توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

چطور از شر سوسک های خانه خلاص شویم!

این مطلبی که مینویسم تجربه موفق خودم در از بین بردن سوسک های آشپزخانه است، چون خیلی توی نت گشتم و هیچ مطلب کاملی پیدا نکردم و بسیاری از روش ها ناقص و عملی نبود گفتم این تجربه خودمو به اشتراک بذارم.

سوسک ها در سه محل از خانه میتونن تخم ریزی کنن: دستشویی، حمام و آشپزخانه. برای دو مورد اول راه حل های بسیاری هست. سوسکهای حمام و دستشویی به محیطهای خارج از حمام و دستشویی هم علاقه ندارن و گستردگی فعالیتشون در همون محدوده است و خلاص شدن از شرشون ساده تره. پس ما به دلیل ذیق وقت به مورد سوم یعنی سوسکهای آشپزخانه میپردازیم.

بدترین نوع از سوسکهای آشپزخانه معروف به سوسریهای آلمانی هستند که بسیار سوسکهای مقاوم و باهوشی هستند. در بدنه های روکش نشده ام دی اف تخم ریزی میکنن و به سختی میشه جای تخم ریزی شونو پیدا کرد. خیلی هم سریع رشد و زاد و ولد میکنن و دقیقا مثل ارتش آلمان نازی میمونن!  


 

در اینترنت سموم بسیاری میخونین و استفاده میکنین و میبینین روی این سوسک جواب نداد. مثلا من میخوندم که از خمیر امحا خیلی تعریف میکنن. همه جای آشپزخونه رو امحا گذاشتم. نیمه شب سوسک آلمانی باهوش رو دیدم که اومد شاخکهاش رو زد به خمیری که گذاشته بودم و خیلی زیبا از کنارش رد شد! :|

سم دیگه ای که ازش خیلی تعریف میشه سم کامن هست. این سم به شدت خطرناکه و برای استفاده ازش باید کابینت ها رو خالی کنید و مدت زیادی هم باقی میمونه. کاملا روی انواع سوسک ها اثر میکنه و اصلا به همین علت اسمش Common هست. اما استفاده ازین سم هم به تنهایی کفایت نمیکنه.

سم کامن مایعه و با اسپری آب پاش میشه و محدوده اثرش کمه. سوسک باهوش و تحصیلکرده آلمانی به سرعت از محلی که کامن میزنید فرار میکنه و جای دیگه قایم میشه و سر فرصت برمیگرده. شما تا یه مدت اینور اونور سوسک مرده میبینید و چون این سوسکها از مرده هم تغذیه میکنن بعد مدتی زنده هم میبینید! ضمن اینکه به دلیل آب پاش شدن شما در بسیاری از منافذ نمیتونید از کامن به خوبی استفاده کنید. اما راه حل من که الان بعد از یه ماه جواب گرفتم و یک سوسک هم ندیدم یک حرکت ترکیبی بود:


اسپری های فشرده + سم کامن + سم های مایع داخل چاه


محدوده اثر اسپری های فشرده بیشتره و سوسکها راه فراری ازش ندارن. تنها راه فرارشون اینه که کلا ازون محدوده بیان بیرون که شما میبینید و با یک اسپری مستقیم روشون فورا میمیرن. اما دستورالعمل اینطوریه که به ترتیب میگم:

1- اول کابینتهای آشپزخونه رو کامل خالی کنید. بسته به طول کابینتی که دارید اسپری تهیه کنید (من برای 7 متر 4 تا مصرف کردم) همه درزها و سوراخ سمبه ها رو اسپری کنید. ماشین ظرفشویی و لباس شویی رو بیرون بکشید و توی منافذش بزنید. کلی سوسک اونجاست!

محلی که اسپری میکنید سوسکها از همونجا یا از پشتش فرار میکنن. پس بهتره یه نفر هم پشت محلی که اسپری میکنید مسلح ایستاده باشه و اگر سوسکی ازونجا بیرون اومد روش اسپری کنه. محلهایی که بسته باشن هم مجبورن از همونجایی که اسپری میکنید بیرون بیان که باز با یه اسپری مستقیم میمیرن.

2- همه سوسک های زنده طی همین عملیات ضربتی کشته میشن و مشکل تخمهای ایناست که اینجا سم کامن به کمک ما میاد. همونطور که گفتم سم کامن مدت زیادی باقی میمونه. روی سطحی که کامن میزنید اگر آب نریزید تا چند هفته هم باقی میمونه و اثر هم داره.

من برای آشپزخونه خودم یکی و نصفی کامن مصرف کردم. همون درزهایی که اسپری فشرده زدید حالا کامن بزنید. سطوح ام دی افی که روکش نشده رو کاملا آغشته کنید. پشت کابینت ها و کف و پشت کشوها. این سم چون باقی میمونه سوسکهای تازه که از تخم درمیانو به سرعت میکشه.

3- بعد ازینکه کامن زدید باید به همراه خانواده حداقل دو ساعت خونه رو ترک کنید. چشم ها و بینی و گوشهاتونو خوب بشورید. در حین سم زدن اگر از ماسک و عینک محافظ استفاده کنید که خیلی بهتره. یه دونه کامن یا یه نصفه کامن نگه دارید برای روز مبادا!

4-تا دو شب آشپزخونه رو نچینید. هر شب یک سم مایع داخل چاه (مثل قهرمان) داخل چاههای آشپزخونه اعم از کف شور، چاه تخلیه لباسشویی و ظرفشویی و سینک خالی کنید. نیمه های شب بیاید و آشپزخونه رو چک کنید. اگر سوسکی دیدید داره جایی رژه میره اون محدوده رو کامن بارون کنید. اگر هر دو شب سوسک دیدید یعنی عملیات رو ناقص انجام دادید. کافیه یه درز یا پشت یه کابینت رو جا انداخته باشید.بنابراین توصیه میکنم از ابتدا در مصرف اسپری و کامن قناعت نکنید و هیچ جایی رو سم نزده باقی نذارید.هزینه سم پاشی شرکتهای بیرون زیر 200 تومن نیست و شما دارید با 50 تومن همون کارو میکنید. فقط لازمه که دقت کنید.

5- اگر در این دو شب سوسکی ندیدید یعنی عملیات موفق آمیز بوده. حالا باید هرجایی که کامن زدید با حوله خیس تمیز کنید. توجه کنید که کامن از بین نمیره. غلظتش کم میشه.

جاهایی که ظروف میچینید خیلی مهمن. تا مدتی ظروفی که در میارید رو دوباره بشورید و استفاده کنید. کابینت هایی که مواد غذایی خشک میذارید رو به صورت ویژه تمیز کنید. همینطور سینک ظرفشویی. ماشین ظرفشویی رو روشن کنید و بذارید خالی با آب کار کنه. سایر جوانب احتیاط رو خودتون در نظر بگیرید.

