توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

تقویم کذاب

اصلا نمی دانم چه ساعتی قرار است سال جدید شروع شود! چندبار خواستم یک جستجوی کوچک درباره اش بکنم. اما ترجیح دادم ندانم. به هرحال هم خانه هایم می دانند و از صبح دارند خودشان را آماده می کنند! یکی چند دست لباس مختلف عوض کرد و آمد جلوی آینه ی قدی اتاق من و خودش را برانداز کرد!

حالا چند دقیقه، اصلا چند ساعت یا اصلا چند سال توفیری نمی کند. تقویم خودش از آن پوزه بندهایی است که جامعه به پوزه ی افراد می زند. امروز باید شاد باشی و امروز ناراحت! روز دیگر باید احساس غرور کنی و روز دیگر عاشق باشی!

می گوید اینها سنت هایی است برای اینکه شاد باشیم و شادی مگر بد است؟! این شادی که از تقویم بیرون می آید راهی جز ماتحتت ندارد که به درونت راه یابد! مردمان افسرده دنبال بهانه هستند که خودشان را شاد نشان دهند، بیرونشان شاد باشد، درونی ترین جایشان که شاد است همان ماتحتشان است!

حالا من امروز به دلیل نوسانات فیزیکی و روانی ام شاد نیستم! به تقویم چه ربطی دارد؟ اگر شاد هم بودم با مهملاتی که اطرافیان درباره شادی روز اول عید می گویند دیگر نیستم! اینکه من مجبور باشم امروز شاد باشم بسیار مرا غمگین می کند...

بنابراین ترجیح می دهم که امروز را شاد نباشم. بالاخره یک نفر بیاید و جلوی این تقویم لعنتی بایستد و بگوید آنچه تو می گویی مثل همیشه دروغ است و من امروز شاد نیستم. 

اولین دروغ تقویم را درباره ی سن و سالم فهمیدم. می گفت در فلان سال و فلان روز به دنیا آمده ای. تاجایی که خاطرم هست آن روز روز خاصی نبود! از هرکسی که می پرسم می گوید روز به دنیا آمدنش را به خاطر نمی آورد! دیگر دروغ گویی تا کجا؟ مگر می شود آدم بزرگترین حادثه ی زندگی اش را به خاطر نیاورد؟
یادم است در جایی به دنیا آمدم که چشمهایم باز بود اما چیزی نمی دیدم. نور با سرعت بسیار زیادی به من برخورد می کرد اما چیزی نمی دیدم. تا اینکه فکر کردم و سرعت افکارم از سرعت نور بیشتر شد و دیدم. درون تنه ی درختی بودم که برگهای سبزش را باد می برد و میوه هایش تک تک به زمین می ریخت. پایم را که از درخت بیرون گذاشتم میوه های درخت، برگهایش و باد به من می خوردند و من شاد بودم. هزاران سال پیش بود که من زنده شدم و شاد بودم.

حالا مادرم می گوید تو در فلان تاریخ از تقویم خورشیدی که چند دهه هم از آن نمی گذرد به دنیا آمدی و گریه می کردی!! دروغی ازین شاخدارتر نشنیده ام! اینکه مادرم هم همان حرف تقویم را می زند به همان دلیل است که امروز به فرمان تقویم شاد است. مادرم حرف تقویم را می زند و تقویم دروغگوست. تقویم همان است که هزار سال بعد می خواهد بگوید که روز اول سال هزار و سیصد و چند من شاد بودم درحالیکه نبودم. می خواهد بگوید من چند دهه بیشتر عمر نکرده ام درحالیکه من آن درخت را به یاد می آورم که چند هزار ساله بود. همین حالا که سرد است و زمستان است تقویم می گوید بهار آمده است! یعنی من باید به چشمهای خودم هم شک کنم و حرف تقویم کذاب را باور کنم؟! هرگز...

خاطرات مادران سودازده من

نقد نمایش «نام تمام مادران....» ساخته محمد رحمانیان

 

این نمایش نیز به مانند آثار دیگر این سالهای رحمانیان به شکل آیتم های مرتبط با یکدیگر ساخته شده است. فضایی شلوغ با دیالوگ های پینگ پونگی که به سرعت رد و بدل می شود و ضد و خورد دیالوگی میان کاراکترها و نهایتا توپ ماجرا که می افتد در زمین یکی از بازیگران و مونولوگ این بازیگر رو به تماشاگران بیان می شود و همین قالب تا پایان تکرار می شود.

