در مغازه ی قناری فروشی و در میان هیاهوی قناری ها، دو مرد قد کوتاه درباره ی توانایی تکثیر قناری ها صحبت می کردند. مرد جوان که صاحب مغازه بود به مرد مسن تر که می خواست یک قناری نر و چند ماده برای تکثیر بخرد اطلاعاتی در اینباره می داد:
- این ماده ها هنوز آماده نشدن برای جفت گیری برای همین بهترین وقت برای خرید ماده الانه. ارزون، میشه با سی و پنج تومن خرید. یک ماه دیگه اینا رو 50 هم نمی دم.
- اگر بردم آماده نشدن چی؟
- این ریسک هم داره، اما مگه فقط یکی می خوای ببری؟ ده تا باید ماده ببری بالاخره دو سه تاش هم آماده نمیشه دیگه! یه نر درست و حسابی بندازی بهشون از همشون جوجه می کشه.
داخل مغازه دو نوع قفس وجود داشت. قفس های بزرگتر که هفت هشت تا قناری ماده در آنها بود و قفس های کوچکتر که در هر کدام یک قناری نر بود. مرد مسن پرسید:
- نر درست و حسابی دیگه چیه؟ نر نره دیگه!
- نه دیگه فرق داره، الان اون فقس بالایی رو ببین
و به قفسی که در بالاترین قسمت دیوار که قناری زرد رنگی درون آن بود اشاره کرد و ادامه داد:
- این نره خیلی نره! از ده تا ماده می تونه سه چهار سری جوجه بگیره. اما این یکی رو نگاه کن.
و به قفس دیگری در کنار قفس قبلی که قناری سفید رنگی در آن بود اشاره کرد و گفت:
- این یه دفعه جوجه بگیره هنر کرده.
مرد مسن ساکت شد و صدای قناری ها هم با سکوت دو مرد خوابید. انگار قناری ها می فهمیدند که بحث مهمی بین دو نفر هست و تلاش در به هم زدن صحبت های آن دو می کردند. وقتیکه دیگر حرفی نبود قناری ها هم ساکت شدند. خریدار پرسید:
- از کجا میشه فهمید کدوم نر بهتره؟
جوان فروشنده که گویی دارد اسراری از گنج های دره ی جنی را برای خریدار فاش می کند بادی به غبغب انداخت و گفت:
- آهان....چند تا روش هست که من بهت میگم اما بهترین روش رو آخر میگم. اول اینکه اون نری که بیشتر میخونه یعنی توانش بیشتره. از وقتیکه اومدی اگه دقت میکردی اون سفیده کلا چند تا جیک زده اما این یکی یه بند داره می خونه.
بحث مهم شده بود و مجددا صدای قناری ها بلند شده بود. مرد مسن به چهچهه های قناری زرد رنگ نگاه می کرد و تایید می کرد که قناری سفید کمتر می خواند. جوان ادامه داد:
- یه راه دیگه از روی فضولاتشونه.
یک چهارپایه پلاستیکی زیر پایش گذاشت، سینی زیر قفس قناری زرد را بیرون کشید و نشان مشتری داد و گفت:
- الان فضولات اینو ببین. گرد و خشک و کوچیکه. حالا اون یکی رو میارم برات.
دوباره روی چهارپایه رفت و سینی زیر قفس قناری سفید را پایین آورد و ادامه داد:
- ببین...پخش شده فضولاتش، آبکیه،...
و پس از اندکی مکث گفت:
- اینها رو هیچ جا نمی گن که من دارم بهت میگما!
خریداردمت گرمی از سر تعارف گفت و پرسید:
- این بهترین راهه؟
جوان با غروری آمیخته با افتخار گفت: نه...بهترین راه اینه که ما برای مشتری های خوبمون مثل شما یه کار می کنیم که برای هیچ کس دیگه نمی کنیم. الان اگه شما اینجا یه دونه قناری میخواستی من میگفتم برو یه دونه انتخاب کن و برات مینداختم تو کارتن میگفتم برو خدا بده برکت...اما شما که میخوای تکثیر کنی و همکار ما بشی ما برای شما یه کار اختصاصی می کنیم....وایسا نگاه کن.
جوان فروشنده دوباره روی چهارپایه پلاستیکی رفت و قفس هر دو قناری را پایین آورد. با دو آویز فلزی هر دو قفس را به کنار قفس ماده ها آویزان کرد، طوری که قفس قناری های نر چسبیده به قفس قناری های ماده بود. فروشنده با لحن غریبی گفت: حالا فقط نگاه کن.
