توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

اسب، حیوانی نجیب/ نقد فیلم «نگار» ساخته رامبد جوان

یکی از مضامین قدیمی در افسانه‌های باستان «روح انتقام‌جو» است. از چودیل هندو تا کرس یونانی و انواع روح‌های انتقام‌جو که خود فاعل هستند و به‌تنهایی انتقام می‌گیرند. مضمونی دیگر که بیشتر در ادبیات و سینمای مدرن دیده می‌شود «زن انتقام‌جو» است. «بیل را بکش» قطعاً معروف‌ترین فیلم در این ژانر است. «نگار» ترکیبی از این دو اما هیچ‌کدام نیست.

فرامرز (علیرضا شجاع نوری) توسط باند تبهکاری به قتل رسیده و روح او به دخترش نگار (نگار جواهریان) کمک می‌کند تا از تبهکاران انتقام بگیرد.

روح پدر ادعا می‌کند که نمی‌تواند به دخترش کمکی بکند، چون در دنیایی دیگر قرار دارد اما بزرگ‌ترین کمک‌ها را به دختر می‌کند. به‌طوری‌که بدون کمک پدر محال است که دختر بتواند ذره‌ای به ماجرای قتل پدر پی ببرد. در اصل پدر و دختر به کمک یکدیگر از باند تبهکار انتقام می‌گیرند. مادر نیز در کل ماجرا هیچ نقش خاصی ندارد.

شخصیت‌پردازی نگار سطحی و پر از تضادهای منطقی و رفتاری است. عام‌ترین مخاطب نیز نمی‌تواند بپذیرد که دختری خودش ادعا کند تیراندازی بلد نیست اما ظرف چند دقیقه محافظان ماهر بهتاش (مانی حقیقی) را، آن‌هم رودررو، شکست دهد! عجیب اینجاست که این دختر یک شب قبل، با مهارت خوبی یک وینچستر را گلوله گذاری می‌کند و با کمترین حرکت در اثر لگد وینچستر به سر یک اسب شلیک می‌کند!

درجای دیگر معلوم نیست چرا نگار خیال می‌کند که می‌تواند از زن طلبکار یک ماه وقت بگیرد؟ به همین علت در صحنه‌ای که می‌خواهد در دیالوگ تلفنی با طلبکار، عمق ناراحتی را به مخاطب منتقل کند، خام و عقیم باقی می‌ماند. بیرون رانده شدن یک خانواده داغدار، که بالقوه تراژیک است، کوچک‌ترین اثری ندارد. حتی بازی بازیگر، که پای تلفن همراه نهایت تلاشش را می‌کند، بدون فضاسازی دراماتیک بی‌فایده می‌ماند و حسی به مخاطب منتقل نمی‌شود.  ادامه مطلب ...

طعم لذیذ تازیانه

شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد. داشتم فکر میکردم چطور ممکن است که چیزی برای آدم ضرر داشته باشد و مرگ بیافریند اما تا این حد لذت بخش باشد؟ 

همینطور که کوچه های خلوت و نمناک را رد میکردم تصمیم گرفتم مسیر زندگی خودم را تغییر بدهم. دیگر فقط لذت میبرم. مثل همین حالا که از دود غلیظ این سیگارها که پشت به پشت هم روشن میکنم لذت میبرم. دیگر مبنای زندگی را لذت بردن میگذارم و فقط سیگار میکشم و فقط سیگار می کشم و...؟ 

هرچه فکر کردم لذت دیگری به خاطرم نرسید. یاد یک حرف تکراری افتادم: هرچه بیشتر ضرر داشته باشد لذت بخش تر است. این میتواند فرمول کاملی برای لذت بردن از زندگی باشد.

همزمان متوجه یک نفر شدم که از روبرو می آمد. احساس کردم خیلی لذت بخش است که به او حمله کنم. اما اینطور که فرمول میگفت باید ضرر به خودم برسد نه به دیگران. عینکم را عوض کردم تا دقیق تر ببینم. متوجه شدم که یک پسر جوان است که در جیب شلوارش یک چاقوی ضامن دار حمل میکند. 

فهمیدم باید چه کار کنم. او میتواند ضرر خوبی با چاقوی درون جیبش به من بزند. ضررش آنقدر زیاد است که میتوانم حدس بزنم بسیار بیشتر از سیگار برایم لذت می آفریند.

