توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

آن داستان قدیمی درباره آن سیب که توسط آن زن چیده شد

نوشته کیارش خوشباش

8 مارس 2014

روز جهانی زن


یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.

اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.
به یاد دختری افتادم که در دانشگاه با او هم رشته بودم و در همان اولین جلسات که با او سر یک کلاس نشستم عاشقش شدم. مطمئنم که او آن اوایل چیزی از عشق من نمیدانست همانطور که هیچوقت از آن چیزی ندانست.
نخستین بار در نخستین کلاس دانشگاه آن دختر را دیدم. چهره زیبایی داشت. زیبایی چهره اش کاملا طبیعی بود و با کمترین دستکاری نوع بشر زیبا بود. جنس زیباییش بسیار زنانه بود طوری که لطافت و نازکی از همه اجزای چهره و اندامش می بارید. سخن گفتنش نیز به همراه آن ترکیبات بصری او را مانند گلی لطیف میکرد که برای دفاع از خودش در برابر ناملایمات طبیعت حتی خاری هم ندارد.  ادامه مطلب ...

مقاله نویس


نوشته کیارش خوشباش

3 دسامبر 2014


زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.

خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود. 

ادامه مطلب ...

نامه به مرجان

نوشته کیارش خوشباش

28 ژانویه 2015

عزیزترینم

شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.
سرم را گرم نوشتن کرده ام. داستانی که برایت گفته بودم. به دلم ننشسته است. هوایش مثل هوای این روزها سرد و بی روح است. هربار که کسی را در داستانهایم میکشتم عذاب وجدان میگرفتم. اکنون حالتم باید طوری باشد که انگار من دستگیره را کشیده ام! اما اینطور نیست.حالم خوب است و از کشتن هیچکس نارضایتی ندارم.
حتما باز چیزی درون من مرده است. من هر سال چند بار میمیرم و باز در قالبی دیگر زنده میشوم.خاطرات کودکی ام را که میخوانم با آن غریبه ام. بین من و کودکی که سالها پیش زنده بوده تنها یک شناسنامه مشترک است.

چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟

ادامه مطلب ...

نت سیاه


نوشته کیارش خوشباش
3 فوریه 2015

در تنهایی خودم مشغول نواختن ساز بودم. هرچه بین برگه های نت میگشتم آهنگی که باب میلم باشد پیدا نمیکردم. خیلی وقت است که هیچ آهنگی نتوانسته آنگونه که باید روح مرا تسلی بخشد. آخرین بار به خاطر می آوردم یک موسیقی بی کلام بود که داشت گریه ام را درمی آورد. موسیقی بی کلام خیلی بیشتر شبیه آن چیزی است باید موسیقی باشد.

یکی از آهنگها را بالاخره انتخاب کردم و شروع به نواختن کردم. چشمهایم خوب نمیبیند و بعضی نت ها را اشتباه میبینم. یک قسمت از این موسیقی را که بیشتر دوست داشتم اشتباه زدم. چشمهایم خوب نمیبیند اما گوشهایم خوب میشنود. ازین اشتباه خودم بسیار عصبی شدم. شروع کردم آهنگ را از اول نواختن. نمیدانم باز چرا همان قسمت را دوباره اشتباه زدم. نمیتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم.

برگه نت را جلوتر آوردم که بهتر ببینم اما انگار اشتباه از چشمهایم نبود. درست میدیدم اشتباه از برگه ی چاپ شده بود. یک نت سیاه در ملودی آهنگ اشتباه چاپ شده بود.

ادامه مطلب ...