توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

نامه به مرجان

نوشته کیارش خوشباش

28 ژانویه 2015

عزیزترینم

شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.
سرم را گرم نوشتن کرده ام. داستانی که برایت گفته بودم. به دلم ننشسته است. هوایش مثل هوای این روزها سرد و بی روح است. هربار که کسی را در داستانهایم میکشتم عذاب وجدان میگرفتم. اکنون حالتم باید طوری باشد که انگار من دستگیره را کشیده ام! اما اینطور نیست.حالم خوب است و از کشتن هیچکس نارضایتی ندارم.
حتما باز چیزی درون من مرده است. من هر سال چند بار میمیرم و باز در قالبی دیگر زنده میشوم.خاطرات کودکی ام را که میخوانم با آن غریبه ام. بین من و کودکی که سالها پیش زنده بوده تنها یک شناسنامه مشترک است.

چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟

 آه چگونه میتوانم برای تو از بی وجدانی خودم بنویسم زمانیکه اینقدر نگران توام؟

خوابی عجیب دیدم. من و تو با هم در خانه ای تنها بودیم. خوابم از آنجایی شروع شد که داشتیم از پله ها پایین می آمدیم و از خانه خارج میشدیم. یک آپارتمان چند طبقه کاملا ناشناس بود. مطمئنم هیچگاه در بیداری پا به چنان آپارتمانی نگذاشته ام. هنگام پایین آمدن دیدم که درب آپارتمان طبقه اول نیمه باز است و درونش تاریک.
نمیدانم چرا در خواب اطمینان داشتم که این خانه پدربزرگم است. تورا بیرون آپارتمان منتظر نگاه داشتم که سری به پدر بزرگم بزنم. ترسناکترین خانه ای که تصورش را بکنی دیدم. مانند دالانی بود که عمق آن کاملا تاریک بود و جلوتر نیمه تاریک که فقط با چند شمع که معلوم نبود از کجا نور میدهند روشن شده بود.
پدربزرگم را دیدم. اورا بغل کردم و بوسیدم. ترسیده بود و نسبت به من ابراز انزجار میکرد. انگار میخواست از چیزی فرار کند اما توانش را ندارد. مادربزرگم از انتهای عمق تاریک دالانخانه بیرون آمد و نزدیک ما شد. تلفن را برداشت که شماره ای بگیرد. به چهره اش نگاه کردم. شاید سی سال جوانتر شده بود. آرایش غلیظی داشت و نگاهش مانند زنان سیاستمدار اروپایی خالی از هرگونه احساس بود.
نمیدانم از کجا دختری در کنارم سبز شد! شروع کرد بوسیدن صورت و گردن من. من بلند شدم که از او دوری کنم اما جلویم دختر دیگری را دیدم که کاملا عریان جلوی من دراز کشیده بود. مطمئنم آن دختر زیباترین بدنی را که ممکن بود داشت.
ناگهان احساس کردم زیر پای چپم چیزی در حرکت است. پایم را بلند کردم. دیدم کف پایم تاولی به بزرگی یک کف دست است. رنگش در آن تاریکی به خوبی معلوم بود. انگار سیستم نورپردازی خواب من همه پروژکتور ها را روی آن انداخته بود. خون مرده شده بود و رنگش قرمز کبود بود. انگار که خون میخواست از زیر پوستش به بیرون فواره بزند. با یک تیغ شروع کردم به خراشیدن تاول. فکر کنم خونی از آن بیرون نیامد. اما جای خراشها باقی ماند. احساس کردم پایم در حال قطع شدن است. آمدم تماس بگیرم که برایم اورژانس بفرستند. آنجا بود که تازه متوجه شدم اصلا نمیدانم کجا هستم و آدرس جاییکه در آن بودم را نمیدانم.
چند روزی است چشمهایم خیلی درد میکند. کاری جز خیره شدن به مانیتور ندارم. سرگرمی ام شده است بحث کردن در گروههای فیسبوک! درباره خدا، آخرت، فلسفه، داستان و سینما خصوصا فیلم ملبورن!!
سرگرم تمام چیزهایی شده ام که وجود ندارند. داستان خودم هم حتی وجود ندارد. اگر آنرا ننویسم وجود نخواهد داشت و حتی اگر بنویسم هم وجود نخواهد داشت. خدا، اخرت، فلسفه، سینما خصوصا فیلم ملبورن هم وجود ندارند. آدمهایی که با آنها بحث میکنم هم کاربران مجازی هستند. آنها هم وجود ندارند. در دنیایی از تصورات غرق شده ام و دارم برایت از کابوس های اکسپرسیونیستی خودم مینویسم. که آنها هم وجود ندارند!
روزهایم با شب شروع میشود. شبهایی که اصالتا تاریکند با پروژکتورهایی که تمام آنها بر روی تاول خون مرده ای شناور بر روی دریا نورپردازی میکنند تا روز و روز که جبرا تاریک میشود برای چشیدن طعم خواب و خوابهایی که آنها هم تاریکند و به زورِ چند شمع روشنی دارند.
شاید به زودی رنگ روشن نور را فراموش کنم. آن موادی از من که در حال جایگزین شدن درین روزها هستند با برخورد پرتوهای نور بیگانه هستند.
این تمام چیزی است که هرشب دارد بر سر من می آید.
دوست دار تو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.