توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ارسطو

از کشتی پیاده شده ایم و در خیابانهایی که شبیه یکی از شهرهای جنوب است به سمت محل بازرسی گمرک حرکت می کنیم. دوستان دوره راهنمایی همراه ما هستند. جواد و مهدی را بین همراهان می بینم. اسم جواد جعفریان را چند روز پیش در یکی از گروهها دیده بودم و اصلا خاطرم نمی آمد که او کیست؟ چهره امروزش که کاملا برایم ناآشنا بود اما ذهنیتی از چهره دوران نوجوانی اش هم حتی نداشتم. با اینحال صرفا با دیدن چهره اش او را و اسمش را شناختم.

در گمرک اتاقی بود که ساکها را باید داخل آن میگذاشتیم و بیرون محوطه در خیابان می ایستادیم تا صدایمان کنند. مسئول گمرک پسری جوان است با ریشهایی اصلاح شده که سپاهی به نظر می رسد. با احترام ساکها را میگیرد و در اتاق می گذارد و ما را به بیرون راهنمایی میکند.

در خیابان، کنار یک جوب آب ماشینی قدیمی که عقبش شبیه پیکان است پارک کرده و ما کنار ماشین، زیر آفتاب منتظر ایستاده ایم تا صدایمان کنند. از روی لیستی که در دست پسر جوان است اسمها خوانده می شود و تک تک داخل می رویم. نوبت من که می رسد داخل اتاق میروم. باید چمدانهایم را بردارم و به اتاق دیگر بروم که آنجا بگردند.

تنها چیزی که زیاد با خود آورده ام بیسکوئیت است و تنها چیزی که ممکن است برایم مشکل ساز شود همین است. چمدان طوسی رنگی که بیسکوئیت ها را داخل گذاشته بودم باز میکنم. چیزی جز دو تکه از لباسهای کهنه روی کشتی داخلش نیست. قبلا آنها را داخل ساک دستی قرمز رنگ جاسازی کرده ام. به خودم می گویم میشود اصلا ساک قرمز را با خودم به داخل اتاق نبرم اما به نظرم می رسد که ساک قرمز رنگ خیلی توی چشم می زند و احتمال دارد بعدا جلوی در آنها را ببینند و ماجرا را بفهمند.

دوباره چمدان طوسی رنگ را باز میکنم. اینبار بیسکوئیت ها به همراه لباسهایی دیگر آنجا هستند. به نظر می رسد تعدادشان بسیار بیشتر از آنچه خریده ام باشد. بهتر است بیسکوئیت ها همانجا باشند تا ساک قرمز. چمدان را هم با خودم داخل نمی برم که مساله بیسکوئیت ها اصلا معلوم نشود.

بالاخره چند ساک و کیف لب تاب را برمیدارم و داخل اتاق می شوم. اتاق بزرگی است که تنها یک میز در آن هست. میز شبیه میزهای معلمهای دوره راهنمایی است که حاج آقا پشتش نشسته است. به نظر میرسد همان سکو و همان تخته سیاه دوره راهنمایی نیز پشت سر پسر جوان، روی دیوار انتهای اتاق نصب شده است. پنجره های اتاق در بالاترین قسمت دیوارها نسب شده و نور از آنها به داخل اتاق می تابد.

حاج آقا همان جوان با ریش های اصلاح شده پشت میز نشسته و منتظر من است. ریشهایش بلند اما نه شبیه مذهبی ها است. آنها را با دقت روغن زده و  زیبا و مرتب نگاه داشته است. پای میز، روی زمین زانو می زنم. از همان زاویه ای به پسر جوان نگاه می کنم که معلمهای دوره راهنمایی را می دیدم. میپرسد: فرهاد کجاست؟

شاید هم پرهام یا اسمی شبیه به اینها. پسر جوان ادامه می دهد: در لیست نوشته شده یک دیرم با خودت همراه داری؟

با تعجب می گویم: دیرم؟

به دیلم می گوید دیرم! به شک می افتم که تلفظ صحیح این ابزار دیلم است یا دیرم؟! ترجیح میدهم من هم جلوی او بگویم دیرم. ادامه می دهم: این همه لوازم من است. می توانید بگردید و اگر دیرم بینشان بود من تقدیم می کنم.

