توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

پستچی همیشه دوبار زنگ می زند

راس ساعت پنج و سی و هشت دقیقه صبح چشمم را باز می کنم. نور چراغ مطالعه که روشن گذاشته بودم اتاق را روشن نگاه داشته است. صندلی قرمز رنگی که کنار تخت قرار دارد از تابش مستقیم نور چراغ مطالعه به چشمم جلوگیری می کند. خواب دیدم یک عنکبوت پنج پا با لاکی دایره ای شکل شبیه لاک پشت دور اتاق می گردد و مردی با چهره آفتاب سوخته آنرا می گیرد و می خندد.
زنگ ساعت به صدا در می آید. راس ساعت پنج و چهل دقیقه. آنرا ده دقیقه دیگر به تاخیر می اندازم. خودم را زیر پتو جابجا می کنم و به لاک پشتی بدون سر که در خواب می دیدم فکر می کنم. یک لاک پشت کوچک با لاکی دایره ای شکل که پنج پا داشت بدون سر و مانند عنکبوتی دور اتاق با سرعت می دوید و مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند آنرا می گیرد و می خندد. یک اتاق بسیار کثیف که خاک، تکه های چوب و برگ خشک شده درختان روی موکت بنفش رنگش ریخته و مردی که گوشه اتاق نشسته، یک زانویش را بغل گرفته و به من خیره شده و خنده ترسناکی بر لبانش نقش بسته است. در اتاق بغلی یک اسلحه هست که هرچه می گردم آنرا پیدا نمی کنم. این اتاق هم به همان کثیفی اتاقی است که محمود در آن نشسته و با لاک پشتش بازی می کند. یک بادنجان بنفش رنگ از روی زمین دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و شروع به دویدن می کند. 
صدای زنگ ساعت راس پنج و پنجاه دقیقه به صدا در می آید. آنرا خاموش می کنم و پتو را کنار می زنم. از تحت بیرون می آیم و سرمای هوای اتاق روی عرق های بدنم می نشیند. چراغ اتاق را روشن می کنم. نور سفید رنگ سرمای بیشتری به اتاق می دهد. چشمم به پاکت نامه باز شده ای روی میز می افتد و تکه پاره های کاغذ که روی زمین ریخته است. آبی به دست و صورتم می زنم و خودم را آماده برای رفتن سرکار می کنم.
راس ساعت شش پشت میز، روی صندلی قرمز رنگ می نشینم و تلویزیون را روشن می کنم. چند هفته ای است قرار است بسته پستی مهمی راس ساعت ده به دستم برسد و بزرگترین دردسرم شده است. بسته ای که فرصت بزرگی در آن برایم هست. چند تن شمش طلا، میلیون ها دلار پول یا جزیره ای در اقیانوس آرام در یک پاکت نامه قرار است به دستم برسد تا مرا از این اتاق تنگ برهاند. از این زندان بدون پنجره با دیوارهای سفید و سرد.
یادم نیست اولین روزی که بالاجبار این شغل را پذیرفتم هم راس ساعت ده کسی زنگ می زد یا نه. تاجاییکه خاطرم یاری می کند همیشه یک نفر، یک مزاحم راس ساعت ده زنگ در را می زند و وقتی در را باز می کنم کسی نیست. 
خیلی سریع فرار می کند. روزهای اول نقشه کشیدم که پشت در کمین کنم و با باز کردن ناگهانی در مچش را بگیرم. اما هر روز یادم می رفت که باید راس ساعت ده نقشه ام را اجرا کنم. روزهای بعد ساعت را روی نه و پنجاه و هشت دقیقه تنظیم کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه کارهایم را رها کردم و به انتظار نشستم که مزاحم زنگ بزند. دقایقی گذشت و ساعت را نگاه کردم. هنوز نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. بیشتر، شاید یک ساعت به انتظار مزاحم نشستم اما هنوز ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. فهمیدم که باتری ساعت تمام شده. سعی کردم با یک خلال دندان استفاده شده درب پشت ساعت را باز کنم که در همین حین صدای زنگ در آمد. مزاحم بود. ساعت را برگرداندم و دیدم که به کار افتاده و راس ساعت ده را نشان می دهد.
هر روز این کار را تکرار می کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه به انتظار مزاحم می نشستم. انگار دنیا می ایستاد و فقط وقتی حرکت می کرد که من دست از انتظار برمی داشتم. کم کم تصمیم گرفتم اهمیتی به یک اتفاق ساده و روزمره ندهم. هرروز صدای زنگی راس ساعت ده به صدا در می آید و یک مزاحم است که فقط یکبار زنگ می زند و پی کارش می رود.
چند ماهی به همین منوال گذشت. یک روز ساعت پنج و سی و هشت دقیقه چشمم را باز کردم. نور چراغ مطالعه از پشت صندلی قرمز رنگ مانند طلوع خورشید به دیوار، سقف و موکت بنفش اتاق می تابید. خواب دیده بودم یک بادنجان دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و دور اتاق می دود و لاک پشتی پنج پا را که در دست مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند است، می خورد.
در همین روز بود که چند ثانیه ای بعد از ساعت ده صبح زنگ برای بار دوم به صدا در آمد. کسی که دوبار زنگ می زند باید کاری داشته باشد. ترس وجودم را فراگرفت. آیا مزاحم می خواهد مزاحمت خود را بیشتر کند؟ آیا فرد دیگری است؟ کسیکه دوبار زنگ می زند باید کار مهمی داشته باشد. خبری از زنگ سوم نبود. در را باز کردم و هیچکس نبود. 
پای تلویزیون بازگشتم و در اخبار متوجه شدم که حکم آزادی ام را صادر کرده اند. می دانستم اگر از محمود درباره خبری که شنیدم سوال کنم ممکن است حکم آزادی را به دستم نرساند. بارها شنیده بودم که می گفت: اگر شما اینجا نباشید ما بیکار می شویم.
چند هفته پیش از اخبار شنیدم که حکم آزادی ام را پس از بیست و چهار سال صادر کرده اند. در شصت و پنجمین روز اعتصاب غذایم بودم که این خبر را از تلویزیون شنیدم. چند هفته ای است که به اعتصاب غذایم پایان داده ام. به هر ترتیبی بود حکم آزادی ام را از محمود گرفتم. می گفت: تو در خیال مردم زندانی بودی حالا هم در خیال آنها آزاد شدی.

