توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ماجراهای نصفه نیمه - 1

در باغچه خانه آقا یوسف زشت ترین گل دنیا میرویید. این گل پشمالو نام داشت و این اسم را آقا یوسف برای این گل انتخاب کرده بود. فرق این گل با تمام گلهای دنیا در این بود که این گل مو داشت و ریش و سبیل در میاورد. 

روزهای اولی که آقا یوسف دید چنین گل عجیبی در باغچه خونه اش رشد میکنه دست به قیچی شد و به حیاط خانه رفت. موقعی که آقا یوسف داشت با قیچی از در خونه بیرون میرفت نبات خانم بهش گفت: " چی؟ میخوای به خاطر یه مقدار مو گل بیچاره رو قیچی کنی؟"

آقا یوسف پاسخ داد: "نه طوطی وراج. میخوام ریشهاش رو کوتاه کنم"

آقا یوسف همسرش رو طوطی خطاب میکرد. چون نبات خانم همیشه حرفهای آقا یوسف رو تکرار میکرد. انقدر به نبات خانم گفته بود طوطی که نبات خانم تبدیل به طوطی شده بود. البته هیچکس نبات خانم، همسر آقا یوسف رو یادش نمیاد. آقا یوسف عکسهایی از یک زن به درو همسایه نشون داده و مدعی است که طوطی مورد نظر سابقا همسرش بوده. حتی طوطی هم تایید میکنه که زمانی همسر آقا یوسف بوده. اما هیچ کس نبات خانم رو در زمانی که آدم بوده ندیده. هیچ کس به جز "آقا مهدی نیمه". 

ادامه مطلب ...

آن داستان قدیمی درباره آن سیب که توسط آن زن چیده شد

نوشته کیارش خوشباش

8 مارس 2014

روز جهانی زن


یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.

اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.
به یاد دختری افتادم که در دانشگاه با او هم رشته بودم و در همان اولین جلسات که با او سر یک کلاس نشستم عاشقش شدم. مطمئنم که او آن اوایل چیزی از عشق من نمیدانست همانطور که هیچوقت از آن چیزی ندانست.
نخستین بار در نخستین کلاس دانشگاه آن دختر را دیدم. چهره زیبایی داشت. زیبایی چهره اش کاملا طبیعی بود و با کمترین دستکاری نوع بشر زیبا بود. جنس زیباییش بسیار زنانه بود طوری که لطافت و نازکی از همه اجزای چهره و اندامش می بارید. سخن گفتنش نیز به همراه آن ترکیبات بصری او را مانند گلی لطیف میکرد که برای دفاع از خودش در برابر ناملایمات طبیعت حتی خاری هم ندارد.  ادامه مطلب ...

قیامت

نوشته کیارش خوشباش

12 مارچ 2013

به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393


صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه" 
ادامه مطلب ...

مقاله نویس


نوشته کیارش خوشباش

3 دسامبر 2014


زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.

خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود. 

ادامه مطلب ...

نامه به مرجان

نوشته کیارش خوشباش

28 ژانویه 2015

عزیزترینم

شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.
سرم را گرم نوشتن کرده ام. داستانی که برایت گفته بودم. به دلم ننشسته است. هوایش مثل هوای این روزها سرد و بی روح است. هربار که کسی را در داستانهایم میکشتم عذاب وجدان میگرفتم. اکنون حالتم باید طوری باشد که انگار من دستگیره را کشیده ام! اما اینطور نیست.حالم خوب است و از کشتن هیچکس نارضایتی ندارم.
حتما باز چیزی درون من مرده است. من هر سال چند بار میمیرم و باز در قالبی دیگر زنده میشوم.خاطرات کودکی ام را که میخوانم با آن غریبه ام. بین من و کودکی که سالها پیش زنده بوده تنها یک شناسنامه مشترک است.

چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟

ادامه مطلب ...