نوشته کیارش خوشباش
28 ژانویه 2015
عزیزترینم
شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟
در تنهایی خودم مشغول نواختن ساز بودم. هرچه بین برگه های نت میگشتم آهنگی که باب میلم باشد پیدا نمیکردم. خیلی وقت است که هیچ آهنگی نتوانسته آنگونه که باید روح مرا تسلی بخشد. آخرین بار به خاطر می آوردم یک موسیقی بی کلام بود که داشت گریه ام را درمی آورد. موسیقی بی کلام خیلی بیشتر شبیه آن چیزی است باید موسیقی باشد.
برگه نت را جلوتر آوردم که بهتر ببینم اما انگار اشتباه از چشمهایم نبود. درست میدیدم اشتباه از برگه ی چاپ شده بود. یک نت سیاه در ملودی آهنگ اشتباه چاپ شده بود.