6- خیلی از افراد میگن که با اثاث کشی یک همسایه به ساختمونشون این سوسک ها اومدن. این حرف کاملا میتونه درست باشه و من هم دوماه بعد از اثاث کشی همسایه بغلی با این سوسکها مواجه شدم. راه حل بسیار ساده است. همونطور که گفتم کامن تا روش آب نریزید تا مدت زیادی باقی میمونه. جلوی در آپارتمان خودتون مقداری کامن بپاشید. این کارو هر هفته انجام بدید. بعد از سه چهار هفته دیگه هیچ سوسکی ازونورا رد نمیشه. همونطور که گفتم سوسکهای آلمانی باهوش و دارای مدرک از دانشگاههای معتبر اروپا هستند. بنابراین حافظه خوبی دارن و اگر جایی رو خطرناک ارزیابی کنن دیگه سمتش نمیرن.


با توجه به هوش و ذکاوت سوسریهای آلمانی مطمئن باشید نمیتونید کامل نسلشونو منقرض کنید. قطعا تعدادی از این سوسک ها به خانه همسایه های شما مهاجرت میکنن و اونجا تشکیل زندگی میدن و همیشه خطر برگشتشون وجود داره. راه حل اینه که همیشه آشپزخونه تون تمیز و خشک باشه. ظرفهای شب رو نذارید صبح بشورید! ظرفهای چند روز رو تل انبار نکنید! زباله های تر رو جدا کنید و حتما خارج آشپزخونه نگه دارید. اگر غذا نباشه هیچ وقت سروکله شون پیدا نمیشه.


به امید دنیایی بدون سوسک! :)

ساعت ساز نابینا

 ابرهایی که سایه انداخته بودند کنار رفتند و آفتاب تابید. حالا باید انتهای دره آنجایی که دشت مملو از شقایق های نارنجی رنگ بود، سایه افتاده باشد. وقتش بود که به راه بیوفتم. کوهستان مقدس این بالا بسیار آرام و ساده است اما کمتر کسی میتواند این کوهستان خطرناک را طی کند و به قله برسد.

راه زیادی تا معبد نمانده است. چند قدم و تنها چند قدم باقی مانده تا رسیدن به جواب. حضور معبد را از همینجا حس میکنم. آهسته به راه می افتم. حالا که به منبع دانایی رسیده ام هیچ سوالی ندارم! احساس می کنم علم مطلق یافته ام و همه چیز را می دانم. بااینحال به پیش می روم. این چند قدم باقی مانده از همه آن صخره ها و دره های پر فراز و نشیب سخت تر به نظر می رسد. در طول چند ساعت گذشته بارها تخته سنگی پیدا کرده ام و رویش نشسته ام. آنقدر فکر میکنم که سوالی به ذهنم برسد اما هیچ.

مطمئنا سخت ترین عذاب برای انسان دانایی مطلق است. دیگر هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نمی ماند. حس زیبای کنجکاوی از بین می رود. دیگر در جستجوی چه چیزی باشم؟  زمانیکه پای کوه بودم در مقابل کِن ابراز نادانی کردم. قسم خوردم که هیچ نمی دانم. کِن، کاهن معبد ناتینگیا، چشم هایم را درآورد و با یک عصا مرا راهی قله کرد. خاطرم هست که روزهای اول وحشت وجودم را فراگرفته بود و هیچ نمی دانستم. تازه فهمیده بودم که نادانی یعنی چه! پیش ازین حداقل از وجود اشیای اطرافم آگاه بودم. چندین بار به ذهنم خطور کرد که بازگردم و ابراز ندامت کنم و بگویم که من می دانستم. اما هرچه با خودم کلنجار می رفتم می دیدم که نه، نمی دانم. 

ادامه مطلب ...

پستچی همیشه دوبار زنگ می زند

راس ساعت پنج و سی و هشت دقیقه صبح چشمم را باز می کنم. نور چراغ مطالعه که روشن گذاشته بودم اتاق را روشن نگاه داشته است. صندلی قرمز رنگی که کنار تخت قرار دارد از تابش مستقیم نور چراغ مطالعه به چشمم جلوگیری می کند. خواب دیدم یک عنکبوت پنج پا با لاکی دایره ای شکل شبیه لاک پشت دور اتاق می گردد و مردی با چهره آفتاب سوخته آنرا می گیرد و می خندد.
زنگ ساعت به صدا در می آید. راس ساعت پنج و چهل دقیقه. آنرا ده دقیقه دیگر به تاخیر می اندازم. خودم را زیر پتو جابجا می کنم و به لاک پشتی بدون سر که در خواب می دیدم فکر می کنم. یک لاک پشت کوچک با لاکی دایره ای شکل که پنج پا داشت بدون سر و مانند عنکبوتی دور اتاق با سرعت می دوید و مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند آنرا می گیرد و می خندد. یک اتاق بسیار کثیف که خاک، تکه های چوب و برگ خشک شده درختان روی موکت بنفش رنگش ریخته و مردی که گوشه اتاق نشسته، یک زانویش را بغل گرفته و به من خیره شده و خنده ترسناکی بر لبانش نقش بسته است. در اتاق بغلی یک اسلحه هست که هرچه می گردم آنرا پیدا نمی کنم. این اتاق هم به همان کثیفی اتاقی است که محمود در آن نشسته و با لاک پشتش بازی می کند. یک بادنجان بنفش رنگ از روی زمین دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و شروع به دویدن می کند. 
صدای زنگ ساعت راس پنج و پنجاه دقیقه به صدا در می آید. آنرا خاموش می کنم و پتو را کنار می زنم. از تحت بیرون می آیم و سرمای هوای اتاق روی عرق های بدنم می نشیند. چراغ اتاق را روشن می کنم. نور سفید رنگ سرمای بیشتری به اتاق می دهد. چشمم به پاکت نامه باز شده ای روی میز می افتد و تکه پاره های کاغذ که روی زمین ریخته است. آبی به دست و صورتم می زنم و خودم را آماده برای رفتن سرکار می کنم.
راس ساعت شش پشت میز، روی صندلی قرمز رنگ می نشینم و تلویزیون را روشن می کنم. چند هفته ای است قرار است بسته پستی مهمی راس ساعت ده به دستم برسد و بزرگترین دردسرم شده است. بسته ای که فرصت بزرگی در آن برایم هست. چند تن شمش طلا، میلیون ها دلار پول یا جزیره ای در اقیانوس آرام در یک پاکت نامه قرار است به دستم برسد تا مرا از این اتاق تنگ برهاند. از این زندان بدون پنجره با دیوارهای سفید و سرد.
یادم نیست اولین روزی که بالاجبار این شغل را پذیرفتم هم راس ساعت ده کسی زنگ می زد یا نه. تاجاییکه خاطرم یاری می کند همیشه یک نفر، یک مزاحم راس ساعت ده زنگ در را می زند و وقتی در را باز می کنم کسی نیست. 
خیلی سریع فرار می کند. روزهای اول نقشه کشیدم که پشت در کمین کنم و با باز کردن ناگهانی در مچش را بگیرم. اما هر روز یادم می رفت که باید راس ساعت ده نقشه ام را اجرا کنم. روزهای بعد ساعت را روی نه و پنجاه و هشت دقیقه تنظیم کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه کارهایم را رها کردم و به انتظار نشستم که مزاحم زنگ بزند. دقایقی گذشت و ساعت را نگاه کردم. هنوز نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. بیشتر، شاید یک ساعت به انتظار مزاحم نشستم اما هنوز ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه بود. فهمیدم که باتری ساعت تمام شده. سعی کردم با یک خلال دندان استفاده شده درب پشت ساعت را باز کنم که در همین حین صدای زنگ در آمد. مزاحم بود. ساعت را برگرداندم و دیدم که به کار افتاده و راس ساعت ده را نشان می دهد.
هر روز این کار را تکرار می کردم. راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه به انتظار مزاحم می نشستم. انگار دنیا می ایستاد و فقط وقتی حرکت می کرد که من دست از انتظار برمی داشتم. کم کم تصمیم گرفتم اهمیتی به یک اتفاق ساده و روزمره ندهم. هرروز صدای زنگی راس ساعت ده به صدا در می آید و یک مزاحم است که فقط یکبار زنگ می زند و پی کارش می رود.
چند ماهی به همین منوال گذشت. یک روز ساعت پنج و سی و هشت دقیقه چشمم را باز کردم. نور چراغ مطالعه از پشت صندلی قرمز رنگ مانند طلوع خورشید به دیوار، سقف و موکت بنفش اتاق می تابید. خواب دیده بودم یک بادنجان دست و پاهایی شبیه به سوسک در می آورد و دور اتاق می دود و لاک پشتی پنج پا را که در دست مردی با چهره آفتاب سوخته، موها و ریش های بلند است، می خورد.
در همین روز بود که چند ثانیه ای بعد از ساعت ده صبح زنگ برای بار دوم به صدا در آمد. کسی که دوبار زنگ می زند باید کاری داشته باشد. ترس وجودم را فراگرفت. آیا مزاحم می خواهد مزاحمت خود را بیشتر کند؟ آیا فرد دیگری است؟ کسیکه دوبار زنگ می زند باید کار مهمی داشته باشد. خبری از زنگ سوم نبود. در را باز کردم و هیچکس نبود. 
پای تلویزیون بازگشتم و در اخبار متوجه شدم که حکم آزادی ام را صادر کرده اند. می دانستم اگر از محمود درباره خبری که شنیدم سوال کنم ممکن است حکم آزادی را به دستم نرساند. بارها شنیده بودم که می گفت: اگر شما اینجا نباشید ما بیکار می شویم.
چند هفته پیش از اخبار شنیدم که حکم آزادی ام را پس از بیست و چهار سال صادر کرده اند. در شصت و پنجمین روز اعتصاب غذایم بودم که این خبر را از تلویزیون شنیدم. چند هفته ای است که به اعتصاب غذایم پایان داده ام. به هر ترتیبی بود حکم آزادی ام را از محمود گرفتم. می گفت: تو در خیال مردم زندانی بودی حالا هم در خیال آنها آزاد شدی.