جلویش را گرفتم و یقه اش را سفت چسبیدم و او را به کنار پیاده رو، زیر نور تیرک برق کشیدم. ابتدا غافلگیر شد اما بعد لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست. انگار میدانست از او چه میخواهم. با این حال گفتم که باید مرا با چاقوی درون جیب شلوارش بزند. 

تردید نکرد و فورا چاقویش را در آورد و با یک حرکت از ضامن خارج کرد. چشمم به چاقوی بزرگی افتاد که میتوانست ضرر خوبی به من بزند. لبخندی از سر رضایت زدم. او هم که انگار منتظر چنین فرصتی بود. معلوم بود چند سالی کوچه پس کوچه های شمیران را گز کرده تا یک نفر را پیدا کند و او را با چاقویش مضروب کند. 

هوا سرد بود اما احساس گرما میکردم و لباس زیادی هم به تنم کرده بودم. دکمه های لباسم را باز کردم و دستش را گرفتم و به سمت شکمم کشیدم. لباسهایم را بالا زدم تا سردی چاقو را روی بدنم حس کنم. 

به چشمهایش زل زدم. اضطراب خاصی در چشمانش بود. حرکتی به بدنش داد و درد کوچکی در ناحیه شکمم حس کردم. یقه اش را رها کردم و آرام روی زمین افتادم. لبهایم داشت به گوش هایم میرسید! هیچ لذتی بالاتر ازین نبود. از فرط شادی اشک در چشمانم حلقه زده بود. پلک که میزدم نور چراغ تیرک راهبند را، که بالای سرم بود، درخشان و براق و گاه مات می دیدم. باز هم این جمله تکراری به ذهنم آمد که هرچیزی که بیشتر ضرر دارد لذت بخش تر است. خنده بلندی کردم و با پشت دستم اشکهایم را پاک کردم.

از جایم بلند شدم و سر و ته کوچه را نگاه کردم. اثری از او نبود. لباسم را نگاه کردم که چند لکه خون رویش ریخته بود. یک نخ سیگار روشن کردم. دود سیگار گلویم را قلقلک میداد. انگار اولین باری بود که سیگار میکشیدم. سرم را بالا آوردم و چشمم به یک نفر افتاد که پشت پنجره ای ایستاده و به من خیره شده است. همینطور که نگاهش میکردم دکمه هایم را بستم. دستش را برد پشت پنجره و چراغ اتاق را خاموش کرد. پشت سرش معلوم بود تلویزیون روشن است و اتاق با نور تلویزیون تاریک و روشن میشد. آنقدر نگاهش کردم که پشت پنجره خوابش برد. 

راهم را کشیدم رفتم تا به خانه ام رسیدم. وان حمام را پر آب گرم کردم. به آرامی وارد آب شدم. سوزش پوستم به مغز استخوانم هم میرسید. داخل وان محل زخم چاقو را ماساژ می دادم. حس بسیار خوبی داشت. شنیده بودم نباید به محل زخم آب زد چون این کار ضرر دارد. اما مثل همیشه آن چیزی که ضرر داشت لذت بخش بود. 

حمامم را کردم و آمدم جلوی تلویزیون روی کاناپه ولو شدم. چند کانال عوض کردم و بی تفاوت روی یک کانال متوقف شدم. یک کارشناس مذهبی بود که داشت حکم تازیانه را از منظر حقوق بشر بررسی یا در اصل توجیه می کرد.

حوصله ام سر رفت و کنترل را به گوشه کاناپه انداختم. به آشپزخانه رفتم و فنجانی چای از صبح مانده برای خودم ریختم. آمدم روی صندلی کنار پنجره نشستم که نگاهی به کوچه بیاندازم. دو مرد را دیدم که در روشنایی نور زیر تیرک راهبند در حال عشقبازی هستند. به طرز مشمئز کننده ای لبهایشان را محکم به هم فشار میدادند. یکی از آنها که یقه دیگری را گرفته بود ناگهان به زمین افتاد و دیگری روی اش خوابیده بود و مشغول معاشقه بودند.

مزه چای از صبح مانده با صحنه عشق بازی دو مرد به همراه صدای کارشناس مذهبی که از حکم تازیانه برای لواط کاران میگفت، ترکیب چندش آوری ساخته بود. 

