توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

زمستان نزدیک است

پشت پنجره اتاق زیر شیروانی کنار چراغ نفتی کوچکی که رویش یک کتری آب آرام آرام میجوشد ایستاده ام و کوچه خاکی روبروی خانه را که حالا با قطرات باران خیس شده تماشا می کنم. در دور دست چاله های آب از برخورد قطرات باران متلاطم و در نزدیکی گهگاه قطره ای باران به شیشه پنجره آهنی می خورد و شکل نیزه ای به خود میگیرد که میخواهد شیشه را بشکافد و از آن عبور کند. سیگاری که به لب دارم را هرازگاهی از دهان دور میکنم و به سمت میز چوبی قهوه ای رنگی که سمت چپ پنجره قرار دارد برده و خاکستر سیگار را در زیرسیگاری بلوری روی میز می تکانم. همزمان پک عمیقی که به سیگار زده بودم را به آرامی از ریه ها خارج کرده و به پنجره فوت می کنم.

آسمان ابری است و نور کمی از پنجره به اتاق میتابد. برمیگردم و دستم را از لابلای لباسهایی که کنار درب بسته اتاق، روی جالباسی، آویزان کرده ام دراز میکنم و کلید برق اتاق را میزنم. با این نور هم اتاق روشنتر میشود هم گرمتر.  

روز بسیار عجیبی است. باورنکردنی. آنقدر که شبیه به خواب است. شاید هم واقعا خواب است. به حال پنجره فکر میکنم که از یک سمت باید سرمای پاییز و برخورد نیزه وار قطرات باران را تحمل کند و از طرف دیگر دود سیگاری گرم. حتما خواب هستم چون هیچ شیشه ای نمیتواند در برابر این سرد و گرم شدن مقاومت کند و باید بشکند.

نهمین ته سیگار را هم خاموش میکنم. محتوای زیرسیگاری را در سطل زباله ای که سمت چپ میز در گوشه اتاق، بین دیوار و میز قرار گرفته خالی می کنم و دوباره زیرسیگاری را روی میز کنار گلدان گل مصنوعی روی میز می گذارم. صندلی پشت میز را بیرون می کشم و می نشینم. با ضربه ای که به صفحه کلید می زنم صفحه اخبار روشن می شود.

امروز در جراید یک مسابقه کشتی دیدم که در آن کسیکه بیشتر فن میخورد برنده می شد. مربی ها از گوشه تشک کشی گیران را راهنمایی میکردند که چطور در خاک حریف بروند و پشت سر هم فیتیله پیچ شوند. این اولین اتفاقی بود که موجب شد خیال کنم خواب هستم. مورد دوم عکسی از یک پیرمرد تایلندی که تازه مسلمان شده بود و چیزی شبیه به حوله ای کوچک برسرش کرده بود. بسیار خوشحال بودم ازینکه فرقه ای در جنوب شرق آسیا بین زن و مرد تفاوت قائل نشده و حجاب برای مردان هم اجباری است. عکس را دوباره پیدا میکنم و به آن خیره می شوم. سرم را به سمت چپ میچرخانم و به تابلوی روی دیوار خیره می شوم. تابلوی کریم خان زند، وکیل الرعایا، با چند من ریش! دوباره به عکس نگاه می کنم. شاید هم پیرزن است.

هوس میکنم روی تخت خواب پشت سرم بیوفتم. برمیخیزم و روی ملحفه قرمز رنگ تخت دراز می کشم. دستهایم را پشت سرم و پاهایم را روی بالش می گذارم و به تابلوی وکیل الرعایا که حالا روبرویم است نگاه می کنم. شیب شیروانی طوری است که تابلو روی بلندترین دیوار اتاق نصب شده است و به خوبی نظر هرکسی را به خودش جلب میکند. با خودم می گویم چطور در زمانه ای که عدالتخانه ای نبوده یک نفر وکیل بوده؟ این یا یک لقب پوچ است یا اینکه بخشی از یک خواب عمیق چندصد ساله است.

به راست میچرخم و دست چپم را دراز میکنم تا کشوی پایینی میز را باز کنم و از آنجا سیگار و فندکم را بردارم. همینطور که دراز کشیده ام سیگارم را آتش میزنم و دود غلیظ پک اول را به آرامی در فضای اتاق منتشر میکنم. به تابلویی که از چهره لطفعلی خان دیده بودم فکر میکنم. بدون ریش و با گوشواره هایی که چهره اش را بیش از حد زنانه می کند. شدیدا با آن تصویری که دو سبیل از بناگوش دررفته دارد متفاوت بود. شاید این نقاشی هم به دستور قاجار اینطور کشیده باشند.