بستنی چوبی

چهارده‌ساله بودم که پدرم مرد و چیزی جز یک خانه قدیمی که درودیوارهایش صدا می‌داد برای ما باقی نگذاشته بود. به لطف خیرین و امنای محل، حاجی‌ها و امام جماعت مسجد که مردهای مسنی بودند نیازهای منزل تأمین می‌شد. با خودشان گوشت، برنج و روغن می‌آوردند و حتی نیاز نبود که ما به بازار سر بزنیم. وقتی‌که می‌آمدند مادرم به من مقداری پول می‌داد و می‌گفت برو برای خودت تفریح کن. من هم می‌رفتم به پارکی در نزدیکی خانه که در آنجا یک مکان دنج دخمه مانند پشت شمشادها و دو درخت چنار که از بینشان بیرون آمده بود پیدا کرده بودم. بین شمشادها و دیواری که یک ضلع از پارک بزرگ محله را به خودش اختصاص داده بود پنهان می‌شدم و ازآنجا مردم را دید می‌زدم. بیشتر مردها را نگاه می‌کردم. به بازوها و اندام عضلانی و رگ‌های بیرون زده از بدنشان خیره می‌شدم.

پسرهای علافی که داخل پارک می‌ایستادند دیگر جای من و دخمه‌ام را می‌شناختند. گهگاه می‌آمدند و خلوتم را بر هم می‌زدند. بدم نمی‌آمد که با آن‌ها معاشرت کنم اما ترسی در وجودم اجازه نمی‌داد. امین، یکی از همین پسرهای علاف پارک بود. لباس‌های کهنه و رنگ رو رفته‌ای به تن می‌کرد. یک زنجیر بدلی به گردنش داشت. موهایش را مدل خاصی بلند کرده بود و عادت داشت که مدام دست به فکل هایش بکشد. نگاه‌های خاصی هم به من داشت.

حاج رسول سبزی‌فروش یکی از مردهای مسنی بود که به خانه ما می آمد. همیشه سرکی به درس‌ومشق‌هایم می‌کشید و از من تعریف و تمجید می‌کرد تا زنگ خانه به صدا دربیاید. زنگ که به صدا درمی‌آمد بلند می‌گفت: "با من کار دارد، شاگردم است." دم در می‌رفت و مقداری میوه و سبزی می‌گرفت و داخل می‌آورد. بعد هم مثل همیشه مقداری پول می‌گرفتم و به پارک می‌رفتم و وقتی برمی‌گشتم که دیگر حاج رسول رفته بود.  ادامه مطلب ...

طعم لذیذ تازیانه

شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد. داشتم فکر میکردم چطور ممکن است که چیزی برای آدم ضرر داشته باشد و مرگ بیافریند اما تا این حد لذت بخش باشد؟ 

همینطور که کوچه های خلوت و نمناک را رد میکردم تصمیم گرفتم مسیر زندگی خودم را تغییر بدهم. دیگر فقط لذت میبرم. مثل همین حالا که از دود غلیظ این سیگارها که پشت به پشت هم روشن میکنم لذت میبرم. دیگر مبنای زندگی را لذت بردن میگذارم و فقط سیگار میکشم و فقط سیگار می کشم و...؟ 

هرچه فکر کردم لذت دیگری به خاطرم نرسید. یاد یک حرف تکراری افتادم: هرچه بیشتر ضرر داشته باشد لذت بخش تر است. این میتواند فرمول کاملی برای لذت بردن از زندگی باشد.

همزمان متوجه یک نفر شدم که از روبرو می آمد. احساس کردم خیلی لذت بخش است که به او حمله کنم. اما اینطور که فرمول میگفت باید ضرر به خودم برسد نه به دیگران. عینکم را عوض کردم تا دقیق تر ببینم. متوجه شدم که یک پسر جوان است که در جیب شلوارش یک چاقوی ضامن دار حمل میکند. 