تنها در خانه.../ نقد فیلم «تابستان داغ»

فیلم «تابستان داغ» یک ملودرام اجتماعی، نخستین ساخته «ابراهیم ایرج زاد» روایت گره خوردن زندگی دو زوج جوان به‌واسطه مشغله‌های زندگی شهری است.

در سکانس اول که چند دقیقه‌ای از فیلم نگذشته داستانی از ماجرای نسرین (پریناز ایزدیار) و فرهاد (صابر) روایت می‌شود که نسرین می‌خواهد از فرهاد فرار کند اما فرهاد آن‌ها را پیدا کرده است. این تنها سکانسی است که در آن اثر پررنگی از داغی تابستان دیده می‌شود و ناصر (برادر نسرین) در حال تعمیر کولر است.

عنصر اصلی عامل کشمکش در فیلم مرگ پرهام، فرزند سارا (مینا ساداتی) و ایمان (علی مصفا) است. پیش از رسیدن به نمای افتادن او از روی بام، حرکت کند هانیه (دختر نسرین) دینامیک صحنه را پایین می آورد و حرکات در تصویر به سختی صورت می پذیرد. با رسیدن پرهام به پشت بام و فرار او، یک نما با پس زمینه سیاه شب و عبور تند کودک با دینامیک بالای صحنه خلق شده است. این بالارفتن ناگهانی دینامیک صحنه در کنار صدای کوتاه و آهسته جیغ کودک، استرس و هیجان افتادن او را چند برابر کرده است.

با توجه به خلاصه داستانی که از فیلم منتشر شده و همچنین سکانسی که فرهاد جلوی محل کار نسرین آمده، ذهن مخاطب به سمت این داستان کشیده می‌شود. کلیت داستان هرچه پیش می‌رود ماجرای نسرین و فرهاد جلوه فرعی به خودش می‌گیرد. با ماجرای مرگ پرهام، فرزند زوج پزشک، دیگر به‌طورکلی ماجرای نسرین و فرهاد به فراموشی سپرده می‌شود و کشمکش اندکی که بین این دو وجود داشت جای خودش را به کشمکش بزرگ‌تری که بین دو خانواده ایجاد شده می‌دهد. بااین‌حال ماجرای نسرین و فرهاد به دست فراموشی سپرده نمی‌شود و در صحنه‌ای که اسباب منزل پشت وانت فرهاد بار زده شده، تکمیل می‌شود. فیلم با این صحنه مشخصاً پیام می‌دهد و «نیاز زن به مرد» را به تصویر می‌کشد. برای القای این پیام و خانه‌نشین کردن زن نیز یک برهان اصلی دارد: تنها ماندن کودک در خانه. دغدغه‌ای که مکرراً و به‌طور پررنگی در طول فیلم دیده و شنیده می‌شود.  ادامه مطلب ...