مونولوگ ها با شور فراوان بیان می شود. درکل چیزی به نام بازی بدن در نمایش دیده نمی شود و فضا توسط کلام و بیان بازیگر ساخته می شود. فضایی که در تمامی آیتم ها ساخته می شود یک تراژی-کمیک پرشور و هیجان است. درست مانند آثار قبلی چون ترانه های قدیمی. احساس مخاطب در طی یک مونولوگ چند دقیقه ای از خنده به گریه یا برعکس تغییر می کند.

اینکه خلق چنین فضایی هنرمندانه صورت می گیرد یا خیر بستگی به دیدگاه هنری هر فرد دارد. مخاطب عام که دارای دیدگاه هنری نیست و هدفش لذت بردن است افسار احساساتش به دست فضای خلق شده توسط کارگردان افتاده و به سادگی تحت تاثیر قرار می گیرد و خنده و گریه را تواما تجربه می کند. اما هدف از نوشتن این مطلب بررسی نمایش «نام تمام مادران...» از جنبه های مختلف هنری و تلاش برای دریافت نزدیکترین شرح و وصف نسبت به چیستی این نمایش است.

«نام تمام مادران...» ادعای واقع گرایی ندارد. یک فضای کاملا خیالی خلق شده است و اثر حسی تمام آیتم ها به خصوص در مونولوگ ها به دلیل همین خیالی بودن فضا است. فضای خیالی به شدت اغراق آمیز تصویر شده است. اغراق صنعتی ادبی است که عموما در شعر به کاربرده می شود. نویسنده که از شیوه دیالوگ نویسی اش معلوم است که علاقه ی بسیاری به کلمات هم قافیه و ساختن شعر دارد، از ایجاد اغراق در توصیف خاطرات زنان برای خلق فضای تراژی-کمیک بهره می گیرد. این همان روشی است که روضه خوانها هم برای ایجاد شور حسینی در میان عزاداران از آن استفاده می کنند. اغراق در وصف پلیدی و قساوت یک جبهه و مظلومیت و پاکی جبهه دیگر. مظلومیت و پاکی به عنوان تز و قساوت و پلیدی به عنوان آنتی تز باید سنتز و جریانی ایجاد کند و این جریان همان فضای به شدت احساسی است که اکثر مخاطبان را با خود درگیر می کند.

بیان بازیگر نیز تاثیر شگرفی بر خلق فضا دارد. انطباق فرم اغراق آمیز بیان بازیگر با اغراق در مضامین، اثر حسی را تشدید می کند. هرچه این تز و آنتی تز فاصله ی بیشتری از هم می گیرند، اثر حسی و فضای پرشورتری ایجاد می شود. اوج این تضاد در مونولوگ فیروزه است. او پدری را توصیف می کند که دختر 12 ساله اش را اجاره می دهد و بخاری و کولر و مبلمان و لوستر خانه از همین طریق تهیه شده است! فیروزه اشک می ریزد و ماجرای تلخ خود را با بیشترین حس ممکن بیان می کند و به جایی می رسد که باردار است و نهایتا پدر جنین چند ماهه اش را با ضرب و شتم (ضربه در به پهلوی فیروزه) می کشد و فیروزه هنگامی که کودکش سقط می شود فریاد یازهرا می کشد!

چه کسی می تواند از چنین پدر خیالی متنفر نباشد؟ چه کسی مظلوم تر از دختر بچه ای 12 ساله است؟ و داستان تا چه اندازه برگرفته از ماجرای شهادت حضرت زهرا است؟ بنابراین واضح است که «نام تمام مادران...» یک روایت مدرن از همان روضه خوانی های سنتی است. تنها تفاوت در این است که روضه خوانها ادعای بیان حقیقت می کنند و خود را در حوزه رئالیسم قرار می دهند اما «نام تمام مادران...» چنین ادعایی ندارد.