فهمیدم باید چه کار کنم. او میتواند ضرر خوبی با چاقوی درون جیبش به من بزند. ضررش آنقدر زیاد است که میتوانم حدس بزنم بسیار بیشتر از سیگار برایم لذت می آفریند.

جلویش را گرفتم و یقه اش را سفت چسبیدم و او را به کنار پیاده رو، زیر نور تیرک برق کشیدم. ابتدا غافلگیر شد اما بعد لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست. انگار میدانست از او چه میخواهم. با این حال گفتم که باید مرا با چاقوی درون جیب شلوارش بزند. 

تردید نکرد و فورا چاقویش را در آورد و با یک حرکت از ضامن خارج کرد. چشمم به چاقوی بزرگی افتاد که میتوانست ضرر خوبی به من بزند. لبخندی از سر رضایت زدم. او هم که انگار منتظر چنین فرصتی بود. معلوم بود چند سالی کوچه پس کوچه های شمیران را گز کرده تا یک نفر را پیدا کند و او را با چاقویش مضروب کند. 

هوا سرد بود اما احساس گرما میکردم و لباس زیادی هم به تنم کرده بودم. دکمه های لباسم را باز کردم و دستش را گرفتم و به سمت شکمم کشیدم. لباسهایم را بالا زدم تا سردی چاقو را روی بدنم حس کنم. 

به چشمهایش زل زدم. اضطراب خاصی در چشمانش بود. حرکتی به بدنش داد و درد کوچکی در ناحیه شکمم حس کردم. یقه اش را رها کردم و آرام روی زمین افتادم. لبهایم داشت به گوش هایم میرسید! هیچ لذتی بالاتر ازین نبود. از فرط شادی اشک در چشمانم حلقه زده بود. پلک که میزدم نور چراغ تیرک راهبند را، که بالای سرم بود، درخشان و براق و گاه مات می دیدم. باز هم این جمله تکراری به ذهنم آمد که هرچیزی که بیشتر ضرر دارد لذت بخش تر است. خنده بلندی کردم و با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم.

از جایم بلند شدم و سر و ته کوچه را نگاه کردم. اثری از او نبود. لباسم را نگاه کردم که چند لکه خون رویش ریخته بود. یک نخ سیگار روشن کردم. دود سیگار گلویم را قلقلک میداد. انگار اولین باری بود که سیگار میکشیدم. سرم را بالا آوردم و چشمم به یک نفر افتاد که پشت پنجره ای ایستاده و به من خیره شده است. همینطور که نگاهش میکردم دکمه هایم را بستم. دستش را برد پشت پنجره و چراغ اتاق را خاموش کرد. پشت سرش معلوم بود تلویزیون روشن است و اتاق با نور تلویزیون تاریک و روشن میشد. آنقدر نگاهش کردم که پشت پنجره خوابش برد. 

راهم را کشیدم رفتم تا به خانه ام رسیدم. وان حمام را پر آب گرم کردم. به آرامی وارد آب شدم. سوزش پوستم به مغز استخوانم هم میرسید. داخل وان محل زخم چاقو را ماساژ می دادم. حس بسیار خوبی داشت. شنیده بودم نباید به محل زخم آب زد چون این کار ضرر دارد. اما مثل همیشه آن چیزی که ضرر داشت لذت بخش بود. 

حمامم را کردم و آمدم جلوی تلویزیون روی کاناپه ولو شدم. چند کانال عوض کردم و بی تفاوت روی یک کانال متوقف شدم. یک کارشناس مذهبی بود که داشت حکم تازیانه را از منظر حقوق بشر بررسی یا در اصل توجیه می کرد.

حوصله ام سر رفت و کنترل را به گوشه کاناپه انداختم. به آشپزخانه رفتم و فنجانی چای از صبح مانده برای خودم ریختم. آمدم روی صندلی کنار پنجره نشستم که نگاهی به کوچه بیاندازم. دو مرد را دیدم که در روشنایی نور زیر تیرک راهبند در حال عشقبازی هستند. به طرز مشمئز کننده ای لبهایشان را محکم به هم فشار میدادند. یکی از آنها که یقه دیگری را گرفته بود ناگهان به زمین افتاد و دیگری روی اش خوابیده بود و مشغول معاشقه بودند.

مزه چای از صبح مانده با صحنه عشق بازی دو مرد به همراه صدای کارشناس مذهبی که از حکم تازیانه برای لواط کاران میگفت، ترکیب چندش آوری ساخته بود. 

کارشان که تمام شد یکی از دو مرد فورا کوچه را ترک کرد. اما دیگری ایستاده بود و لباسش را درست میکرد. ناگهان چشمش به من افتاد. چشم از پنجره خانه من بر نمیداشت. چراغ را خاموش کردم. هنوز همانطور به من خیره شده بود. داشتم با خودم صحنه تازیانه خوردن او و معشوقش را در ملا عام تجسم میکردم. فکر کردم که تازیانه خوردن هم از آن چیزهایی است که ضرر دارد و ممکن است لذت بخش باشد.

انقدر خسته بودم که همانجا کنار پنجره خوابم برد. خواب دیدم شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد...

استعفا

یادم رفت برایت بنویسم که من یک پایین شهری عبدل آبادی پاپتی هستم که روزی دوازده ساعت کار میکند و دو ساعت هم در ترافیک است. حوصله ادبی برای بورژواهایی مانند تو است که در دفترت بنشینی پشت کامپیوتر، ژست کار کردن و عرق ریختن زیر باد کولر گازی به خودت بگیری، درحالیکه رادیو برایت از اخبار اقتصادی می گوید که من هم جزوی از آنها هستم، آخرین رمان چاپ نشده ات را با دلخوری اصلاح کنی! از آنجا نیم نگاهت به راهروی کارگاه باشد که خدایی نکرده یک کارگر درحال پیامک زدن نباشد یا یک وقت به دیوار پشتش تکیه ندهد!

تنها یک ابزار تولید میان من و تو مشترک است و آن هم همین هنر است. به تو قول می دهم که نمی توانی آنرا از چنگ من خارج کنی و من با همین روان رنجور و خشم فروخورده و بی اعتنا به اراجیفی که به هم می بافی می نویسم. کم می نویسم و کوتاه اما استوار. لطافت هم برای امثال تو خوب است که در و دیوار دفترت را پر از گل و گیاه کرده ای. من عادت کرده ام که میخ را به یک ضربه تا انتها بکوبم. پس جملاتم کوتاه است و کوتاه مانند میخ اما وقتی که فرو میرود دیگر به این سادگی بیرون نمی آید.

چارچوب و قواعدت را هم مانند سرمایه ات از اجدادت به ارث برده ای و هیچ از خودت نداری. مانند اخلاق اشراف زاده ای و بالا شهری ات! من پایین شهری هستم، من چارچوب ندارم. قاعده ندارم. نه قواعد هنری می دانم چیست نه قواعد انسانی. اخلاقیات را رعایت نمی کنم. به هر ترفندی که بتوانم حمله می کنم. خیال نکن انقدر احمق هستم که در خیابان با تو درگیر شوم. طور دیگری تمام این روزها و ساعت هایی که بلعیده می شود را از ماتحتت بیرون می کشم. خودت هم می دانی که کافی است دستم را بلند کنم تا مثل سگ فرار کنی.

