در باغچه خانه آقا یوسف زشت ترین گل دنیا میرویید. این گل پشمالو نام داشت و این اسم را آقا یوسف برای این گل انتخاب کرده بود. فرق این گل با تمام گلهای دنیا در این بود که این گل مو داشت و ریش و سبیل در میاورد.
روزهای اولی که آقا یوسف دید چنین گل عجیبی در باغچه خونه اش رشد میکنه دست به قیچی شد و به حیاط خانه رفت. موقعی که آقا یوسف داشت با قیچی از در خونه بیرون میرفت نبات خانم بهش گفت: " چی؟ میخوای به خاطر یه مقدار مو گل بیچاره رو قیچی کنی؟"
آقا یوسف پاسخ داد: "نه طوطی وراج. میخوام ریشهاش رو کوتاه کنم"
آقا یوسف همسرش رو طوطی خطاب میکرد. چون نبات خانم همیشه حرفهای آقا یوسف رو تکرار میکرد. انقدر به نبات خانم گفته بود طوطی که نبات خانم تبدیل به طوطی شده بود. البته هیچکس نبات خانم، همسر آقا یوسف رو یادش نمیاد. آقا یوسف عکسهایی از یک زن به درو همسایه نشون داده و مدعی است که طوطی مورد نظر سابقا همسرش بوده. حتی طوطی هم تایید میکنه که زمانی همسر آقا یوسف بوده. اما هیچ کس نبات خانم رو در زمانی که آدم بوده ندیده. هیچ کس به جز "آقا مهدی نیمه".
ادامه مطلب ...نوشته کیارش خوشباش
8 مارس 2014
روز جهانی زن
یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.
اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.نوشته کیارش خوشباش
12 مارچ 2013
به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393
صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را
نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از
خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این
بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع
درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط
شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه"
ادامه مطلب ...
نوشته کیارش خوشباش
3 دسامبر 2014
زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.
خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز
زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش
میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا
کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر
کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را
جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته
است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون
دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود.
نوشته کیارش خوشباش
28 ژانویه 2015
عزیزترینم
شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