از زیر و لابلای درب اتاق که پشت سرم روبروی پنجره قرار دارد سوز سردی به سرم میخورد. تنم لرز میگیرد و با لرزش کوچک دستم خاکستر سیگار روز پیراهنم میریزد. بین چارخونه های سفید و سرمه ای درست در یک خانه سفید افتاده و لکه سیاه زیرش از همین حالا پیداست. تلاشم را میکنم طوری بلند شوم که خاکستر تکان نخورد و مثل همیشه ناموفق هستم. خاکستر غلطی میخورد و به خانه کناری که سورمه ای رنگ است میافتد. این هم از عجایب دیگر است که خاکستر سیگار روی قسمت سفید لک سیاه و در قسمت تیره لک سفید می اندازد!

بی حوصله از پیراهنم روی زمین پرتش میکنم. حالا روی موکت کرم رنگ اتاق پخش شده و لابلای پرزهای موکت سفت چسبیده است. مابقی سیگار را که زهرمارم شده در زیرسیگاری خاموش میکنم. از کشوی بالایی میز یک برگ کاغذ بر میدارم که خاکستر را روی آن منتقل کنم. خیلی آهسته خاکستر را برمیدارم و در زیرسیگاری میریزم. هنوز لکه کوچکی روی موکت پیداست.

از کمدی که پشتش به دیوار کوتاهتر اتاق، روبروی تابلوی وکیل الرعایا است و لباسهایم را در کشوهایش میگذارم، یک لنگه جوراب پشمی بیرون می آورم که با آن جای لکه را تمیز کنم. همینکه خم میشوم متوجه رنگ سفید جوراب میشوم. یادم است که یک جوراب خاکستری رنگ هم داشتم. دوباره به سمت کمد لباسها می روم. رومیزی کوچکی که به شکل لوزی روی کمد انداخته ام را بالا میزنم تا از کشوی بالایی کمد جوراب خاکستری را بیرون بیاورم.

درحالیکه دنبال جوراب خاکستری میگشتم یک لحظه چشمم به آینه رومیزی که روی کمد لباسها بود افتاد. چیزی که بیشتر جلب توجه میکرد گوشواره هایم بود. به ندرت خودم را در آینه برانداز میکنم. انقدر دیر به دیر که گاهی برای خودم ناآشنا به نظر میرسم. تاجاییکه خاطرم هست آخرین بار صورتم ریش داشت. اما اکنون اثری از ریش دیده نمیشود. طوریکه انگار هیچوقت هیچ مویی بر صورتم نروییده باشد.

بالاخره جوراب را پیدا کردم و آنقدر روی لکه خاکستر میکشم که کاملا محو می شود. در همین لحظه صدای زنگ پیامرسان بلند میشود. جوراب را لبه تخت می اندازم. خبر جدیدی شده است. پشت نمایشگر روی صندلی می نشینم و خبر را باز میکنم. رئیس دولت قبلی که زمانی طرفداران بیشماری داشت، نامه ای به رئیس دولت فعلی نوشته است. روی آدرس سایت کلیک میکنم. حالا باید صبر کنم تا این سایت باز شود. از جایم بلند میشوم و یک سیگار دیگر آتش میزنم که زمان زودتر بگذرد.

دوباره پشت پنجره می آیم. درب کتری را باز میکنم. هنوز آب دارد. با اینحال گل مصنوعی را از گلدانش بر میدارم و آب داخل گلدان را داخل کتری میریزم. لوله کتری را طوری تنظیم میکنم که بخارش به وسط اتاق بیاید. چشمم به دیواره چوبی سمت راست میز می افتد که از وقتی چراغ نفتی را کنارش گذاشته ام سیاه شده است.

پک عمیقی به سیگارم میزنم و دودش را به شیشه پنجره فوت می کنم. دوباره به شک می افتم که خوابم یا بیدار؟ رقابت در کشتی بر سر باخت، پیرمرد تایلندی باحجاب و وکیلی بی عدالتخانه به نظرم می آید. سرم را به سمت نمایشگر برمیگردانم. دیگر شکی برایم نمی ماند که خواب می بینم. خنده دار است. دولت فعلی سایت دولت سابق را مسدود کرده است. دولت قبل با آن همه حمایتی که از جانب بزرگان و مردم میشد امکان ندارد مسدود شود.

خیالم راحت میشود که خواب هستم. کوچه را تماشا میکنم. باران شدت گرفته است. سوز بیرون از لای پنجره تو می آید. با خیال راحت پک عمیقی به سیگار میزنم و دودش را محکم به شیشه فوت می کنم. جلوی چشمانم شیشه ترک برمیدارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.