یادت می آید داستانی نوشته بودم از کارگری که در کارخانه اش با دستکاری لوله های گاز موجب انفجار شد؟ تمام کارخانه های اطراف انشعاب گاز گرفته اند جز کارخانه تو! من تو را بهتر از خودت می شناسم. خوب می دانم که دنبال هر بهانه ای هستی که مرا از کار اخراج کنی. اما من رگ خواب تو را گرفته ام. گیج شده ای و نمی دانی باید چه حرکتی انجام بدهی! نمی خواهی باور کنی که یک کارگر می تواند دوازده ساعت کار کند و دو ساعت هم در ترافیک باشد و به نوشتن هم ادامه بدهد! می خواهی انقدر برای من کار بتراشی و مثل خر برایت اضافه کاری کنم که نتوانم بنویسم.

با همه اینها من می نویسم. در چند دقیقه نفرتم را بدون توجه به قواعد و چارچوب های احمقانه تو بیرون می ریزم. بدون رعایت اخلاق، دنیایت را به گوه می کشم. بدون خرج کردن ذره ای حوصله ادبی.

همه چیز دچار تغییر می شود

آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همان مگسی که یک روز در مشتم گرفته بودم. زیاد دور و برم می گشت. نمی دانست من که هستم یا در اصل چه هستم. میرفت و دوری میزد و بازمیگشت و با وز وزش عرض ارادتی به حجمی از گوه که در گوشه ای از اتاق نشسته می کرد. خودم را می گویم. صرفا برایش یک حجمی از کثافت بودم که گاه در اتاق حرکت می کرد و بوی دلنواز لجن در اتاق می پراکند. 
بیشتر روی انگشتانم می نشست و از سر انگشتانم تغذیه می کرد. شاید این تقصیر خودم باشد که بعد از ریدن دستانم را نمی شویم. به هر حال مزاحم بود. تنها جایی از بدنم که در طول روز حرکت می کند انگشتانم است. حالا از همین موضع مورد تجاوز یک مگس قرار گرفته ام. نمی گذارد مزخرفاتم را تایپ کنم. حاضرم کاسه سرم را از هم باز کنم که برود روی مغزم بنشیند. آنجا می تواند از کثافت های واقعی تغذیه کند. اما از سر این انگشت روی انگشت دیگرم می پرد و از زیر ناخن هایم کثافت ها را به دست می گیرد، دست هایش را به هم می مالد تا خوب گرد شوند و بعد به دهانش می گذارد. درست به همان شکلی که انگشتم را در دماغم می کنم و محتوایش را بین دو انگشتم آنقدر می مالم که گرد شود و بعد آنرا بالا می اندازم.
دستم را که تکان دادم دورم چرخ کوچکی زد و بعد دور اتاق چرخ بزرگ تری و آمد که دوباره روی دستم بنشیند اما روی هوا گرفتمش. می خندیدم. قهقهه میزدم. درون مشتم تقلا میکرد. بالهایش را که تکان می داد کف دستم قلقک می آمد و خنده ام می گرفت. بسیار لذت بخش بود. مشتم را آوردم کنار گوشم تا از شنیدن صدای وزوزش بیشتر لذت ببرم. هراسان و گریان بود. چند لحظه ای خودم را جای او گذاشتم:
"چه کثافت بزرگ و لذیذی گوشه ی از اتاق نشسته است. گاهی بلند می شود و راه می رود و بوی خوشی در هوا می پراکند. دیگر چه چیزی ازین بهتر میخواهم؟ غذا و رایحه ای خوش در هوا همه را از صدقه سر او دارم. بقای من از سر وجود اوست. پس باید او را بپرستم. دورش بگردم. دستهایش و نوک انگشتان روزی دهنده اش را باید ببوسم."
از نگاه یک مگس عاشق خودم هستم. رهایش کردم. گذاشتم که در هوای متعفن اتاق دورم بگردد و دستانم را پرستش کند. او با ارزش ترین حس دنیا یعنی عشقش را در اختیارم قرار داده بود.
دیگر کاری به کارش نداشتم. سعی میکردم هربار مقدار بیشتری کثافت روی دستانم باقی بماند. او هم بیشتر می خورد و بزرگتر می شد. آنقدر به فکر غذا دادن به حیوان خانگی جدیدم بودم که دیگر سرتاپایم را برایش گوه می کردم تا بتواند از هر کجایم که دلش خواست بخورد. تاجاییکه نتوانست از فرط چاقی پرواز کند و دیگر نمی توانست دورم بگردد. 
به شدت ناراحت بود. گویی یکی از اعمال و فریضه های مهم  روزانه زندگی اش را به جای نمی آورد. به خیالش که من نیازمند گردش او به دور خودم هستم. هرچند که بدم هم نمی آمد. به زحمت خودش را می کشید و از سر و رویم کثافت های هضم شده ام را می خورد.
عجیب اینجاست که از وقتی پرواز نمی کند بیشتر هم می خورد و  همینطور هم بزرگتر و بزرگتر می شود. اما عزیزکم اگر خیال کرده ای که قرار است تبدیل به یک مگس غول پیکر شود کور خوانده ای. تو کمتر ازینها هستی که بتوانی بفهمی چه لجنزاری در مغز من وجود دارد. از یک لجنزار بی انتها علاوه بر مگس یک مار هم بیرون می آید.
حالا دیگر به همه جایم می پیچد. مثل یک درد بزرگ از سمت راست گردنم شروع می شود و روی شانه هایم می آید و از روی کتف راستم ستون فقراتم را میگیرد و پایین می آید تا روی کمرم و از آنجا می خزد به سمت پای راستم و در انتهای رانم روی زانوی پای سمت راستم متوقف می شود.
آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همین ماری که به پاهایم پیچید. یک روز به دستش گرفتم و در مشت هایم فشردمش. آنقدر فشارش دادم که میان مشت هایم مچاله شد. جمع شد و به کرمی تبدیل شد و چندی بعد پروانه ای شد که بی صدا دورم می گشت. 
این یعنی عشق واقعی. یعنی یک مزاحم سمج را از سر راه برداشتن.

معجزه

هر روز یک عنکبوت سمی با نیشی شصت متری از کنارم رد می شود و مرا نیش می زند و با زهرش حداقل یک روز از عمرم را می کاهد. روزهای اول عنکبوت را می دیدم. نیشش برایم بسیار ترسناک بود. مقداری از من را می مکید و تبدیل به تار می کرد و تارها را دور و برم می بافت. کم کم اطرافم را دیدم که همه جا را تارهای عنکبوت گرفته و من هم در میانش اسیر شده ام. عقل حکم کرد که با عنکبوت سازش کنم. حالا دیگر عنکبوت را نمی بینم. به جایش یک کشتی بزرگ روی آب است. یک پل شصت متری هم بین او و جزیره وجود دارد. 