قناری نر زرد رنگ که چشمش به ماده ها افتاده بود هیجان زده شده بود و در قفس خودش بالا و پایین می پرید و به دنبال راه فراری می گشت که به ماده ها نزدیک شود. صدای فریادش گوش را کر می کرد.خودش را به دیوار قفس می زد که بتواند به ماده ها برسد. از آن طرف ماده ها که قناری نر را دیده بودند به سمتش آمده بودند و به طرز خاصی نگاهش می کردند. انگار از دیدن عطش قناری نر لذت می برند.
در سوی دیگر قناری سفید رنگ نشسته بود و حرکات قناری زرد را نگاه می کرد و گهگاه صدایی از خودش در می آورد:
- این شهوات و هوس های زودگذر را کنار بگذار. اندکی حرمت برای خودت قائل باش. نگاه کن چطور این زنان تو را به تمسخر گرفته اند؟
- تو به من حسادت می کنی. این زن ها همه سوی من آمده اند و کسی به تو حتی نگاهی نیز نمی افکند. چون من از تو برتر هستم.
- برتری را در چه می بینی ای ملعون؟ در این هوسهای زودگذر؟ مگر نمی دانی دنیای دیگری هست؟ برتری در پرهیزکاری از این لذت های دنیوی است.
- این حرفها برای تو که فضله ات وارفته نیکو است. من قوی هستم و توان باروری دارم. نگاه کن چطور زنان به دور من می گردند؟
- اینها به جست و خیز میمون وارت خیره شده اند. برایشان حکم دلقک داری. فراموش نکن دنیای دیگری هست. همین روزها دست سرنوشت گریبانت را میگیرد و سزای این اعمال ناشایست خود را خواهی داد.
- دست سرنوشت! سزای اعمال ناشایست! کدام اعمال ناشایست؟ این قدرت و توانایی را چرا باید حرام خیالات و اوهام تو کنم؟ آه که اگر این میله های سخت زندان نبود به سراغ تک تک شما زیبارویان می آمدم. آه چه نوکهای زیبایی برای کام گرفتن دارید و چه پرهایتان گرم برای در آغوش گرفتن است.
- شرم کن...سزای تو زندانی بد بوی و تنگ و تاریک است که به زودی دچارش خواهی شد....از عاقبت اعمالت بترس.
- آه که حرفهای خنده داری می زنی! به زودی من به وصال این زنان زیبا می رسم و تو باید در فکر بهشت خیالی خودت باشی که با پرهیزکاری زاییده از ناتوانی ات می خواهی به آن برسی...
- دیگر نمی خواهم صدایت را بشنوم...لعنت بر تو که از کلاغ پست تر و زبون گشته ای...به زودی سزای اعمال خود را خواهی داد...به زودی...
- حرفهایت تنها برایم خنده دار است...چقدر مایه ترحم هستی که اینطور به توانایی های من حسادت می کنی.
- وقتیکه دست سرنوشت به سویت آمد یاد حرف های من خواهی افتاد....ای سیمرغ...ای والا مقام...ای سیمرغ...این قناری نفرین شده را به دست خود از گرد من دور کن....
دست سرنوشت وارد قفس قناری زرد شد. او را گرفت و به درون جعبه یک فیلتر هوا که چند سوراخ روی آن داشت پرتاب کرد. قناری زرد از خواندن بازایستاد و تنها صدای قناری سفید بود که به گوش می رسید. فروشنده درحالیکه نوارچسبی به در جعبه ی فیلتر هوا میزد به مرد مسن می گفت:
- به خدا برای شما که مشتری خوب ما هستی این قیمت گذاشتم، کمتر ازین برام صرف نمی کنه به خدا...
- حالا من میام ازت ماده ی آماده میخرم بعدا که گرون تره به قول خودت. اونجا سود خوب میکنی...قربون دستت یه کیسه دسته دار بده این جعبه رو بذارم توش با موتور دارم میرم.
قناری زرد در سیاهچالی تنگ، تاریک و کثیف که بوی روغن سوخته می داد گرفتار شده بود و قلبش به شدت می تپید و حرفهای قناری سفید را تک تک به خاطر می آورد...احساس گناه و پشیمانی شدید می کرد. در دلش به درگاه سیمرغ التماس می کرد که از این جهنم او را نجات دهد.
