توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

اندر احوالات مبارزه خر ملانصرالدین با ویروس کرونا

 صبح طبق روال همیشگی از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورت به هفت روش سامورایی قصد خرید نان کردم. همسرم درحالیکه نایلون بزرگ نان را آماده میکرد جواب سلامم را داد و گفت بقچه پارچه ای مخصوص نان را شسته و روی رخت آویز است. پیش ازینکه به سمت رخت آویز بروم پرسید:

-          دستهاتو شستی؟

-          بله، همین الان به همان روشی که گفتی شستم.

-          رخت آویزهم با وایتکس ضد عفونی کردم. دست نشسته به بقچه نون دست نزنی!

-          نه، حواسم هست.

بقچه را برداشتم و خواستم در نایلون بگذارم که متوجه شدم نایلون بوی وایتکس میدهد!

-          اینم با وایتکس شستی؟!

-          بله.

-          بوی وایتکس میده.

-          یه مقدار درشو باز بذار بوش بپره. ازینکه کرونا بگیریم بهتره!

آمدم صندلی کنار میز را بیرون بکشم که مجددا با جیغ همسرم برق از سرم پرید:

-          دست نزن! میخوای بری نون بخری دست میزنی به صندلی آلوده؟! بذار خودم صندلی رو برات میکشم بیرون.  ادامه مطلب ...