از آن زمان امیدوار شدم. کمی سردرد و مشکلات گوارشی برایم ایجاد کرده است. به دکتر هم مراجعه کردم و برایم عینک تجویز کرد. عینک را که میزنم عنکبوت را می بینم و حالم بهتر است. اما همینکه برمیدارم باز امیدواری گریبانم را میگیرد.

آدمها با دو مرض به دنیا می آیند که هنوز درمانی برایش پیدا نشده است. یک مرض اینکه زنده به دنیا می آیند و مرض دیگر هم اینکه به زنده ماندن امیدوارند!

من یک آدم معمولی اهل افریقای جنوبی هستم. در دهه های شصت یا هفتاد میلادی. همینکه سیاهپوست هستم خودش کافی است که مرض امیدواری نداشته باشم! اما به طرز عجیبی هرروز دارم به زندگی امیدوارتر می شوم. میزان امیدواری من به زندگی هرروز بیشتر می شود. پزشکان از روند افزایش امیدواری من قطع امید کرده اند. گویا تبدیل به یک سرطان شده که دارد همه وجودم را در بر میگیرد. حتی عینک هم دیگر کارساز نیست. آنها نمی دانند با این شدت و حد تحقیر و تبعیض چطور دارم هر روز بیشتر از قبل به زندگی امیدوار می شوم. همه تلاش خود را کردند. اموالم و خانواده ام را غارت کردند. به هر شکلی به من تجاوز کردند و به بردگی کشیدند. مرا مجبور به خوردن هر کثافتی کردند. اما من هنوز زنده بودم و به زنده ماندن امید داشتم! عمدتا معتقدند که فقط یک معجزه می تواند مرا نجات دهد.

بالاخره یکی از پزشکان معجزه را در خون من پیدا کرد. سالها قبل برای شفا گرفتن به یک روسپی اوگاندایی مراجعه کرده بودم که می گفتند روزانه صدها نفر را شفا می دهد. او معجزه را در خون من قرار داده بود اما من نمی دانستم و بیهوده به زندگی امیدوار بودم. پزشک در اصل فرآیند معجزه را تکمیل کرد و به من آگاهی بخشید: تو مبتلا به ایدز هستی!

اکنون احساس بهتری دارم. نه به این علت که رژیم آپارتاید سرنگون شده است. حالم بهتر است چون حالا دیگر می توانم با قاطعیت بگویم که بالاخره یک روز می میرم.

یک نشانه با زمینه قرمز رنگ که رویش نوشته: 1

To: hsjgg1966ubx@yahoo.co.uk

Cc: mehrtabligh2030@gmail.com

سلام دوست عزیز

 

ازینکه نامه ات را با تاخیر زیادی پاسخ می دهم عذرخواهی میکنم. امیدوارم حالت خوب باشد.

احتمالا خاطرت نیست که من سایت خودم را حذف کرده ام. دیگر سایت ندارم وگرنه در خدمت بودم. بسیار خوشحال شدم که میخواهی ارتباطت را با من بیشتر کنی. یک جایی هستم که آنتن دهی خوب نیست اما شماره موبایلم را که خواسته بودی انتهای نامه برایت می گذارم. زمانیکه به محدوده آنتن برسم حتما با شماره ای که برایم گذاشتی تماس خواهم گرفت و مسائل زیر را با تو مطرح خواهم کرد:

 

ای کاش خودت را معرفی کرده بودی موجود رذل و حقیر. اگر جرئت این کار را داشتی میفرستادمت ته آن جوی آب که جنازه ات لجنی به لجنزارهای اطراف شهر بیافزاید.   همانجایی که لاشه های سگ های هار را می اندازند که حتی کود جسدشان هم به درد بخور نیست. بوی لجن از وجودت چنان بیرون می زند که سطل زباله هم برایت زیاد است. اگر بخواهم جنازه ات را در سطل زباله بیاندازم مامور تفکیک زباله از وجود چنین کثافتی سخت تعجب خواهد کرد.

شاید خیال کنی من نفهمیدم تو که هستی! یا در اصل چه هستی؟ اما در این چند روزی که به نامه ات پاسخ ندادم کاملا درگیر همین مساله بودم. می دانم که تو چیزی کمتر از آن کلاغ هستی که لب حوض نشسته و روی خودش آب میریزد تا از گرما نمیرد. حتی کمتر از این سطل زباله ای که سمت چپ من قرار دارد. آنقدر ناچیزی که حتی قادر به دریافت این نامه هم نیستی. چه برسد به اینکه یک نشانه قرمز رنگ که عدد 1 رویش نوشته باشد برایت مهم شود! تو یک ربات هستی. یک سیستم احمقانه که بیخودی مرا دوست خطاب می کند و از من جایی می خواهد که بتواند روی آن مادر نداشته اش  را تبلیغ کند!"

 

ازینکه به یاد من بودی ممنونم و امیدوارم هرجاکه هستی خوش باشی.

 

ارادتمند

کیارش

09372567737

 


امروز برای اولین بار احساس کردم که پشت این نامه های الکترونیکی ممکن است یک انسان نشسته باشد. یک انسان شبیه خودم. نمی دانم، شاید هم زیاد شبیه به انسان نیستم. 

طبق معمول نشسته بودم روبروی یک صفحه مستطیلی نورانی و به صورت بی هدفی به روی کلید هایی که جلویم قرار داشت می کوبیدم. تغییرات محسوسی را بر روی صفحه مشاهده می کردم که واکنش های آنی یک سیستم پردازشگر بود که در کنارم قرار داده بودند. شاید هم مجموعه ای از واکنش های سیستم پردازشگر کنارم و چند سیستم پردازشگر دیگر در جاهای دیگر. وقتیکه تغییرات از چندین سیستم پردازشگر ماشینی به دست آدم می رسد دیگر وجود یک انسان لابلای این همه سیستم چه اهمیتی دارد؟

یکی از این تغییراتی که مشاهده کردم نشان از وجود یک پیام می داد. فرض کن هرروز می آیی و پشت یک سیستم می نشینی و جلویت مجموعه ای از آیتم ها قرار گرفته است. یک روز می آیی و می بینی تنها چیزی که تغییر کرده این است که در کنار یکی از این آیتم ها یک نشانه با زمینه قرمز قرار گرفته و رویش نوشته: 1! 

حالا شاید درستش این باشد که به خودم بگویم: اوه! امروز باید روز هیجان انگیزی باشد!

مگر برای من چه چیزی تغییر کرده؟ هیچ. فقط یک نشانه قرمز رنگ با عدد 1. من به این چیزی که امروز در زندگی ام اضافه شده پیام نمی گویم! میگویم یک نشانه قرمز که رویش عدد 1 نوشته شده! این تنها چیزی است که برای من تغییر کرده و پشت آن هم یک باکس از حروف و کلمات و جملات دیدم که روی صفحه نوشته شده. این چیزی که من می بینم تشابهی با انسان ندارد که بخواهم آنرا انسان بپندارم و احترام و شان انساسی برایش قائل باشم.

