. داخل که می شوم انگار که مغازه کش می آید و بزرگتر می شود. نور سفید مغازه تبدیل به نور نارنجی رنگ متمایل به سرخ می شود. یک سالن بزرگ است که شبیه به گیم نت است و جلویش یک پیشخوان دارد. مرد جوانی جلو می آید و از او می خواهم که یک ماوس به من بدهد.

 

-          یک ماوس ساده. برای گیم یا طراحی نمی خوام.

 

از پشت پیشخوان ماوس خودش را نشانم میدهد. یک ماوس لاجیتک ساده است.

 

-          همین خوبه

 

رفت از جای دیگری کنار پیشخوان یک ماوس ال جی آورد که کلیدهایش شبیه کلیدهای کنترل تلویزیون بود. همه کنترل های تلویزیون چهار دکمه ثابت دارند. دوتا برای کم و زیاد کردن صدا که با مثبت و منفی نشان داده می شود. دو تا هم برای بالا و پایین کردن کانالها که معمولا علامت های رو به بالا و پایین است.

 

ماوس را میگیرم و کلید هایش را فشار میدهم. افتضاح است. به سختی میشود کلیک کرد.

 

-          این خیلی بده. اصلا نمیشه کلیک کرد! چنده؟

-          صدهزار تومن

-          بیست هزار تومن هم زیاده

 

ناگهان چشمم به امیرحسین افتاد. او هم در گیم نت است. آمده پشت پیشخوان که پرداخت کند. ترسیدم که بچه های دیگر دبیرستان هم آنجا باشند اما خوشبختانه کسی نیست. امیرحسین از گیم نت بیرون میرود و من هم پشت سرش از آنجا خارج میشوم.

 

دیگر انتهای دالان است و نمی توانم بالاتر بروم. دو نفر خارجی که یک سگ هم دارند، آنها هم به انتهای دالان رسیده اند. از پله ها پایین می آیم و دوباره مادربزرگ را سر همان دالان صاف می بینم که ایستاده است. پایین تر از جلوی همان مغازه خرابه و متروک با پنجره پیک شکل عبور می کنم. خارجی ها پشت سرم می آیند. لحظه ای به پشت سرم نگاه می کنم. دو سگ به طرز وحشیانه ای از آن مغازه متروک بیرون پریده اند و با سگ خارجی ها درگیر شده اند. قلاده سگها به جایی درون مغازه بسته شده است. آنها سگ خارجی را با خود به درون مغازه بردند و صدای پارس کردنشان از درون مغازه تاریک و متروک می آید. نوری و آزاده بیرون پاساژ منتظرم هستند و باید زودتر بروم. مادرم میگوید این مغازه متروک همان مغازه لوازم کامپیوتری است که اول دیدم.

 

-          وقتیکه مغازه را می بندند اینطور به شکل متروک و خرابه در می آید.

 

از خانه که بیرون می آیم نوری و آزاده را می بینم که دارند وارد پاساژ می شوند. از پله های تخت پایین می آیم. بهزاد دارد وارد دستشویی می شود و با محمود درباره یک مسابقه ورزشی شبیه به پینگ پونگ حرف میزند. به دستشویی طبقه بالا می روم. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و فشار زیادی به شکمم می آید. پشت سرم اشلی دارد می آید و به نظر می رسد او هم دستشویی دارد. باید زودتر برسم. تا وارد دستشویی شدم اشلی هم درب دستشویی را هل داد. با صدای بلند فریاد میزنم:

 

-          هی...هی...هی

 

با فشاری که به درب دستشویی آوردم دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و روی زمین مدفوع میکنم. با فشار دیگری درب دستشویی را می بندم. از شیشه های رنگی دستشویی اشلی را می بینم که لخت است و دور می شود. اعصابم به کلی خرد است. مردک احمق مگر ندید که من وارد دستشویی شدم؟ به همین اتفاقی که رخ داد فکر میکنم و روی زمین دستشویی مدفوع می کنم. مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم و با آنها کثافت های روی زمین را یکی یکی برمیدارم و داخل توالت فرنگی که سمت چپم قرار دارد می اندازم. مدفوع ها خشک ولی داغ هستند. باوجودیکه مقدار زیادی دستمال کاغذی برمیدارم اما باز گرمای آنها به دستم منتقل می شود. چندین بار حالت تهوع بهم دست می دهد. سرم را جلوی توالت که سمت راستم قرار دارد می برم که آنجا بالا بیاورم.

 

سرم را بیرون می آورم به سختی در و دیوارهای دستشویی را می بینم. انگار دیوارها کش می آیند و دستشویی بزرگتر می شود. هرچه بزرگتر میشود ابعاد کثافت های روی زمین هم بیشتر میشود. از یک پنجره که هیچوقت روی دیوار نبود نور آفتاب به داخل می تابد.