تفاوت دیگر این است که در روضه خوانی حداقل برای شخصیت مظلوم شخصیت پردازی وجود دارد. بدین معنا که پارامترهای تشکیل دهنده ی شخصیت ائمه عموما یا بیان می شود یا به علت شهرت ایشان در میان عموم اکثریت با شخصیت ائمه آشنایی دارند. بنابراین کسی که با شنیدن ماجرای مظلومیت حضرت زهرا یا امام حسین گریه می کند در اصل دارد برای این دو «شخصیت» گریه می کند. نه برای یک تیپ مظلومیت که هرکسی می تواند در آن جایگاه باشد. چیزی که در نمایش «نام تمام مادران...» مشهود است ساخت تیپ هایی مظلوم از زنان است که هر کس دیگری می تواند جای او باشد. مخاطب نمایش دلش برای مظلومیت شخص فیروزه نمی سوزد، بلکه دلش برای یک دختر 12 ساله که به دست پدری فاسد گرفتار است می سوزد. به همین دلیل است که عمق اثرگذاری نمایش «نام تمام مادران...» به شدت کم است و به سختی می تواند پس از پایان نمایش ساعات یا دقایقی همراه مخاطب باشد. اتفاقی که مراسم روضه خوانی عکس آن رخ می دهد و عزاداران حتی تا چند روز هم تحت تاثیر مظلومیت معصومین قرار دارند. چراکه اثر حسی روضه در نهایت یک شخصیت کامل و تمام و عیار را با عزادار درگیر می کند.

اثر دیگری که «نام تمام مادران...» بر مخاطب مونث می گذارد ایجاد دوقطبی «زن مظلوم - مرد پلید». همان چیزی که بسیاری از زنان عمدتا شکست خورده را تحت تاثیر قرار می دهد. همان مدل فمینیسم ایرانی که برای احقاق حقوق زن ضدیت با مرد را در پیش می گیرد. مرد در این نمایش به شکل مهندسی کلاهبردار، شوهری هوسران، مردی سه زنه، پدری زورگو، عیاش و فاسد تصویر می شود. تنها در یک مورد مرد به مثابه ی پدری ایثارگر تصویر شده است که به شهادت می رسد. زن در نقطه ی مقابل مظلوم و پاک و از همه مهمتر بی اختیار! تنها زن به ظاهر با اختیار حقش را از مردان زورگوی محل با غش و ضعف گرفته است! این دیدگاه خودش جنسیت زده است. حرف از مظلومیت زهرا زده می شود اما حرفی از مردانگی علی نیست. این شیوه ممکن است به جبهه گیری برخی مخاطبان مذکر نیز بیانجامد.

در نهایت مضمون کلی نمایش تلاشی سطحی و گزینشی برای ارتباط برقرار کردن با زندگی حضرت زهرا دارد که در سطح جهیزیه و مهریه جریان یافته و در عمیق ترین حالت تنها به نحوه شهادت ایشان اشاره می کند. اینکه حضرت زهرا دو تن از امامان بزرگ شیعه را تربیت کرده اند از قافله ی دیالوگ ها و مضامین مردستیزانه ی نمایش جا مانده است. چراکه چنین مضامینی از زندگی حضرت زهرا نمی تواند با احساس مخاطب بازی کند و روضه خوانی را در تاتر تکمیل کند.

 

سکوت دربرابر تاریکی: «پرده برداری از علل متعدد شکست سکوت» یا «چرا نمی توانیم سکوت را حکمفرما کنیم؟!»

شبی تاریک سر بر بالش گذاشتم و چشم هایم را بستم که بخوابم. وقتیکه چشمهایم بسته است راحتتر به امور جهان فکر می کنم. سایه های خیال به سادگی از جلوی چشمهایم سر می خورند، می لغزند و در تاریکی چرخ می زنند.

شب تاریکی است. آسمان ابری است و همه جا تاریک است. حتی اگر نور هم باشد چشمان من بسته است.چشم های بسته و رقاصه های خیال در تاریکی....

اینکه چشم های من بسته باشد مگر چه فایده ای دارد؟ باز باشد چه چیزی را می خواهد در این ظلمات ببیند؟! به فرض هم که چیزهایی را ببیند. چیزهایی که دیدنی نیست را چطور می خواهد ببیند؟ چیزی شبیه سکوت...امشب علاوه بر تاریکی مضاعف، سکوت بزرگی نیز در فضا سیال است.

به نظرم می آید که بین سکوت و تاریکی یک جنگ تمام عیار است. نه، این اشتباه است که خیال کنیم سکوت با صوت و تاریکی با نور درحال جنگ است. آنها لازم و ملزوم هم هستند و در یک جبهه قرار دارند. به فرض هم که نور تاریکی را شکست داد یا برعکس. چه می شود؟ آیا اینطور نیست که معنای خودش هم از بین می رود...

پس این نور و تاریکی نیستند که با هم در جنگ به سر می برند. اگر هم می خواهیم خیال کنیم که جنگی در کار باشد باید بین نور و صوت، تاریکی و سکوت باشد...

حالا که تاریکی و سکوت به این زیبایی جلوی چشم های من می رقصند چطور است که جنگی میانشان بیاندازم. کدام می تواند دیگری را شکست دهد؟ من طرفدار سکوت هستم. همه طرفدار سکوت هستند اما در جنگ با صدا. من در جنگ با تاریکی طرفدار سکوتم.

سکوت آینه ای در دست گرفته و دنبال روزنه ی نوری می گردد که به سمت تاریکی شلیک کند! چه عجیب است! نور از سکوت فرار می کند و نمی گذارد پرتویی حتی کوچک بر آینه بیافتد. حدسم درست بود؛ نور خودش در جبهه تاریکی است.

تاریکی اما تلاشی نمی کند. او ایستاده و تلاش و تقلای سکوت را نظاره می کند. تاریکی کافی است بخندد تا صدای خنده اش سکوت را شکست دهد. اما من و سکوت خوش شانس هستیم که تاریکی هیچ وقت نمی خندد. او کاملا جدی است. فقط نگاه می کند. حتی تاریکی هم در جستجوی نور است...

توهمات ابدی جریان داشت که ناگهان سکوت شکست!

صدای کشیده شدن اره ی آهن بر بر بدنه آهن به همراه صدای موتور روشن هواپیما از کجا می آید؟

دستهایم را روی گوشهایم می گذارم...من طرفدار سکوتم. باید او را کمک کنم. چطور چنین شکست ناگهانی و سنگینی ممکن است؟

تاریکی را می بینم که به من و سکوت مرده خیره شده است. آیا کار اوست؟ از چشمانش می خوانم که کلکی سوار کرده است.

صدای کوبیدن پتک بر سندان، صدای اره برقی و صدای فروریختن برج های چندقلو به گوش می رسد!

صوت که در جبهه سکوت می جنگید دور خودش دیواری کشید. اما دیوار صوت هم شکسته شد و با صدای مهیبی فرو ریخت...

همه ی این صداها به صورت مداوم و گوشخراش از آسمان بر سر سکوت بخت برگشته فرود آمد!

آخر چه شد؟ این صداها از کجا می آیند؟ مگر می شود این همه صدای کر کننده با هم و یکجا در گوش من فرود بیاید و سکوت نازنینم را طعمه ی مرگ کند؟

از مرگ او سخت غمگینم. می گویند شکست سرآغاز پیروزی است؛ اما به این شرط است که بدانیم از کجا شکست خوردیم! نه اینچنین! باید بفهمم این صداهای مهیب از کجاست؟

مجبورم چشم هایم را باز کنم که علت شکست را دریابم. من می خواهم سکوت را بر جهان مسلط کنم. 

سکوت مرد پس زنده باد سکوت...

چشمهایم را باز می کنم و در تاریکی مطلق دنبال روزنه ی نوری می گردم که علت مرگ سکوت را کشف کنم. چاره ای برایم نمانده است. مجبورم چراغ را روشن کنم.

چراغ را که روشن می کنم تاریکی کوچک می شود. کوچک به اندازه ی نقطه ای سیاه در هوا...

یک پشه....

تاریکی سکوت را تنها با یک پشه شکست داد...

طوطی با دست ها

در خانه ی قدیمی پدربزرگ مادری ام هستم. شب است و هوای بیرون تاریک و سالن بزرگ خانه با تنها نور لامپ زرد یک آباژور روشن شده است. در کنار مادرم هستم. جای خود را روی زمین کنار هم انداخته ایم. تازه از سفر برگشته ام و برایم همه چیز جدید و هیجان انگیز است. خوشحال هستم. در کنار مادرم روی تشک خود دراز می کشم و اندکی پتو را تا نیم تنه روی خودم می کشم.

کنارم یک طوطی خاکستری رنگ روی چوب قهوه ای صیقل خورده ای آزادانه نشسته است. به نظرم نبات است، اما از ظاهرش پیداست که نبات نیست. طوطی خاکستری رنگ آرام روی چوب قهوه ای صیقل خورده ی تی شکلی نشسته و آماده خواب است. برای خواب دست هایش را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند. دقت که می کنم می بینم طوطی به جای بال دو دست دارد. دو نوار نازک به مانند انگشت کوچک دست انسان شاید هم نازک تر دارد. روی انگشت پرهای خاکستری رنگ زیری است و سرانگشت سیاه است.

انگشت ها به جای بال طوطی هستند و چیزی به مانند دست برایش فراهم کرده اند. دو دست بدون انگشت. طوطی برای خواب دو دست را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند.

به نظر می  رسد این نشانه ادب طوطی است. از این ادب طوطی وار خنده ام می گیرد. در ذهنم به طعنه می آید که چه طوطی ظاهرا مودبی است! مادرم هم تایید می کند که طوطی خیلی مودبی است. طوطی برای اینکه نشان دهد مودب تر از آن است که ما فکر می کنیم سه جفت دست دیگر خود را نیز جلوی سینه اش می آورد و دست ها را در هم قلاب می کند. مثل این است که دو دست انسان از مچ به جای بالهای طوطی چسبیده اند. طوطی انگشتان دستهایش را در هم قلاب می کند. انگشت ها به همان شکل خاکستری با سر انگشت سیاه هستند.

از این میزان ادب طوطی شگفت زده می شوم. مانند این است که کسی از پشت طوطی را در دو دستش گرفته باشد و انگشتهایش را جلوی سینه ی طوطی به هم قلاب کرده باشد.

طوطی برای اینکه ادب خود را بیشتر نشان بدهد سه جفت دستش را غیب می کند و با دو جفت دست دیگر دست به سینه جلوی ما روی چوب قهوه ای رنگ صیقل خورده اش می نشیند. قبل ازینکه بخوابیم طوطی از من درخواست چند فیلم می کند. چند فیلم در نظرم می آید و می خواهم قدیمی تر ها و کم ارزش تر ها را به او بدهم.

مادرم ناگهان بین ما می پرد و به طوطی هشدار میدهد: «هیچ وقت حق نداری از او فیلم بخواهی» و خودش یک فیلم که پوسترش شبیه فیلم «فروشنده» است از درون ذهن من، از جلوی چشمهایم می گیرد و به طوطی می دهد.


بادکنکی کنار گوشم می ترکد

صدای برخورد قطره های درشت آب است

بر کف سیمانی نورگیر

بادکنک می ترکد

و توهمات ابدی ام را خط خطی می کند


تنم می لرزد

پشت شیشه ی غبارآلود  پنجره

در اسفندی که سایه اش بر سر تمام سال سنگینی می کند

آسمانِ روشن و سفید است


او بر باد با قاصدک ها

او بر بالهای ملائک آمد

او سوار بر باد بهاری

ایستاده بر چرخ های آسمان آمد

او پیش از این هم آمده بود 

آن زمان که من نبودم

و اکنون نه به پیشواز بهار

که به استقبال من آمده است


اگر او را نشسته بر باغچه ی مرده نمی دیدم

اگر او را چرخ زنان و رقص کنان بر آسمان روشن صبح نمی دیدم

ماری که بر شانه ی راستم روییده بود مغزم را می خورد

من که در دریای اشک های شور و شیرین

آرزوهایم را به فراموشی سپرده بودم

برف امسال را هم دیدم

و دیگر می توانم راحت بمیرم.

درباره سخنان آذرنگ در برنامه هفت

حالا اگر ما هم توهم توطئه داشته باشیم الان باید بگوییم این کار را هفت کرده که چهره خودش را میانه رو نشان دهد!


این هفته چه اتفاقی افتاده که فراستی نیامده خدا می داند! و تریبون به دست مخالف او افتاده و او هم به همان شیوه ی خود فراستی، فراستی را نقد نکرده و تخریب کرده!! بنده هنوز هم معتقدم با تخریبچی باید مثل خودش رفتار کرد بنابراین حرفهای آذرنگ را در کل مثبت ارزیابی میکنم، اما جا دارد اشاره شود که خودش یکجا می گوید "متاسفانه دوستی جز مجیزگویی نشده" کمی بعد خودش مجیز فراستی را می گوید!! صحبت درباره کودکی فراستی تخریب اوست و همچنین صحبت درباره ی دل مهربان فراستی هم چیزی جز مجیزگویی نیست!! واقعیت این است که آذرنگ نه از کودکی فراستی اطلاع درستی دارد نه روانکاو است که حتی بتواند درباره ی کودکی او حدسی بزند! و واقعیت دیگر هم این است که فراستی آدم تند و خشنی است و آن دل مهربان که از او سخن رانده شده احتمالا برای مهوش فقط کاربرد دارد نه برای سینماگران!!

برنامه ی هفت برای تغییر دادن شیوه ی خودش بهتر است تخریب را حذف و به نقد بپردازد. نه اینکه یک تخریب چی را این هفته و تخریب چی دیگر را هفته بعد بیارود!!

مقام والا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.