پستچی همیشه دوبار زنگ می زند

راس ساعت پنج و سی و هشت دقیقه صبح چشمم را باز می کنم. نور چراغ مطالعه که روشن گذاشته بودم اتاق را روشن نگاه داشته است. صندلی قرمز رنگی که کنار تخت قرار دارد از تابش مستقیم نور چراغ مطالعه به چشمم جلوگیری می کند. خواب دیدم یک عنکبوت پنج پا با لاکی دایره ای شکل شبیه لاک پشت دور اتاق می گردد و مردی با چهره آفتاب سوخته آنرا می گیرد و می خندد.
زنگ ساعت به صدا در می آید. راس ساعت پنج و چهل دقیقه. آنرا ده دقیقه دیگر به تاخیر می اندازم. خودم را زیر پتو جابجا می کنم و به لاک پشتی بدون سر که در خواب می دیدم فکر می کنم. یک لاک پشت کوچک با لاکی دایره ای شکل که پنج پا داشت بدون سر و مانند عنکبوتی دور اتاق با سرعت می دوید و مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند آنرا می گیرد و می خندد. یک اتاق بسیار کثیف که خاک، تکه های چوب و برگ خشک شده درختان روی موکت بنفش رنگش ریخته و مردی که گوشه اتاق نشسته، یک زانویش را بغل گرفته و به من خیره شده و خنده ترسناکی بر لبانش نقش بسته است. در اتاق بغلی یک اسلحه هست که هرچه می گردم آنرا پیدا نمی کنم. این اتاق هم به همان کثیفی اتاقی است که محمود در آن نشسته و با لاک پشتش بازی می کند. یک بادنجان بنفش رنگ از روی زمین دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و شروع به دویدن می کند. 
صدای زنگ ساعت راس پنج و پنجاه دقیقه به صدا در می آید. آنرا خاموش می کنم و پتو را کنار می زنم. از تحت بیرون می آیم و سرمای هوای اتاق روی عرق های بدنم می نشیند. چراغ اتاق را روشن می کنم. نور سفید رنگ سرمای بیشتری به اتاق می دهد. چشمم به پاکت نامه باز شده ای روی میز می افتد و تکه پاره های کاغذ که روی زمین ریخته است. آبی به دست و صورتم می زنم و خودم را آماده برای رفتن سرکار می کنم.
راس ساعت شش پشت میز، روی صندلی قرمز رنگ می نشینم و تلویزیون را روشن می کنم. چند هفته ای است قرار است بسته پستی مهمی راس ساعت ده به دستم برسد و بزرگترین دردسرم شده است. بسته ای که فرصت بزرگی در آن برایم هست. چند تن شمش طلا، میلیون ها دلار پول یا جزیره ای در اقیانوس آرام در یک پاکت نامه قرار است به دستم برسد تا مرا از این اتاق تنگ برهاند. از این زندان بدون پنجره با دیوارهای سفید و سرد.
یادم نیست اولین روزی که بالاجبار این شغل را پذیرفتم هم راس ساعت ده کسی زنگ می زد یا نه. تاجاییکه خاطرم یاری می کند همیشه یک نفر، یک مزاحم راس ساعت ده زنگ در را می زند و وقتی در را باز می کنم کسی نیست. 
خیلی سریع فرار می کند. روزهای اول نقشه کشیدم که پشت در کمین کنم و با باز کردن ناگهانی در مچش را بگیرم. اما هر روز یادم می رفت که باید راس ساعت ده نقشه ام را اجرا کنم. روزهای بعد ساعت را روی نه و پنجاه و هشت دقیقه تنظیم کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه کارهایم را رها کردم و به انتظار نشستم که مزاحم زنگ بزند. دقایقی گذشت و ساعت را نگاه کردم. هنوز نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. بیشتر، شاید یک ساعت به انتظار مزاحم نشستم اما هنوز ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. فهمیدم که باتری ساعت تمام شده. سعی کردم با یک خلال دندان استفاده شده درب پشت ساعت را باز کنم که در همین حین صدای زنگ در آمد. مزاحم بود. ساعت را برگرداندم و دیدم که به کار افتاده و راس ساعت ده را نشان می دهد.
هر روز این کار را تکرار می کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه به انتظار مزاحم می نشستم. انگار دنیا می ایستاد و فقط وقتی حرکت می کرد که من دست از انتظار برمی داشتم. کم کم تصمیم گرفتم اهمیتی به یک اتفاق ساده و روزمره ندهم. هرروز صدای زنگی راس ساعت ده به صدا در می آید و یک مزاحم است که فقط یکبار زنگ می زند و پی کارش می رود.
چند ماهی به همین منوال گذشت. یک روز ساعت پنج و سی و هشت دقیقه چشمم را باز کردم. نور چراغ مطالعه از پشت صندلی قرمز رنگ مانند طلوع خورشید به دیوار، سقف و موکت بنفش اتاق می تابید. خواب دیده بودم یک بادنجان دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و دور اتاق می دود و لاک پشتی پنج پا را که در دست مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند است، می خورد.
در همین روز بود که چند ثانیه ای بعد از ساعت ده صبح زنگ برای بار دوم به صدا در آمد. کسی که دوبار زنگ می زند باید کاری داشته باشد. ترس وجودم را فراگرفت. آیا مزاحم می خواهد مزاحمت خود را بیشتر کند؟ آیا فرد دیگری است؟ کسیکه دوبار زنگ می زند باید کار مهمی داشته باشد. خبری از زنگ سوم نبود. در را باز کردم و هیچکس نبود. 
پای تلویزیون بازگشتم و در اخبار متوجه شدم که حکم آزادی ام را صادر کرده اند. می دانستم اگر از محمود درباره خبری که شنیدم سوال کنم ممکن است حکم آزادی را به دستم نرساند. بارها شنیده بودم که می گفت: اگر شما اینجا نباشید ما بیکار می شویم.
چند هفته پیش از اخبار شنیدم که حکم آزادی ام را پس از بیست و چهار سال صادر کرده اند. در شصت و پنجمین روز اعتصاب غذایم بودم که این خبر را از تلویزیون شنیدم. چند هفته ای است که به اعتصاب غذایم پایان داده ام. به هر ترتیبی بود حکم آزادی ام را از محمود گرفتم. می گفت: تو در خیال مردم زندانی بودی حالا هم در خیال آنها آزاد شدی.

یک نشانه با زمینه قرمز رنگ که رویش نوشته: 1

To: hsjgg1966ubx@yahoo.co.uk

Cc: mehrtabligh2030@gmail.com

سلام دوست عزیز

 

ازینکه نامه ات را با تاخیر زیادی پاسخ می دهم عذرخواهی میکنم. امیدوارم حالت خوب باشد.

احتمالا خاطرت نیست که من سایت خودم را حذف کرده ام. دیگر سایت ندارم وگرنه در خدمت بودم. بسیار خوشحال شدم که میخواهی ارتباطت را با من بیشتر کنی. یک جایی هستم که آنتن دهی خوب نیست اما شماره موبایلم را که خواسته بودی انتهای نامه برایت می گذارم. زمانیکه به محدوده آنتن برسم حتما با شماره ای که برایم گذاشتی تماس خواهم گرفت و مسائل زیر را با تو مطرح خواهم کرد:

 

ای کاش خودت را معرفی کرده بودی موجود رذل و حقیر. اگر جرئت این کار را داشتی میفرستادمت ته آن جوی آب که جنازه ات لجنی به لجنزارهای اطراف شهر بیافزاید.   همانجایی که لاشه های سگ های هار را می اندازند که حتی کود جسدشان هم به درد بخور نیست. بوی لجن از وجودت چنان بیرون می زند که سطل زباله هم برایت زیاد است. اگر بخواهم جنازه ات را در سطل زباله بیاندازم مامور تفکیک زباله از وجود چنین کثافتی سخت تعجب خواهد کرد.