میتوانم فرض بگیرم که یک خطای سیستمی است. حالا یک نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک گوشه تصویر باشد. چه کاری با من دارد؟ مگر تا قبل ازین که رنگ دیگری داشت برایم مهم بود؟ چرا اکنون باید به اینکه یک علامت قرمز گوشه تصویر است اهمیت بدهم؟ 

چند روزی آنرا به حال خودش رها کردم. هر روز می آمدم و وجود نشانه قرمز رنگ که درونش نوشته بود 1 برایم عجیب، سنگین و غیر قابل تحمل بود. انگار یک مرضی گرفته باشم. وجودش برایم غیرقابل تحمل بود. روزهای اول معتقد بودم که وجود ندارد. چیزی که وجود داشت من بودم و یک صفحه نورانی و چند کلید جلویم که باید آنها را بی مهابا فشار میدادم. کم کم به این نتیجه رسیدم که این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده یک ریشه مادی هم دارد. یک جایی چند ترازیستور، بالا پایینی تشکیل داده اند و این نشانه قرمز رنگ که درونش عدد 1 نوشته شده را ایجاد کرده اند. بالاخره قانع شدم که وجود دارد و  رویش کلیک کردم. یک باکس بود که درونش چیزهایی نوشته شده بود. هنوز هم اثری از انسان نیست. هرجای این سیستم لعنتی را که باز میکنم انسان نیست. حروف و کلماتی جلوی من درون یک باکس ریخته و من باید برایش احترام انسانی قائل باشم.

اینکه میگویم احترام انسانی را شاید کسی نفهمد. خیال کند منظور از احترام این است که جلوی کسی دولا و راست شویم، یا چاکرم مخلصم راه بیاندازیم! فرض کن در یک پارک روی یک نیمکت نشسته ای. چقدر برایت وجود درختی چند متر آن طرف تر مهم است؟ وجود سطل زباله ای که سمت چپ توست چقدر برایت مهم است؟ یک کلاغ نشسته لب حوض روبرویت و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد. هیچکدام را نمی بینی اما کافی است یک انسان بیاید و کنارت بنشیند. روی نیمکتی که نشسته ای. نمی توانی اهمیت ندهی. حس بدی به تو دست می دهد. به خودت می گویی حالا این همه جا درست باید بنشیند کنار من! احساس می کنی که به حریمت تجاوز شده است. دلت می خواهد آن انسان نباشد. اگر مقاومت نمی کرد ترجیح میدادی که گلویش را محکم بفشاری و خفه اش کنی و جنازه اش را درون جوی آب بیاندازی. اگرچه یک سطل زباله سمت چپت قرار دارد که میتوانی جنازه را داخل آن بیاندازی تا مامورین شهرداری آنرا جمع آوری کنند و به مرکز تفکیک زباله ببرند و آنجا جنازه را از سایر زباله ها تفکیک کنند و استفاده لازم را از اجزای تشکیل دهنده آن ببرند. همینطور یک حوض هم روبرویت قرار دارد و کلاغی لب آن نشسته و دارد آب روی خودش می ریزد تا از گرما نمیرد، اما تو ترجیح میدهی جنازه را درون جوب بیاندازی و هنوز هم برای وجود حوض احترام قائل نیستی و کلاغی که ممکن است گرسنه باشد و بخواهد از چشم آن جنازه خوراکی بخورد. این احترام انسانی است. اینکه وجود یکدیگر را در میابیم و بعد برای اینکه وجود نداشته باشیم می کوشیم!

خودم فکر میکنم این از لطف سرشار من است که برای این باکس با آن کلمات درونش احترام انسانی قائل نیستم. اما میگویند اینطور نباش و برای نامه های الکترونیکی ای که برایت ارسال می شود احترام انسانی قائل باش. به آنها اهمیت بده و آنها را بخوان. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. روز اول که آمدم دیدم دیگر اثری از نشانه قرمز رنگی که درونش عدد 1 نوشته شده بود نیست. احساس شادی و شعف بسیاری داشتم. از یک دردسر بزرگ خلاص شده بودم. بعد یادم افتاد که پشت آن یک باکس حروف و کلمات بود که از من انتظار داشتند آن کلمات را بخوانم. چند ساعتی با خودم فکر کردم که آیا نبودن نشانه قرمز رنگ به منزله نبودن باکس کلمات است؟ روی کاغذ ارتباطی میان این دو دیده نمی شد. اگرچه طبق تجربه این دو پدیده را به فاصله های زمانی کوتاه و پشت سر هم دریافت کرده بودم. دوباره همانجا را کلیک کردم. همانجا که نشانه قرمز رنگی بود که رویش عدد 1 نوشته شده بود. باور کردنی نبود. آن چیزی که روی کاغذ درست بود در واقعیت هم درست از آب درآمده بود. باکس کلمات سرجایش بود.

تا چند روز می آمدم و به جای نشانه قرمز رنگ نگاه می کردم که دیگر آنجا نبود. احساس گناه داشتم. درست زمانیکه برایش احترام انسانی قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم کاری کردم که دیگر نیست شد. کاش می توانستم بیشتر تحملش کنم و فرصت بیشتری برای بودن به او می دادم. روی جایش کلیک میکردم و باکس کلمات می آمد. اگر یک انسان این کلمات را جایی نوشته باشد و برای من فرستاده باشد بدان معناست که باید برایش احترام قائل باشم و به او اهمیت دهم. شاید احتیاج به کمک داشته باشد. یا سوالی داشته باشد که بتوانم به او پاسخ بگویم. شاید خبر مهمی در آن برایم باشد!

همینطور چند روز با خودم کلنجار رفتم. احساس میکردم باکس کلمات جا را برایم تنگ کرده است. مجبور شدم برایش احترام انسانی قائل شوم. از ابتدای باکس شروع به خواندن کردم: 


"سلام دوست عزیز..."


طبق دستورالعمل ها دیگر باید خوشبین باشم. الان باید احساس خوبی داشته باشم ازینکه برای باکس کلمات احترام قائل شدم و به وجودش اهمیت دادم. این یکی از دوستانم است که به طریقی آدرس پست الکترونیکی من را پیدا کرده و برایم نامه نوشته است. آه، چقدر بدبین بودم! چقدر خیالات عجیب و غریب برای خودم می کردم! بهتر است به رفتار خودم خوب فکر کنم. اگر باکس کلمات را نمیخواندم هیچ وقت موفق نمی شدم نامه دوستم را بخوانم و او حتما از دست من بسیار می رنجید. آن نشانه قرمز رنگ را بگو که عدد 1 رویش نوشته شده بود! چقدر نسبت به او بدبین بودم! او خودش را فدای من و دوستم کرده بود. به پاس ایثارگری و شهامتش باید دقیقه ای سکوت کنم!