بستنی چوبی

چهارده‌ساله بودم که پدرم مرد و چیزی جز یک خانه قدیمی که درودیوارهایش صدا می‌داد برای ما باقی نگذاشته بود. به لطف خیرین و امنای محل، حاجی‌ها و امام جماعت مسجد که مردهای مسنی بودند نیازهای منزل تأمین می‌شد. با خودشان گوشت، برنج و روغن می‌آوردند و حتی نیاز نبود که ما به بازار سر بزنیم. وقتی‌که می‌آمدند مادرم به من مقداری پول می‌داد و می‌گفت برو برای خودت تفریح کن. من هم می‌رفتم به پارکی در نزدیکی خانه که در آنجا یک مکان دنج دخمه مانند پشت شمشادها و دو درخت چنار که از بینشان بیرون آمده بود پیدا کرده بودم. بین شمشادها و دیواری که یک ضلع از پارک بزرگ محله را به خودش اختصاص داده بود پنهان می‌شدم و ازآنجا مردم را دید می‌زدم. بیشتر مردها را نگاه می‌کردم. به بازوها و اندام عضلانی و رگ‌های بیرون زده از بدنشان خیره می‌شدم.

پسرهای علافی که داخل پارک می‌ایستادند دیگر جای من و دخمه‌ام را می‌شناختند. گهگاه می‌آمدند و خلوتم را بر هم می‌زدند. بدم نمی‌آمد که با آن‌ها معاشرت کنم اما ترسی در وجودم اجازه نمی‌داد. امین، یکی از همین پسرهای علاف پارک بود. لباس‌های کهنه و رنگ رو رفته‌ای به تن می‌کرد. یک زنجیر بدلی به گردنش داشت. موهایش را مدل خاصی بلند کرده بود و عادت داشت که مدام دست به فکل هایش بکشد. نگاه‌های خاصی هم به من داشت.

حاج رسول سبزی‌فروش یکی از مردهای مسنی بود که به خانه ما می آمد. همیشه سرکی به درس‌ومشق‌هایم می‌کشید و از من تعریف و تمجید می‌کرد تا زنگ خانه به صدا دربیاید. زنگ که به صدا درمی‌آمد بلند می‌گفت: "با من کار دارد، شاگردم است." دم در می‌رفت و مقداری میوه و سبزی می‌گرفت و داخل می‌آورد. بعد هم مثل همیشه مقداری پول می‌گرفتم و به پارک می‌رفتم و وقتی برمی‌گشتم که دیگر حاج رسول رفته بود.  ادامه مطلب ...

قطار ابدی / نقد فیلم بیست و یک روز بعد

«21 روز بعد»، ساخته محمدرضا خردمندان، یک درام اجتماعی با دیدگاهی رئال نسبت به مسئله فقر است.  تفاسیر متعددی از رئالیسم می‌شود که این فیلم انطباق نسبتاً خوبی با اکثر این تفاسیر دارد. یک تفسیر کلی از رئالیسم این است که اثر به مسائل خارج از ذهن بپردازد. یعنی علیرغم اینکه فیلم یک شخصیت اصلی دارد اما این امر خارجی است که از طریق شخصیت اصلی رصد می‌شود. به معنایی دیگر شخصیت اصلی هرگز دست به تفسیر آنچه در خارج موجود است نمی‌زند و صرفاً شاهد است. با این تفسیر، در سینما هر جا دوربین با شخصیت اصلی می‌رود باید شاهد و نمایشگر مسائل خارج از ذهن و دغدغه شخصی شخصیت اصلی باشد.

فیلم انطباق خوبی با این تفسیر دارد. مرتضی (مهدی قربانی) یک دغدغه شخصی دارد که فیلم‌ساز شود اما بیماری سرطان مادر و فقر خانواده به‌عنوان امر خارجی او را از دنبال کردن دغدغه شخصی دور و به سمت رویارویی با امر یا در اصل واقعیت خارجی می‌کند و خودش و دغدغه‌اش را کنار می‌گذارد. این خط اصلی داستان است که به طور کلی در طول فیلم رعایت می‌شود و حتی در خرده روایت‌های فرعی نیز انطباق خود را حفظ می‌کند.

نخستین سکانس با فیلم مرتضی شروع می‌شود. دقایقی که از شروع سکانس می‌گذرد دوربین با حرکت زوم آوت از قاب تلویزیون خارج می‌شود. یعنی چیزی که در این چند دقیقه دیده شد فیلم بود و حالا دوربین در فضایی خارج از فیلم و در دنیای واقعی قرارگرفته است. پس خود فیلم نیز در سکانس اول خود با خلق فضایی دوگانه خودش را در جایگاه واقعیت قرار داده است و ادعا می‌کند که دوربین من در فیلم و مجاز قرار نگرفته و در حال رصد واقعیت‌هایی است.  ادامه مطلب ...