شاید خیال کنی من نفهمیدم تو که هستی! یا در اصل چه هستی؟ اما در این چند روزی که به نامه ات پاسخ ندادم کاملا درگیر همین مساله بودم. می دانم که تو چیزی کمتر از آن کلاغ هستی که لب حوض نشسته و روی خودش آب میریزد تا از گرما نمیرد. حتی کمتر از این سطل زباله ای که سمت چپ من قرار دارد. آنقدر ناچیزی که حتی قادر به دریافت این نامه هم نیستی. چه برسد به اینکه یک نشانه قرمز رنگ که عدد 1 رویش نوشته باشد برایت مهم شود! تو یک ربات هستی. یک سیستم احمقانه که بیخودی مرا دوست خطاب می کند و از من جایی می خواهد که بتواند روی آن مادر نداشته اش  را تبلیغ کند!"

 

ازینکه به یاد من بودی ممنونم و امیدوارم هرجاکه هستی خوش باشی.

 

ارادتمند

کیارش

09372567737

 


امروز برای اولین بار احساس کردم که پشت این نامه های الکترونیکی ممکن است یک انسان نشسته باشد. یک انسان شبیه خودم. نمی دانم، شاید هم زیاد شبیه به انسان نیستم. 

طبق معمول نشسته بودم روبروی یک صفحه مستطیلی نورانی و به صورت بی هدفی به روی کلید هایی که جلویم قرار داشت می کوبیدم. تغییرات محسوسی را بر روی صفحه مشاهده می کردم که واکنش های آنی یک سیستم پردازشگر بود که در کنارم قرار داده بودند. شاید هم مجموعه ای از واکنش های سیستم پردازشگر کنارم و چند سیستم پردازشگر دیگر در جاهای دیگر. وقتیکه تغییرات از چندین سیستم پردازشگر ماشینی به دست آدم می رسد دیگر وجود یک انسان لابلای این همه سیستم چه اهمیتی دارد؟

یکی از این تغییراتی که مشاهده کردم نشان از وجود یک پیام می داد. فرض کن هرروز می آیی و پشت یک سیستم می نشینی و جلویت مجموعه ای از آیتم ها قرار گرفته است. یک روز می آیی و می بینی تنها چیزی که تغییر کرده این است که در کنار یکی از این آیتم ها یک نشانه با زمینه قرمز قرار گرفته و رویش نوشته: 1! 

حالا شاید درستش این باشد که به خودم بگویم: اوه! امروز باید روز هیجان انگیزی باشد!

مگر برای من چه چیزی تغییر کرده؟ هیچ. فقط یک نشانه قرمز رنگ با عدد 1. من به این چیزی که امروز در زندگی ام اضافه شده پیام نمی گویم! میگویم یک نشانه قرمز که رویش عدد 1 نوشته شده! این تنها چیزی است که برای من تغییر کرده و پشت آن هم یک باکس از حروف و کلمات و جملات دیدم که روی صفحه نوشته شده. این چیزی که من می بینم تشابهی با انسان ندارد که بخواهم آنرا انسان بپندارم و احترام و شان انساسی برایش قائل باشم.

میتوانم فرض بگیرم که یک خطای سیستمی است. حالا یک نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک گوشه تصویر باشد. چه کاری با من دارد؟ مگر تا قبل ازین که رنگ دیگری داشت برایم مهم بود؟ چرا اکنون باید به اینکه یک علامت قرمز گوشه تصویر است اهمیت بدهم؟ 

چند روزی آنرا به حال خودش رها کردم. هر روز می آمدم و وجود نشانه قرمز رنگ که درونش نوشته بود 1 برایم عجیب، سنگین و غیر قابل تحمل بود. انگار یک مرضی گرفته باشم. وجودش برایم غیرقابل تحمل بود. روزهای اول معتقد بودم که وجود ندارد. چیزی که وجود داشت من بودم و یک صفحه نورانی و چند کلید جلویم که باید آنها را بی مهابا فشار میدادم. کم کم به این نتیجه رسیدم که این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک ریشه مادی هم دارد. یک جایی چند ترازیستور، بالا پایینی تشکیل داده اند و این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده را ایجاد کرده اند. بالاخره قانع شدم که وجود دارد و  رویش کلیک کردم. یک باکس بود که درونش چیزهایی نوشته شده بود. هنوز هم اثری از انسان نیست. هرجای این سیستم لعنتی را که باز میکنم انسان نیست. حروف و کلماتی جلوی من درون یک باکس ریخته و من باید برایش احترام انسانی قائل باشم.