- ای سیمرغ...ای بزرگترین....ای والا مقام...مرا به حق بزرگی خودت ببخشای...گناه بزرگی مرتکب شدم. شهوت بر روح من غالب شد و هوس بر نفس من چیره گشت...به این کمترین بنده ی گناه کار خودت رحم کن...میبینی اشکهای مرا؟! میبینی چگونه میان جماعت همنوعانم خوار گشتم؟! من تو را فراموش کردم و به روح خود ظلم نمودم. اما تو هستی و بیداری و صدای ضجه های مرا از ته این سیاهچال بلا می شنوی...ای سیمرغ، من گناه کردم و از کرده ی خود پشیمانم...مرا ببخش و از این سیاهچال تنگ و نفرت انگیز نجات ده...از میان این تاریکی و تنهایی به درگاهت پناه می برم...ای کاش خودت را بر من نمایان می کردی، ای کاش صدای تو را می شنیدم...
ناگهان زلزله ای در سیاهچال رخ داد و قناری زرد را از سمتی به سمت دیگر پرتاب کرد. خواست بالهایش را برای پریدن باز کند اما فضای تنگ سیاهچال به کتف هایش فشار می آورد. در میان زلزله صدای غرش سهمگینی به گوشش رسید. صدای غرش سیمرغ بود. نفس در سینه ی قناری زرد حبس شده بود و به خود میلرزید. در دلش تمنای عفو و بخشش از درگاه سیمرغ بود...تکانها را پایانی نبود و صدای غرش سیمرغ همچنان می آمد. قناری خسته با آخرین نفس هایش به درگاه سیمرغ که بر او حلول کرده بود التماس می کرد. او خودش را سرزنش میکرد که چرا به هشدارهای قناری سفید گوش نداده است. دیگر قناری های ماده را مانند کلاغ هایی سیاه می دید. احساس گناه و سرخوردگی می کرد.
- این بلایا حق من است...بزن، مرا میان پنچه های خود خورد کن. من لایق این سیاهچال تنگ و تاریک هستم...سیمرغ را فراموش کردم و به درگاهش کفر گفتم...پس باید اینچنین میان دیوارهای زبر و سخت این سیاهچال خورد شوم...هرچه سیمرغ با من می کند حق من است...من گناهکارم و اکنون اینچنین سزای اعمال خویش را می بینم....
صدای غرش سیمرغ خاموش شد. تکان ها کم و کمتر شدند. قناری زرد درون سیاهچاله اش زار زار می گریست. صدای تق تقی که به دیوار سیاهچال می خورد را شنید و درب سیاهچال باز شد. نور که به چشمانش رسید لحظه ای درنگ نکرد و از جعبه ی فیلتر هوایی که چند سوراخ روی آن بود، یک قناری سفید بیرون آمد...
شبی تاریک سر بر بالش گذاشتم و چشم هایم را بستم که بخوابم. وقتیکه چشمهایم بسته است راحتتر به امور جهان فکر می کنم. سایه های خیال به سادگی از جلوی چشمهایم سر می خورند، می لغزند و در تاریکی چرخ می زنند.
شب تاریکی است. آسمان ابری است و همه جا تاریک است. حتی اگر نور هم باشد چشمان من بسته است.چشم های بسته و رقاصه های خیال در تاریکی....
اینکه چشم های من بسته باشد مگر چه فایده ای دارد؟ باز باشد چه چیزی را می خواهد در این ظلمات ببیند؟! به فرض هم که چیزهایی را ببیند. چیزهایی که دیدنی نیست را چطور می خواهد ببیند؟ چیزی شبیه سکوت...امشب علاوه بر تاریکی مضاعف، سکوت بزرگی نیز در فضا سیال است.
به نظرم می آید که بین سکوت و تاریکی یک جنگ تمام عیار است. نه، این اشتباه است که خیال کنیم سکوت با صوت و تاریکی با نور درحال جنگ است. آنها لازم و ملزوم هم هستند و در یک جبهه قرار دارند. به فرض هم که نور تاریکی را شکست داد یا برعکس. چه می شود؟ آیا اینطور نیست که معنای خودش هم از بین می رود...
پس این نور و تاریکی نیستند که با هم در جنگ به سر می برند. اگر هم می خواهیم خیال کنیم که جنگی در کار باشد باید بین نور و صوت، تاریکی و سکوت باشد...