اکنون باید با خودم فکر کنم که دوستم حتما ازینکه انقدر دیر پاسخش را میدهم از من رنجیده خاطر شده است. در ادامه نامه نوشته بود:


" اگر سایت شما پاپ آپ قبول می کنه، آدرس سایت + میزان ورودی سایت + قیمت پاپ آپ رو برای ما ارسال کنید

همچنین یک شماره موبایل برای تماس ارسال نمایید

لطفا اطلاعات رو به ایمیل زیر ارسال نمایید

mehrtabligh2030@gmail.com

همچنین می توانید با شماره

021-88543072

تماس حاصل فرمایید"



گفتگوی من و جعبه شماره 6

بساطم را کنار صندلی ساحلی ریختم. زیراندازی رویش پهن کردم. به آرامی رویش دراز کشیدم. گوشی موبایلم را درآوردم و سعی کردم که موج 91.6 اف ام را بگیرم. باوجودی که چند صد کیلومتر فاصله از ایستگاه رادیوی کلاسیک داشتم اما با کیفیت تقریباً خوبی می‌شد آن را دریافت کرد. گوشی را در گوشم گذاشتم و آرام تکیه دادم.

شیر اصلی جعبه شماره 6، که حاوی 12 شلنگ تنفس اضطراری بود، باز بود. صدایش می‌آمد که خاطراتی را از جنگ میان دو گروه شورشی در ایتالیا تعریف می‌کرد. باد به آرامی می‌وزید و گاهی تند می‌شد و با خودش عرق‌هایی که روی بدنم نشسته بود را می‌برد. وضعیت هوا در فورس چهار مقیاس بیفورت، موج‌های کوچکی دیده می‌شود اما هیچ اسب سفیدی روی آب نیست.

از فعالیت جاسوسی یکی از گروه‌های شورشی ماجرا به شکست خوردن دیگری رسید تا اینکه پرستوی ماده‌ای  از پشت سر جعبه به ما سلام کرد. پرستو در جزیره‌ای در نزدیکی ما تخم گذاشته بود و سیل آن جزیره را زیر آب برده بود. هنگامی‌که سیل می‌آمد شوهرش در حال تعمیر شیر دستشویی بود که چکه می‌کرد. او همیشه نگران بود که در اثر چکه کردن شیر دستشویی سیل کل جزیره را زیر آب ببرد. حالا که جزیره زیر آب بود و پرستو در پی چاره‌ای برای نجات دادن تخم‌هایش بود. او از من خواست از چاه آبی که میان من و جعبه شماره 6 قرار داشت با انگشتانم آب بردارم و روی دو ستون سفید ابلیسکی که دو طرف چاه قرار داشت آب بپاشم. کار بسیار سختی بود. اما برای نجات دادن تخم‌های پرستو مجبور بودم

پرستو از من تشکر کرد و رفت. به سختی نفس می‌کشیدم و با انگشتانم آب چاه را خالی می‌کردم و روی ستون‌ها می‌پاشیدم. جعبه شماره 6 گفت که اگر نیاز به تنفس اضطراری داشتم می‌توانم از یکی از شلنگ‌هایش استفاده کنم.  تشکر کردم و به کارم ادامه دادم. جعبه شماره 6 می‌گفت وقتی‌که بنا باشد از سیستم تنفس اضطراری استفاده کنند برایش فرقی ندارد که زن از شلنگ‌هایش استفاده کند یا مرد. آن‌ها در کنار هم باشند و از شلنگ‌ها استفاده کنند برایش فرقی ندارد. به او یادآوری کردم که در این حوالی زنی پیدا نمی‌شود! او هم پذیرفت و اشاره به مردی کرد که به ما نزدیک می‌شدمردی بود که دیده نمی‌شد اما صدایش می‌آمد. خودش را معرفی نکرد اما اعلام کرد که از ایستگاه موسیقی ابوظبی می‌آید. به او سلام نکردیم اما توجه ما را خوب به خودش جلب کرد و رفت.

طبق جدول هواشناسی، جایی در حوالی مرز بین من و جعبه شماره 6 باید باران می‌بارید. هوا آفتابی بود و من هم درست در همان نقطه‌ای قرار داشتم که کاملاً زیر باران قرار گرفته بود. جعبه شماره 6، زمین گرداگردم، صندلی ساحلی و روزنامه‌ای که در دست داشتم و می‌خواندم همه خشک بودند. قطرات باران فقط به بدن من برخورد می‌کرد. ترکش‌هایی که با سرعت نور به بدنم برخورد می‌کرد و قطرات آب همین‌طور از روی سینه‌ام سرازیر می‌شد و جوی‌هایی تشکیل می‌دادند و به درون نافم می‌ریختند و پر می‌شد. هرازگاهی انگشتم را درون نافم می‌کردم و آب‌هایی که جمع شده بود را روی پاهایم می‌پاشیدم.

یک صدای آشنا آمد. کریستوفر هاگوود از آکادمی موزیک باستانی. هر دو او را می‌شناختیم. به ما آدرس و نشانی زنی را در این حوالی داد که او را می‌شناخت. ما، یعنی من و جعبه شماره 6، که در این حوالی هیچ زنی ندیده بودیم از او مشخصات بیشتری خواستیم. کریستوفر یک چکش تمام فلزی بسیار سخت از جیبش درآورد و محکم ضربه‌ای به جمجمه‌اش زد. کاسه سرش باز شد و ازآنجا مجسمه زنی که او را توصیف می‌کرد پیدا شد. دستش را درون جمجمه‌اش کرد، مجسمه زن را بیرون آورد و به ما نشان داد. ما هنوز هم ایده‌ای درباره زن نداشتیم

کریستوفر به همان شکلی که جمجمه‌اش را باز کرد قفسه سینه‌اش را باز کرد و قلب خودش را درآورد و درون سینه زن گذاشتزن شروع به نفس کشیدن و حرکت کرد. ما هنوز هم او را نمی‌شناختیم. نگاه کریستوفر به زن افتاد و ناگهان او را شناخت و فریاد زد: بالاخره پیدایت کردم!

درحالی‌که جمجمه و قفسه سینه‌اش را می‌بست ادای احترامی کرد و رفت. من ماندم، جعبه شماره 6 و زنی که هیچ‌وقت در این حوالی نبود اما به طرز عجیبی سروکله‌اش پیدا شده بود. حرف که می‌زد نسیمی از دهانش می‌وزید که هوا را خنک می‌کرد.در حالیکه حرف می زد گاهی یک صدای مرد هم روی صدایش می آمد یا هرازگاهی صدایش یک خش خشی برمی داشت. با این حال تحمل خالی کردن آب چاه با صدای زن، باران، نسیم و دوست صمیمی‌ام، جعبه شماره 6، بسیار آسان بود. ساعتی را کنار هم گذراندیم تا دیگر ستون‌های اطراف چاه سرخ شدند و بساطم را جمع کردم و رفتم.