اینکه میگویم احترام انسانی را شاید کسی نفهمد. خیال کند منظور از احترام این است که جلوی کسی دولا و راست شویم، یا چاکرم مخلصم راه بیاندازیم! فرض کن در یک پارک روی یک نیمکت نشسته ای. چقدر برایت وجود درختی چند متر آن طرف تر مهم است؟ وجود سطل زباله ای که سمت چپ توست چقدر برایت مهم است؟ یک کلاغ نشسته لب حوض روبرویت و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد. هیچکدام را نمی بینی اما کافی است یک انسان بیاید و کنارت بنشیند. روی نیمکتی که نشسته ای. نمی توانی اهمیت ندهی. حس بدی به تو دست می دهد. به خودت می گویی حالا این همه جا درست باید بنشیند کنار من! احساس می کنی که به حریمت تجاوز شده است. دلت می خواهد آن انسان نباشد. اگر مقاومت نمی کرد ترجیح میدادی که گلویش را محکم بفشاری و خفه اش کنی و جنازه اش را درون جوی آب بیاندازی. اگرچه یک سطل زباله سمت چپت قرار دارد که میتوانی جنازه را داخل آن بیاندازی تا مامورین شهرداری آنرا جمع آوری کنند و به مرکز تفکیک زباله ببرند و آنجا جنازه را از سایر زباله ها تفکیک کنند و استفاده لازم را از اجزای تشکیل دهنده آن ببرند. همینطور یک حوض هم روبرویت قرار دارد و کلاغی لب آن نشسته و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد، اما تو ترجیح میدهی جنازه را درون جوب بیاندازی و هنوز هم برای وجود حوض احترام قائل نیستی و کلاغی که ممکن است گرسنه باشد و بخواهد از چشم آن جنازه خوراکی بخورد. این احترام انسانی است. اینکه وجود یکدیگر را در میابیم و بعد برای اینکه وجود نداشته باشیم می کوشیم!

خودم فکر میکنم این از لطف سرشار من است که برای این باکس با آن کلمات درونش احترام انسانی قائل نیستم. اما میگویند اینطور نباش و برای نامه های الکترونیکی ای که برایت ارسال می شود احترام انسانی قائل باش. به آنها اهمیت بده و آنها را بخوان. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. روز اول که آمدم دیدم دیگر اثری از نشانه قرمز رنگی که درونش عدد 1 نوشته شده بود نیست. احساس شادی و شعف بسیاری داشتم. از یک دردسر بزرگ خلاص شده بودم. بعد یادم افتاد که پشت آن یک باکس حروف و کلمات بود که از من انتظار داشتند آن کلمات را بخوانم. چند ساعتی با خودم فکر کردم که آیا نبودن نشانه قرمز رنگ به منزله نبودن باکس کلمات است؟ روی کاغذ ارتباطی میان این دو دیده نمی شد. اگرچه طبق تجربه این دو پدیده را به فاصله های زمانی کوتاه و پشت سر هم دریافت کرده بودم. دوباره همانجا را کلیک کردم. همانجا که نشانه قرمز رنگی بود که رویش عدد 1 نوشته شده بود. باور کردنی نبود. آن چیزی که روی کاغذ درست بود در واقعیت هم درست از آب درآمده بود. باکس کلمات سرجایش بود.

تا چند روز می آمدم و به جای نشانه قرمز رنگ نگاه می کردم که دیگر آنجا نبود. احساس گناه داشتم. درست زمانیکه برایش احترام انسانی قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم کاری کردم که دیگر نیست شد. کاش می توانستم بیشتر تحملش کنم و فرصت بیشتری برای بودن به او می دادم. روی جایش کلیک میکردم و باکس کلمات می آمد. اگر یک انسان این کلمات را جایی نوشته باشد و برای من فرستاده باشد بدان معناست که باید برایش احترام قائل باشم و به او اهمیت دهم. شاید احتیاج به کمک داشته باشد. یا سوالی داشته باشد که بتوانم به او پاسخ بگویم. شاید خبر مهمی در آن برایم باشد!

همینطور چند روز با خودم کلنجار رفتم. احساس میکردم باکس کلمات جا را برایم تنگ کرده است. مجبور شدم برایش احترام انسانی قائل شوم. از ابتدای باکس شروع به خواندن کردم: 


"سلام دوست عزیز..."