حالا که تاریکی و سکوت به این زیبایی جلوی چشم های من می رقصند چطور است که جنگی میانشان بیاندازم. کدام می تواند دیگری را شکست دهد؟ من طرفدار سکوت هستم. همه طرفدار سکوت هستند اما در جنگ با صدا. من در جنگ با تاریکی طرفدار سکوتم.
سکوت آینه ای در دست گرفته و دنبال روزنه ی نوری می گردد که به سمت تاریکی شلیک کند! چه عجیب است! نور از سکوت فرار می کند و نمی گذارد پرتویی حتی کوچک بر آینه بیافتد. حدسم درست بود؛ نور خودش در جبهه تاریکی است.
تاریکی اما تلاشی نمی کند. او ایستاده و تلاش و تقلای سکوت را نظاره می کند. تاریکی کافی است بخندد تا صدای خنده اش سکوت را شکست دهد. اما من و سکوت خوش شانس هستیم که تاریکی هیچ وقت نمی خندد. او کاملا جدی است. فقط نگاه می کند. حتی تاریکی هم در جستجوی نور است...
توهمات ابدی جریان داشت که ناگهان سکوت شکست!
صدای کشیده شدن اره ی آهن بر بر بدنه آهن به همراه صدای موتور روشن هواپیما از کجا می آید؟
دستهایم را روی گوشهایم می گذارم...من طرفدار سکوتم. باید او را کمک کنم. چطور چنین شکست ناگهانی و سنگینی ممکن است؟
تاریکی را می بینم که به من و سکوت مرده خیره شده است. آیا کار اوست؟ از چشمانش می خوانم که کلکی سوار کرده است.
صدای کوبیدن پتک بر سندان، صدای اره برقی و صدای فروریختن برج های چندقلو به گوش می رسد!
صوت که در جبهه سکوت می جنگید دور خودش دیواری کشید. اما دیوار صوت هم شکسته شد و با صدای مهیبی فرو ریخت...
همه ی این صداها به صورت مداوم و گوشخراش از آسمان بر سر سکوت بخت برگشته فرود آمد!
آخر چه شد؟ این صداها از کجا می آیند؟ مگر می شود این همه صدای کر کننده با هم و یکجا در گوش من فرود بیاید و سکوت نازنینم را طعمه ی مرگ کند؟
از مرگ او سخت غمگینم. می گویند شکست سرآغاز پیروزی است؛ اما به این شرط است که بدانیم از کجا شکست خوردیم! نه اینچنین! باید بفهمم این صداهای مهیب از کجاست؟
مجبورم چشم هایم را باز کنم که علت شکست را دریابم. من می خواهم سکوت را بر جهان مسلط کنم.
سکوت مرد پس زنده باد سکوت...
چشمهایم را باز می کنم و در تاریکی مطلق دنبال روزنه ی نوری می گردم که علت مرگ سکوت را کشف کنم. چاره ای برایم نمانده است. مجبورم چراغ را روشن کنم.
چراغ را که روشن می کنم تاریکی کوچک می شود. کوچک به اندازه ی نقطه ای سیاه در هوا...
یک پشه....
تاریکی سکوت را تنها با یک پشه شکست داد...
دکهی سیگارفروشی قدیمی در کنار یک پیادهروی شلوغ قرار دارد. صاحب دکهی سیگارفروشی در حال جابجا کردن بستههای روزنامه است. روزنامههای امروز که میآیند روزنامههای دیروز را باطل میکنند و به همین ترتیب اخبار دیروز باطل شده و اخبار جدید جای آن را میگیرد. سیگارفروش روزنامههای جدید را جلوی دکه در پیادهرو پهن میکند و روزنامههای دیروز را داخل دکه میگذارد. او قدی کوتاه و شانههایی پهن دارد. سر و رویش موهای سیاه دارد و موهای سرش را به یکطرف شانه کرده است.
پاها از جلوی دکهی سیگارفروشی عبور میکنند و روزنامههای امروز را زیر خود لگد میکنند. برخی از آنها جلوی دکه چنددقیقهای میایستند، کف کفشهای خود را با یک سری از روزنامهها پاک میکنند و نگاهی به عنوان برخی دیگر از روزنامهها میاندازند، یک بسته یا چند نخ سیگار میخرند و راه خود را میکشند و میروند.
یک جفت پا با کفشهای سفید و تمیز میآید و روی سیاهترین روزنامه میایستد و سیاهی روزنامه به کفشهایش سرایت میکند. خم میشود که یک روزنامه بردارد و لایش را باز کند که فرد دیگری جلویش را میگیرد و میگوید: «هیچکسی هیچ روزنامهای را باز نمیکند.»
