توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

طوطی با دست ها

در خانه ی قدیمی پدربزرگ مادری ام هستم. شب است و هوای بیرون تاریک و سالن بزرگ خانه با تنها نور لامپ زرد یک آباژور روشن شده است. در کنار مادرم هستم. جای خود را روی زمین کنار هم انداخته ایم. تازه از سفر برگشته ام و برایم همه چیز جدید و هیجان انگیز است. خوشحال هستم. در کنار مادرم روی تشک خود دراز می کشم و اندکی پتو را تا نیم تنه روی خودم می کشم.

کنارم یک طوطی خاکستری رنگ روی چوب قهوه ای صیقل خورده ای آزادانه نشسته است. به نظرم نبات است، اما از ظاهرش پیداست که نبات نیست. طوطی خاکستری رنگ آرام روی چوب قهوه ای صیقل خورده ی تی شکلی نشسته و آماده خواب است. برای خواب دست هایش را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند. دقت که می کنم می بینم طوطی به جای بال دو دست دارد. دو نوار نازک به مانند انگشت کوچک دست انسان شاید هم نازک تر دارد. روی انگشت پرهای خاکستری رنگ زیری است و سرانگشت سیاه است.

انگشت ها به جای بال طوطی هستند و چیزی به مانند دست برایش فراهم کرده اند. دو دست بدون انگشت. طوطی برای خواب دو دست را جلوی سینه اش می آورد و مانند بودایی ها به هم نزدیک می کند.

به نظر می  رسد این نشانه ادب طوطی است. از این ادب طوطی وار خنده ام می گیرد. در ذهنم به طعنه می آید که چه طوطی ظاهرا مودبی است! مادرم هم تایید می کند که طوطی خیلی مودبی است. طوطی برای اینکه نشان دهد مودب تر از آن است که ما فکر می کنیم سه جفت دست دیگر خود را نیز جلوی سینه اش می آورد و دست ها را در هم قلاب می کند. مثل این است که دو دست انسان از مچ به جای بالهای طوطی چسبیده اند. طوطی انگشتان دستهایش را در هم قلاب می کند. انگشت ها به همان شکل خاکستری با سر انگشت سیاه هستند.

از این میزان ادب طوطی شگفت زده می شوم. مانند این است که کسی از پشت طوطی را در دو دستش گرفته باشد و انگشتهایش را جلوی سینه ی طوطی به هم قلاب کرده باشد.

طوطی برای اینکه ادب خود را بیشتر نشان بدهد سه جفت دستش را غیب می کند و با دو جفت دست دیگر دست به سینه جلوی ما روی چوب قهوه ای رنگ صیقل خورده اش می نشیند. قبل ازینکه بخوابیم طوطی از من درخواست چند فیلم می کند. چند فیلم در نظرم می آید و می خواهم قدیمی تر ها و کم ارزش تر ها را به او بدهم.

مادرم ناگهان بین ما می پرد و به طوطی هشدار میدهد: «هیچ وقت حق نداری از او فیلم بخواهی» و خودش یک فیلم که پوسترش شبیه فیلم «فروشنده» است از درون ذهن من، از جلوی چشمهایم می گیرد و به طوطی می دهد.


بادکنکی کنار گوشم می ترکد

صدای برخورد قطره های درشت آب است

بر کف سیمانی نورگیر

بادکنک می ترکد

و توهمات ابدی ام را خط خطی می کند


تنم می لرزد

پشت شیشه ی غبارآلود  پنجره

در اسفندی که سایه اش بر سر تمام سال سنگینی می کند

آسمانِ روشن و سفید است


او بر باد با قاصدک ها

او بر بالهای ملائک آمد

او سوار بر باد بهاری

ایستاده بر چرخ های آسمان آمد

او پیش از این هم آمده بود 

آن زمان که من نبودم

و اکنون نه به پیشواز بهار

که به استقبال من آمده است


اگر او را نشسته بر باغچه ی مرده نمی دیدم

اگر او را چرخ زنان و رقص کنان بر آسمان روشن صبح نمی دیدم

ماری که بر شانه ی راستم روییده بود مغزم را می خورد

من که در دریای اشک های شور و شیرین

آرزوهایم را به فراموشی سپرده بودم

برف امسال را هم دیدم

و دیگر می توانم راحت بمیرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.