چشمم به چمدان طوسی رنگ می افتد. خیال می کردم آنرا با خودم نیاورده ام. اما آنجا بود و درش نیز باز بود. داخلش بیسکوئیت ها که زیر لباسها پنهان شده بودند معلوم بود.

متانت خاصی در نگاه، رفتار و گفتار پسر جوان هست.. احساس ترس میکنم. از همان مدل ترسها که پای میز معلم راهنمایی به من دست می داد. ترس اما همراه با راحتی خیال که میدانم با آدم فهمیده ای طرف هستم.

میپرسد: ارسطو هست؟

میگویم: ارسطو؟ نمیشناسم.

در همان حال کتاب هایی جلد شده که رویش نام کتاب طلاکوبی شده است جلوی چشمم می گیرد.

میگویم: ارسطو شاگرد افلاطون؟

خنده ای می کند و پاسخ میدهد: بله

ادامه می دهم: آهان، شما هم دارید کتاب الهیات را میخوانید؟

نمیدانم کدام مترجم است که کتاب متافیزیک ارسطو را به الهیات ترجمه کرده است. اما خاطرم می آید که روی کشتی هم آقای گتابی داشت کتاب الهیات ارسطو را می خواند. کتابی که جلدش قهوه ای تیره رنگی بود و اسم کتاب روی جلد آن طلاکوبی شده بود.

پسر جوان پاسخ میدهد: نه.

سه کتاب را نشانم می دهد. یکی جلد سبز دارد و رویش نوشته فلسفه طبیعیات. شاید هم الهیات. هرچه هست کلمه فلسفه که روی جلدش طلاکوبی شده را می بینم. سعی میکنم اسم مترجم را روی جلدها پیدا کنم. چیزی شبیه به تجویدی یا متجددی به چشمم می آید. به وجد می آیم. چیزی که به خوبی می توانم درباره اش سر صحبت را باز کنم و ارتباط برقرار کنم فلسفه است.

دو کتاب دیگر اسمهای عجیبی دارند. یکی که نازکتر است را به دست میگیرم و تورق میکنم. روی جلدش کلمه جغرافیا را می بینم. خاطرم نمی آید که ارسطو کتابی درباره جغرافیا داشته باشد! متن شبه به نمایشنامه های فلسفی افلاطون است و پر از دیالوگ. ورق های کتاب بسیار نازک هستند. طوریکه از یک طرف میشود طرف دیگر را دید. میگویم: من کتابهای زیادی از ارسطو خوانده ام.

در همان حال کتابهای سیاست، طبیعت و بوطیقا را که خوانده ام در ذهنم می آید و همینطور کتاب متافیزیک که نخوانده ام.

ادامه می دهم: همچنین افلاطون.

به نظرم می رسد جلوی فردی مذهبی که سر از فلسفه درمی آورد بهتر است بیشتر از ارسطو گفته شود تا افلاطون.

میگویم: من از این مدل کتب فلسفه که به صورت نمایشنامه نوشته میشوند خوشم نمی آید.

میگوید: اما مفهوم را بهتر عرضه میکند.

در اتاقم روی تخت دراز کشیده ام و نور کم مهتابی های کوچک دیواری از درز بالای پرده دور تختم به داخل می تابد. گفتگو هنوز ادامه دارد. می گویم: این فرم بیان مفهوم را موسع و قابل تفسیر میکند. نمی دانم به کانت رسیده اید یا نه، همین انتقاد را به دیالکتیک سقراط وارد می کند. دیالکتیک باید تا جای ممکن جمله های کوتاه و دارای کلمات قاطع و صریح باشد. کتاب ماتریالیسم دیالکتیک را خوانده اید؟

به نظرم می رسد که بهتر است حرفی از مارکس یا هگل جلوی او نیاورم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.