کفشهای سفید راه خود را میگیرند و میروند و سیگارفروش که با دستمال کهنهای بهدقت از روزنامههای باطله نگهداری میکند، میگوید: «شانس آوردیم که روزنامه را باز نکرد» و به تمیز کردن روزنامههای باطله ادامه میدهد.داخل دکه پر است از روزنامههای باطله.
در شلوغی پیادهرو و در میان عبور جفتجفت پاها، یک جفت چرخ پیدا میشود و میایستد. سیگارفروش بهسرعت از داخل دخل شانهاش را برمیدارد و جهت موهایش را از یکطرف بهطرف دیگر تغییر میدهد. چرخها میایستند و شروع به خوشوبش با سیگارفروش میکنند و میگویند: «چند من کاغذ سیگار آماده کردهای؟»
سیگارفروش پاسخ میدهد: «دو سه منی میشود.» یک سری روزنامهی باطله از زیر دخل بیرون میآورد که بهدقت تمیز شدهاند و اثری از نوشتههای رویشان نیست. آنها را روی یک ترازو میگذارد و وزن میکند و به چرخها تحویل میدهد و در ازای آن چند اسکناس دریافت میکند و داخل دخل میاندازد. چرخها از روی روزنامههای امروز عبور میکنند و میروند و سیگارفروش به تمیز کردن روزنامه باطلهها ادامه میدهد.
پاها کماکان از روی روزنامههای پهنشده در پیادهرو عبور میکنند و سیگارفروش سرش پایین است و تمام حواسش به تمیز کردن روزنامههای باطله است. ناگهان با صدای خندهای سرش را بالا میآورد. چشمهایش از حدقه درمیآید و روی پیشخوان دکه میافتد. ریشها و موهایش سفید میشوند و مانند تکه گوشتی بر روی روزنامههای باطله ولو میشود و روزنامهها شروع به خوردن نعش او میکنند.
یک نفر جلوی دکه روی زمین افتاده و رودههایش از دهانش بیرون میآید. انگشت سبابهاش کندهشده و شکم خود را گرفته و رودههایش را استفراغ میکند. جمعیت دورش را میگیرد. جفتجفت پاها کنار او بر روی روزنامههای پهنشده بر پیادهرو میایستند و از هم میپرسند: « به چه چیزی میخندد؟»
صدای خندهی دیگری از بین جمعیت شنیده میشود. جمعیت به سمت او برمیگردد. کنارش یک روزنامه باز شده و روی زمین افتاده است. صفحهای از روزنامه پیداست که در آن کاریکاتوری از حاکم دهانگشاد شهر چاپ شده است. دهان حاکم آنقدر گشاد کشیده شده که همهی جمعیت به خنده میافتد.
یکییکی نعره میزنند و شکمهایشان را میگیرند و روده های خود را بالا میآورند و با انگشت به کاریکاتور اشاره میکنند و کاریکاتور انگشت همه را میخورد. هر انگشتی که میخورد دهانش بزرگتر میشود و کاریکاتورش خندهدارتر میشود. مدام به جمعیت افزوده میشود و هر کس از راه میرسد نگاهش به دهانگشاد حاکم میافتد و شروع به خندیدن و اشاره به کاریکاتور میکند و کاریکاتور همهی انگشتها را یکبهیک میخورد و گشادتر و گشادتر میشود. آنقدر که اندازهاش به سیصد متر میرسد.
مارها، قاصدکها و حلزونها خارج از شهر از دوردست به شهر نگاه میکنند. در میان صدای خنده و استفراغ که از شهر شنیده میشود، یک دهانگشاد سیصد متری نیز به چشم میخورد.
در باغچه خانه آقا یوسف زشت ترین گل دنیا میرویید. این گل پشمالو نام داشت و این اسم را آقا یوسف برای این گل انتخاب کرده بود. فرق این گل با تمام گلهای دنیا در این بود که این گل مو داشت و ریش و سبیل در میاورد.
