توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

قیامت

نوشته کیارش خوشباش

12 مارچ 2013

به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393


صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه"  پیاده شدم و از روی پل عابر پیاده به سمت خیابان مورد نظرم حرکت کردم. چیزی همیشه در خیال به من میگفت هرچه بخواهم در این خیابان یا خیابانهای فرعی آن پیدا خواهم کرد و این خیال خیلی هم دور از حقیقت نبود.
خیابان بسیار شلوغ بود و در پیاده رو و کنار خیابان مردم گوشه به گوشه ازدحام کرده بودند. همین مسئله راه رفتن را بسیار سخت میکرد و سخت تر زمانی میشد که عده ای نیز برای دید زدن ویترین یک مغازه در پیاده رو بایستند. به همین دلیل بود که جمعیت بسیاری نیز به جای پیاده رو از کنار خیابان میگذشتند و این موجب سخت شدن حرکت اتومبیلها نیز شده بود.
چهارراه اول را رد کرده بودم و تقریبا اواسط خیابان بودم که ناگهان صدای فریاد جمعیتی از دور به گوشم رسید. خواستم به عقب بازگردم که یک نفر محکم به من برخورد کرد. داشتم به زمین میخوردم که در فشار جمعیت این اتفاق رخ نداد. اما لحظه ای سرم رو به آسمان شد و دیدم که مقدار زیادی سبزیجات از کاهو و کلم گرفته تا ترب به همراه چند شلوارک و سوتین و لباس زیر زنانه از هوا به زمین می بارد.
در همین آشفته بازار بود که باران سیاهی شروع به باریدن گرفت که به شدت بوی سرکه میداد. مردم سراسیمه هرکدام به سمتی می خواستند فرار کنند اما ازدحام جمعیت اجازه حرکت سریع به هیچکس نمیداد. چشمم به دو نفر که در حال فرار کردن بودند افتاد. ناگهان بین جمعیت جوش خروشی رخ داد و همگی پا به فرار گذاشتند و من بودم که از همه سو مورد اصابت افراد گریزان قرار میگرفتم. به ناچار رویم را به طرفی که همه میدویدند کردم و پا به فرار گذاشتم.
کمی جلوتر در حالی که میدویدم از یک نفر پرسیدم: آقا چی شده؟
تا آمد جواب دهد پایش به پای کسی گرفت و به زمین خورد.
شخص دیگری پاسخ داد: نمی دانیم چه شده
پرسیدم: اگر نمیدانید چه شده پس چرا فرار میکنید؟
گفت: همه فرار میکنند ما هم فرار میکنیم
گفتم: پس فرار کنیم.
ازدحام جمعیت اجازه حرکت به هیچ کس نمیداد. چشمم به مادری افتاد که بچه کوچکش را محکم بغل گرفته بود و کنار جوی آب پناه گرفته بود.
کودکی درون کالسکه رها شده بود و گریه میکرد. در جوی آب ماهی های یخ زده در حال شنا کردن و فرار کردن بودند.تعدادی ماهی نیز در حال پرواز کردن بودند. گویی قیامت شده بود. زمین لرزش کوچکی داشت و گهگاه صدای مهیب برخورد شهاب سنگی به زمین شنیده میشد.
احساس کردم زلزله آمده. پس رویم را به سمت خیابان کردم و سعی کردم از میان جمعیت به وسط خیابان بیایم چون اگر ساختمانی میخواست در اثر زلزله فرو بریزد ممکن بود روی سرم خراب شود.
زنها جیغ میکشیدند وصدای گریه کودکان به گوش میرسید. در حالی که از روی سر و بدن افراد دیگر خودم را به وسط خیابان میرساندم دیدم که جمعیت بسیاری در حال گریز به سمت پیاده رو هستند. ساختمانها را نگاه کردم و مطمئن شدم زلزله نیامده است. در همین حال ناگهان یک گاری چوبی که کنار خیابان برای فروش لباس بود با نیروی عظیمی از زیر به هوا پرتاب شد. انگار ستونی از زیر زمین به آن برخورد کرده باشد. تعدادی پیراهن مردانه بین آسمان و زمین از یک طرف خیابان به طرف دیگر خیابان پرواز میکرد. همانطور که همه حواسم به لحظه قیامت بود ناگهان اتومبیلی به سرعت به طرفم آمد و من که وسط خیابان بودم خودم را به حاشیه خیابان پرت کردم.
مردها از سر و کول هم بالا می رفتند که از خطر بگریزند و زنان جیغ میکشیدند. کودکی در جوی آب افتاده بود و مادرش تلاش میکرد او را بیرون بکشد. در همین احوال یک لنگه کفش به فکم برخورد کرد و تا آمدم که برگردم و ببینم کفش از کجا آمده لنگه کفش دیگری بر سرم فرود آمد. خودم را به پله های ورودی یک پاساژ رساندم و پناه گرفتم.
مردی دست فروش که ظروف چینی و بلور میفروخت کنار خیابان بر سرش میزد و از شکستن تمامی سرمایه اش ناراحت بود. یک تیر چراغ برق کنار خیابان که به شدت تکان میخورد ناگهان خم شد و سیم ها برق بالای آن پاره شده و جرقه زدند و تیر برق به همان حات خمیده باقی ماند. برخی به بالای درختان میگریختند و برخی پا به فرار میگذاشتند و عده ای هم به درون پاساژها پناه میبردند. ماهی های قرمز روی زمین افتاده بودند و مردم هنگام فرار کردن پایشان روی ماهی ها میرفت و سر میخوردند و زمین افتادند.
صحنه هولناکی بود. آسمان رنگ دیگری برخود گرفته بود. مردان میگریختند و کودکان زیر دست و پای آنها له میشدند. برخی درخواست کمک از دیگران میکردند و فریادهای "کمک...کمک کنید" از همه سو به گوش میرسید. من که هیچگاه به قیامت اعتقاد نداشتم آنرا جلوی چشمانم می دیدم و متعجب ازینکه همه آن چرندیات مذهبی راست بوده، گوشه پله های ورودی پاساژ نشسته و پناه گرفته بودم.
در همین تفکرات اعتقادی بودم و نزدیک بود توبه کنم و ایمان بیاورم که وانت شهرداری با مامورانش و چند دست فروش که پشت آن نشسته بودند از جلوی چشمم گذر کردند.
همهمه جمعیت کم شده بود. به آسمان نگاه کردم؛ رنگ همیشگی خودش را داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.