طبق دستورالعمل ها دیگر باید خوشبین باشم. الان باید احساس خوبی داشته باشم ازینکه برای باکس کلمات احترام قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم. این یکی از دوستانم است که به طریقی آدرس پست الکترونیکی من را پیدا کرده و برایم نامه نوشته است. آه، چقدر بدبین بودم! چقدر خیالات عجیب و غریب برای خودم می کردم! بهتر است به رفتار خودم خوب فکر کنم. اگر باکس کلمات را نمیخواندم هیچ وقت موفق نمی شدم نامه دوستم را بخوانم و او حتما از دست من بسیار می رنجید. آن نشانه قرمز رنگ را بگو که عدد 1 رویش نوشته شده بود! چقدر نسبت به او بدبین بودم! او خودش را فدای من و دوستم کرده بود. به پاس ایثارگری و شهامتش باید دقیقه ای سکوت کنم!

اکنون باید با خودم فکر کنم که دوستم حتما ازینکه انقدر دیر پاسخش را میدهم از من رنجیده خاطر شده است. در ادامه نامه نوشته بود:


" اگر سایت شما پاپ آپ قبول می کنه، آدرس سایت + میزان ورودی سایت + قیمت پاپ آپ رو برای ما ارسال کنید

همچنین یک شماره موبایل برای تماس ارسال نمایید

لطفا اطلاعات رو به ایمیل زیر ارسال نمایید

mehrtabligh2030@gmail.com

همچنین می توانید با شماره

021-88543072

تماس حاصل فرمایید"



گناه قناری

در مغازه ی قناری فروشی و در میان هیاهوی قناری ها، دو مرد قد کوتاه درباره ی توانایی تکثیر قناری ها صحبت می کردند. مرد جوان که صاحب مغازه بود به مرد مسن تر که می خواست یک قناری نر و چند ماده برای تکثیر بخرد اطلاعاتی در اینباره می داد:

- این ماده ها هنوز آماده نشدن برای جفت گیری برای همین بهترین وقت برای خرید ماده الانه. ارزون، میشه با سی و پنج تومن خرید. یک ماه دیگه اینا رو 50 هم نمی دم.

- اگر بردم آماده نشدن چی؟

- این ریسک هم داره، اما مگه فقط یکی می خوای ببری؟ ده تا باید ماده ببری بالاخره دو سه تاش هم آماده نمیشه دیگه! یه نر درست و حسابی بندازی بهشون از همشون جوجه می کشه.


داخل مغازه دو نوع قفس وجود داشت. قفس های بزرگتر که هفت هشت تا قناری ماده در آنها بود و قفس های کوچکتر که در هر کدام یک قناری نر بود. مرد مسن پرسید:

- نر درست و حسابی دیگه چیه؟ نر نره دیگه!

- نه دیگه فرق داره، الان اون فقس بالایی رو ببین

و به قفسی که در بالاترین قسمت دیوار که قناری زرد رنگی درون آن بود اشاره کرد و ادامه داد:

- این نره خیلی نره! از ده تا ماده می تونه سه چهار سری جوجه بگیره. اما این یکی رو نگاه کن.

و به قفس دیگری در کنار قفس قبلی که قناری سفید رنگی در آن بود اشاره کرد و گفت:

- این یه دفعه جوجه بگیره هنر کرده.

مرد مسن ساکت شد و صدای قناری ها هم با سکوت دو مرد خوابید. انگار قناری ها می فهمیدند که بحث مهمی بین دو نفر هست و تلاش در به هم زدن صحبت های آن دو می کردند. وقتیکه دیگر حرفی نبود قناری ها هم ساکت شدند. خریدار پرسید:

- از کجا میشه فهمید کدوم نر بهتره؟

جوان فروشنده که گویی دارد اسراری از گنج های دره ی جنی را برای خریدار فاش می کند بادی به غبغب انداخت و گفت:

- آهان....چند تا روش هست که من بهت میگم اما بهترین روش رو آخر میگم. اول اینکه اون نری که بیشتر میخونه یعنی توانش بیشتره. از وقتیکه اومدی اگه دقت میکردی اون سفیده کلا چند تا جیک زده اما این یکی یه بند داره می خونه.


بحث مهم شده بود و مجددا صدای قناری ها بلند شده بود. مرد مسن به چهچهه های قناری زرد رنگ نگاه می کرد و تایید می کرد که قناری سفید کمتر می خواند. جوان ادامه داد:

- یه راه دیگه از روی فضولاتشونه.

یک چهارپایه پلاستیکی  زیر پایش گذاشت، سینی زیر قفس قناری زرد را بیرون کشید و نشان مشتری داد و گفت:

- الان فضولات اینو ببین. گرد و خشک و کوچیکه. حالا اون یکی رو میارم برات.

دوباره روی چهارپایه رفت و سینی زیر قفس قناری سفید را پایین آورد و ادامه داد:

- ببین...پخش شده فضولاتش، آبکیه،...

و پس از اندکی مکث گفت:

- اینها رو هیچ جا نمی گن که من دارم بهت میگما!

خریداردمت گرمی از سر تعارف گفت و پرسید:

- این بهترین راهه؟

جوان با غروری آمیخته با افتخار گفت: نه...بهترین راه اینه که ما برای مشتری های خوبمون مثل شما یه کار می کنیم که برای هیچ کس دیگه نمی کنیم. الان اگه شما اینجا یه دونه قناری میخواستی من میگفتم برو یه دونه انتخاب کن و برات مینداختم تو کارتن میگفتم برو خدا بده برکت...اما شما که میخوای تکثیر کنی و همکار ما بشی ما برای شما یه کار اختصاصی می کنیم....وایسا نگاه کن.


جوان فروشنده دوباره روی چهارپایه پلاستیکی رفت و قفس هر دو قناری را پایین آورد. با دو آویز فلزی هر دو قفس را به کنار قفس ماده ها آویزان کرد، طوری که قفس قناری های نر چسبیده به قفس قناری های ماده بود. فروشنده با لحن غریبی گفت: حالا فقط نگاه کن.


قناری نر زرد رنگ که چشمش به ماده ها افتاده بود هیجان زده شده بود و در قفس خودش بالا و پایین می پرید و به دنبال راه فراری می گشت که به ماده ها نزدیک شود. صدای فریادش گوش را کر می کرد.خودش را به دیوار قفس می زد که بتواند به ماده ها برسد. از آن طرف ماده ها که قناری نر را دیده بودند به سمتش آمده بودند و به طرز خاصی نگاهش می کردند. انگار از دیدن عطش قناری نر لذت می برند.

در سوی دیگر قناری سفید رنگ نشسته بود و حرکات قناری زرد را نگاه می کرد و گهگاه صدایی از خودش در می آورد:

- این شهوات و هوس های زودگذر  را کنار بگذار. اندکی حرمت برای خودت قائل باش. نگاه کن چطور این  زنان تو را به تمسخر گرفته اند؟

- تو به من حسادت می کنی. این زن ها همه سوی من آمده اند و کسی به تو حتی نگاهی نیز نمی افکند. چون من از تو برتر هستم.

- برتری را در چه می بینی ای ملعون؟ در این هوسهای زودگذر؟ مگر نمی دانی دنیای دیگری هست؟ برتری در پرهیزکاری از این لذت های دنیوی است.

- این حرفها برای تو که فضله ات وارفته نیکو است. من قوی هستم و توان باروری دارم. نگاه کن چطور زنان به دور من می گردند؟

- اینها به جست و خیز میمون وارت خیره شده اند. برایشان حکم دلقک داری. فراموش نکن دنیای دیگری هست. همین روزها دست سرنوشت گریبانت را میگیرد و سزای این اعمال ناشایست خود را خواهی داد.

- دست سرنوشت! سزای اعمال ناشایست! کدام اعمال ناشایست؟ این قدرت و توانایی را چرا باید حرام خیالات و اوهام تو کنم؟ آه که اگر این میله های سخت زندان نبود به سراغ تک تک شما زیبارویان می آمدم. آه چه نوکهای زیبایی برای کام گرفتن دارید و چه پرهایتان گرم برای در آغوش گرفتن است.

- شرم کن...سزای تو زندانی بد بوی و تنگ و تاریک است که به زودی دچارش خواهی شد....از عاقبت اعمالت بترس.

- آه که حرفهای خنده داری می زنی! به زودی من به وصال این زنان زیبا می رسم و تو باید در فکر بهشت خیالی خودت باشی که با پرهیزکاری زاییده از ناتوانی ات می خواهی به آن برسی...

- دیگر نمی خواهم صدایت را بشنوم...لعنت بر تو که از کلاغ پست تر و زبون گشته ای...به زودی سزای اعمال خود را خواهی داد...به زودی...

- حرفهایت تنها برایم خنده دار است...چقدر مایه ترحم هستی که اینطور به توانایی های من حسادت می کنی.

- وقتیکه دست سرنوشت به سویت آمد یاد حرف های من خواهی افتاد....ای سیمرغ...ای والا مقام...ای سیمرغ...این قناری نفرین شده را به دست خود از گرد من دور کن....


دست سرنوشت وارد قفس قناری زرد شد. او را گرفت و به درون جعبه یک فیلتر هوا که چند سوراخ روی آن داشت پرتاب کرد. قناری زرد از خواندن بازایستاد و تنها صدای قناری سفید بود که به گوش می رسید. فروشنده درحالیکه نوارچسبی به در جعبه ی فیلتر هوا میزد به مرد مسن می گفت:

- به خدا برای شما که مشتری خوب ما هستی این قیمت گذاشتم، کمتر ازین برام صرف نمی کنه به خدا...

- حالا من میام ازت ماده ی آماده میخرم بعدا که گرون تره به قول خودت. اونجا سود خوب میکنی...قربون دستت یه کیسه دسته دار بده این جعبه رو بذارم توش با موتور دارم میرم.


قناری زرد در سیاهچالی تنگ، تاریک و کثیف که بوی روغن سوخته می داد گرفتار شده بود و قلبش به شدت می تپید و حرفهای قناری سفید را تک تک به خاطر می آورد...احساس گناه و پشیمانی شدید می کرد. در دلش به درگاه سیمرغ التماس می کرد که از این جهنم او را نجات دهد.


- ای سیمرغ...ای بزرگترین....ای والا مقام...مرا به حق بزرگی خودت ببخشای...گناه بزرگی مرتکب شدم. شهوت بر روح من غالب شد و هوس بر نفس من چیره گشت...به این کمترین بنده ی گناه کار خودت رحم کن...میبینی اشکهای مرا؟! میبینی چگونه میان جماعت همنوعانم خوار گشتم؟! من تو را فراموش کردم و به روح خود ظلم نمودم. اما تو هستی و بیداری و صدای ضجه های مرا از ته این سیاهچال بلا می شنوی...ای سیمرغ، من گناه کردم و از کرده ی خود پشیمانم...مرا ببخش و از این سیاهچال تنگ و نفرت انگیز نجات ده...از میان این تاریکی و تنهایی به درگاهت پناه می برم...ای کاش خودت را بر من نمایان می کردی، ای کاش صدای تو را می شنیدم...


ناگهان زلزله ای در سیاهچال رخ داد و قناری زرد را از سمتی به سمت دیگر پرتاب کرد. خواست بالهایش را برای پریدن باز کند اما فضای تنگ سیاهچال به کتف هایش فشار می آورد. در میان زلزله صدای غرش سهمگینی به گوشش رسید. صدای غرش سیمرغ بود. نفس در سینه ی قناری زرد حبس شده بود و به خود میلرزید. در دلش تمنای عفو و بخشش از درگاه سیمرغ بود...تکانها را پایانی نبود و صدای غرش سیمرغ همچنان می آمد. قناری خسته با آخرین نفس هایش به درگاه سیمرغ که بر او حلول کرده بود التماس می کرد. او خودش را سرزنش میکرد که چرا به هشدارهای قناری سفید گوش نداده است. دیگر قناری های ماده را مانند کلاغ هایی سیاه می دید. احساس گناه و سرخوردگی می کرد. 


- این بلایا حق من است...بزن، مرا میان پنچه های خود خورد کن. من لایق این سیاهچال تنگ و تاریک هستم...سیمرغ را فراموش کردم و به درگاهش کفر گفتم...پس باید اینچنین میان دیوارهای زبر و سخت این سیاهچال خورد شوم...هرچه سیمرغ با من می کند حق من است...من گناهکارم و اکنون اینچنین سزای اعمال خویش را می بینم....


صدای غرش سیمرغ خاموش شد. تکان ها کم و کمتر شدند. قناری زرد درون سیاهچاله اش زار زار می گریست. صدای تق تقی که به دیوار سیاهچال می خورد را شنید و درب سیاهچال باز شد. نور که به چشمانش رسید لحظه ای درنگ نکرد و از جعبه ی فیلتر هوایی که چند سوراخ روی آن بود، یک قناری سفید بیرون آمد...

ماجراهای نصفه نیمه - 1

در باغچه خانه آقا یوسف زشت ترین گل دنیا میرویید. این گل پشمالو نام داشت و این اسم را آقا یوسف برای این گل انتخاب کرده بود. فرق این گل با تمام گلهای دنیا در این بود که این گل مو داشت و ریش و سبیل در میاورد. 

روزهای اولی که آقا یوسف دید چنین گل عجیبی در باغچه خونه اش رشد میکنه دست به قیچی شد و به حیاط خانه رفت. موقعی که آقا یوسف داشت با قیچی از در خونه بیرون میرفت نبات خانم بهش گفت: " چی؟ میخوای به خاطر یه مقدار مو گل بیچاره رو قیچی کنی؟"

آقا یوسف پاسخ داد: "نه طوطی وراج. میخوام ریشهاش رو کوتاه کنم"

آقا یوسف همسرش رو طوطی خطاب میکرد. چون نبات خانم همیشه حرفهای آقا یوسف رو تکرار میکرد. انقدر به نبات خانم گفته بود طوطی که نبات خانم تبدیل به طوطی شده بود. البته هیچکس نبات خانم، همسر آقا یوسف رو یادش نمیاد. آقا یوسف عکسهایی از یک زن به درو همسایه نشون داده و مدعی است که طوطی مورد نظر سابقا همسرش بوده. حتی طوطی هم تایید میکنه که زمانی همسر آقا یوسف بوده. اما هیچ کس نبات خانم رو در زمانی که آدم بوده ندیده. هیچ کس به جز "آقا مهدی نیمه". 

ادامه مطلب ...

عزاداری برای مرگ کامران در ایستگاه متروی علم و صنعت

(پرده اول: داخل ایستگاه متروی علم و صنعت - کامران و مهیار در حال خارج شدن از مترو و بالا رفتن از پله ها هستند)

(کامران): دنیا بر اساس احتمالات میچرخه. اول یک تصادف رخ میده و بعد پدیده های علی پشت سر هم اتفاق میوفتند.

(مهیار): درست مثل یک سری دومینو. اولین دومینو با یک اتفاق میوفته اما تمام دومینوهای بعدی بر اساس روابط علی و قابل پیش بینی میوفتند.

(کامران): حتی میشه این احتمالات رو محاسبه کرد و همیشه بر اساس احتمالات بهتر تصمیم گیری کرد و حتی آینده رو پیشبینی کرد.

(کامران و مهیار سر دوراه خروجی رسالت شرق و رسالت غرب رسیده اند) 

ادامه مطلب ...

آن داستان قدیمی درباره آن سیب که توسط آن زن چیده شد

نوشته کیارش خوشباش

8 مارس 2014

روز جهانی زن


یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.

اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.
به یاد دختری افتادم که در دانشگاه با او هم رشته بودم و در همان اولین جلسات که با او سر یک کلاس نشستم عاشقش شدم. مطمئنم که او آن اوایل چیزی از عشق من نمیدانست همانطور که هیچوقت از آن چیزی ندانست.
نخستین بار در نخستین کلاس دانشگاه آن دختر را دیدم. چهره زیبایی داشت. زیبایی چهره اش کاملا طبیعی بود و با کمترین دستکاری نوع بشر زیبا بود. جنس زیباییش بسیار زنانه بود طوری که لطافت و نازکی از همه اجزای چهره و اندامش می بارید. سخن گفتنش نیز به همراه آن ترکیبات بصری او را مانند گلی لطیف میکرد که برای دفاع از خودش در برابر ناملایمات طبیعت حتی خاری هم ندارد.  ادامه مطلب ...

قیامت

نوشته کیارش خوشباش

12 مارچ 2013

به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393


صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه" 
ادامه مطلب ...

مقاله نویس


نوشته کیارش خوشباش

3 دسامبر 2014


زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.

خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود. 

ادامه مطلب ...

نامه به مرجان

نوشته کیارش خوشباش

28 ژانویه 2015

عزیزترینم

شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.
سرم را گرم نوشتن کرده ام. داستانی که برایت گفته بودم. به دلم ننشسته است. هوایش مثل هوای این روزها سرد و بی روح است. هربار که کسی را در داستانهایم میکشتم عذاب وجدان میگرفتم. اکنون حالتم باید طوری باشد که انگار من دستگیره را کشیده ام! اما اینطور نیست.حالم خوب است و از کشتن هیچکس نارضایتی ندارم.
حتما باز چیزی درون من مرده است. من هر سال چند بار میمیرم و باز در قالبی دیگر زنده میشوم.خاطرات کودکی ام را که میخوانم با آن غریبه ام. بین من و کودکی که سالها پیش زنده بوده تنها یک شناسنامه مشترک است.

چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟

ادامه مطلب ...