کارشان که تمام شد یکی از دو مرد فورا کوچه را ترک کرد. اما دیگری ایستاده بود و لباسش را درست میکرد. ناگهان چشمش به من افتاد. چشم از پنجره خانه من بر نمیداشت. چراغ را خاموش کردم. هنوز همانطور به من خیره شده بود. داشتم با خودم صحنه تازیانه خوردن او و معشوقش را در ملا عام تجسم میکردم. فکر کردم که تازیانه خوردن هم از آن چیزهایی است که ضرر دارد و ممکن است لذت بخش باشد.

انقدر خسته بودم که همانجا کنار پنجره خوابم برد. خواب دیدم شبی تاریک در کوچه پس کوچه های تنگ شمیران قدم میزدم و سیگارم را دود میکردم. زمین خیس بود و باران تازه قطع شده بود. نمناکی هوا موجب میشد عبور جریان دود از نایژکهای ام لذت مضاعفی داشته باشد...

کمابیش

زندانی که دیوارهایش کوتاه تر است
آزاد نیست
خاطرت باشد
هم آنکه خندید
هم آنکه که کمتر گریست شاد نیست
رنج کمتر کشیدن لذت بردن نیست

استعفا

یادم رفت برایت بنویسم که من یک پایین شهری عبدل آبادی پاپتی هستم که روزی دوازده ساعت کار میکند و دو ساعت هم در ترافیک است. حوصله ادبی برای بورژواهایی مانند تو است که در دفترت بنشینی پشت کامپیوتر، ژست کار کردن و عرق ریختن زیر باد کولر گازی به خودت بگیری، درحالیکه رادیو برایت از اخبار اقتصادی می گوید که من هم جزوی از آنها هستم، آخرین رمان چاپ نشده ات را با دلخوری اصلاح کنی! از آنجا نیم نگاهت به راهروی کارگاه باشد که خدایی نکرده یک کارگر درحال پیامک زدن نباشد یا یک وقت به دیوار پشتش تکیه ندهد!

تنها یک ابزار تولید میان من و تو مشترک است و آن هم همین هنر است. به تو قول می دهم که نمی توانی آنرا از چنگ من خارج کنی و من با همین روان رنجور و خشم فروخورده و بی اعتنا به اراجیفی که به هم می بافی می نویسم. کم می نویسم و کوتاه اما استوار. لطافت هم برای امثال تو خوب است که در و دیوار دفترت را پر از گل و گیاه کرده ای. من عادت کرده ام که میخ را به یک ضربه تا انتها بکوبم. پس جملاتم کوتاه است و کوتاه مانند میخ اما وقتی که فرو میرود دیگر به این سادگی بیرون نمی آید.

چارچوب و قواعدت را هم مانند سرمایه ات از اجدادت به ارث برده ای و هیچ از خودت نداری. مانند اخلاق اشراف زاده ای و بالا شهری ات! من پایین شهری هستم، من چارچوب ندارم. قاعده ندارم. نه قواعد هنری می دانم چیست نه قواعد انسانی. اخلاقیات را رعایت نمی کنم. به هر ترفندی که بتوانم حمله می کنم. خیال نکن انقدر احمق هستم که در خیابان با تو درگیر شوم. طور دیگری تمام این روزها و ساعت هایی که بلعیده می شود را از ماتحتت بیرون می کشم. خودت هم می دانی که کافی است دستم را بلند کنم تا مثل سگ فرار کنی.

یادت می آید داستانی نوشته بودم از کارگری که در کارخانه اش با دستکاری لوله های گاز موجب انفجار شد؟ تمام کارخانه های اطراف انشعاب گاز گرفته اند جز کارخانه تو! من تو را بهتر از خودت می شناسم. خوب می دانم که دنبال هر بهانه ای هستی که مرا از کار اخراج کنی. اما من رگ خواب تو را گرفته ام. گیج شده ای و نمی دانی باید چه حرکتی انجام بدهی! نمی خواهی باور کنی که یک کارگر می تواند دوازده ساعت کار کند و دو ساعت هم در ترافیک باشد و به نوشتن هم ادامه بدهد! می خواهی انقدر برای من کار بتراشی و مثل خر برایت اضافه کاری کنم که نتوانم بنویسم.

با همه اینها من می نویسم. در چند دقیقه نفرتم را بدون توجه به قواعد و چارچوب های احمقانه تو بیرون می ریزم. بدون رعایت اخلاق، دنیایت را به گوه می کشم. بدون خرج کردن ذره ای حوصله ادبی.