روزهای اولی که آقا یوسف دید چنین گل عجیبی در باغچه خونه اش رشد میکنه دست به قیچی شد و به حیاط خانه رفت. موقعی که آقا یوسف داشت با قیچی از در خونه بیرون میرفت نبات خانم بهش گفت: " چی؟ میخوای به خاطر یه مقدار مو گل بیچاره رو قیچی کنی؟"
آقا یوسف پاسخ داد: "نه طوطی وراج. میخوام ریشهاش رو کوتاه کنم"
آقا یوسف همسرش رو طوطی خطاب میکرد. چون نبات خانم همیشه حرفهای آقا یوسف رو تکرار میکرد. انقدر به نبات خانم گفته بود طوطی که نبات خانم تبدیل به طوطی شده بود. البته هیچکس نبات خانم، همسر آقا یوسف رو یادش نمیاد. آقا یوسف عکسهایی از یک زن به درو همسایه نشون داده و مدعی است که طوطی مورد نظر سابقا همسرش بوده. حتی طوطی هم تایید میکنه که زمانی همسر آقا یوسف بوده. اما هیچ کس نبات خانم رو در زمانی که آدم بوده ندیده. هیچ کس به جز "آقا مهدی نیمه".
ادامه مطلب ...(کامیار):
به سمت میدان ولیعصر، از روی پل کریمخان که میام بالا اول از همه چشمم میوفته به نقاشی دیواری و نوشته ی زیرش. پل پر از چاله چوله است. تازه خرج یک هفته زندگی خودم و سارا رو دادم پای جلوبندی ماشین. به فکر فرو میرم. برمیگردم به چند سال پیش، اون زمانیکه تازه میخواستم با سارا ازدواج کنم. درآمدم برای یک نفر خیلی خوب بود. اگر ازدواج نمیکردم حتما الان وضعیت خیلی بهتری داشتم. همه هزینه هام نصف میشد. (مکث) نه نه...من آدم ولخرجی از اولش هم نبودم. زندگی با سارا هیچی به من جز کلی هزینه اضافه نکرد. اونم توی این وضعیت بد اقتصادی. همه چیز روز به روز گرون میشه حقوق کارمند سال به سال. اونم با چه نسبتی؟!
ادامه مطلب ...(پرده اول: داخل ایستگاه متروی علم و صنعت - کامران و مهیار در حال خارج شدن از مترو و بالا رفتن از پله ها هستند)
(کامران): دنیا بر اساس احتمالات میچرخه. اول یک تصادف رخ میده و بعد پدیده های علی پشت سر هم اتفاق میوفتند.
(مهیار): درست مثل یک سری دومینو. اولین دومینو با یک اتفاق میوفته اما تمام دومینوهای بعدی بر اساس روابط علی و قابل پیش بینی میوفتند.
(کامران): حتی میشه این احتمالات رو محاسبه کرد و همیشه بر اساس احتمالات بهتر تصمیم گیری کرد و حتی آینده رو پیشبینی کرد.
(کامران و مهیار سر دوراه خروجی رسالت شرق و رسالت غرب رسیده اند)
ادامه مطلب ...(گوینده و مجری رادیو): شنوندگان عزیز در این لحظه در خدمت شما هستیم همراه با یکی از هنرمندان قدیمی و بزرگ کشورمون که متاسفانه هیچ وقت اونطور که باید ازشون قدردانی نشد. آقای محسن جوادی اصل نویسنده، کارگردان، نقاش،موسیقیدان بزرگ...با ما همراه باشید.
(صدای پخش موسیقی)
(مجری): امروز در خدمتتون هستیم با هنرمند بزرگ آقای محسن جوادی اصل. آقای جوادی اصل سلام.
(جوادی اصل): من هم سلام میکنم خدمت شما و مخاطبین برنامه
(مجری): آقای جوادی اصل شما آثارتون رو با کدام هنر آغاز کردید؟
ادامه مطلب ...نوشته کیارش خوشباش
8 مارس 2014
روز جهانی زن
یکی از آرزوهایم در زندگی این بود که بتوانم روزی زیر سایه درختی بنشینم و درحالیکه سیبی در دستم است و به تنه درختی تکیه داده ام به خاطرات گذشته ام فکر کنم. اما همیشه یا درخت نبوده یا اگر درختی بوده سیبی نیوده یا اگر هردوی آنها هم بودند خاطره ای نبوده.
اکنون بعد از سالها به صورت اتفاقی یک درخت سیب بالای سرم سایه گسترده و موجی از خاطرات هم از شاخ و برگش بر سرم میریزد.نوشته کیارش خوشباش
12 مارچ 2013
به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393
صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را
نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از
خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این
بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع
درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط
شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه"
ادامه مطلب ...
نوشته کیارش خوشباش
3 دسامبر 2014
زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.
خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز
زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش
میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا
کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر
کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را
جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته
است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون
دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود.