توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

عزاداری برای مرگ کامران در ایستگاه متروی علم و صنعت

(پرده اول: داخل ایستگاه متروی علم و صنعت - کامران و مهیار در حال خارج شدن از مترو و بالا رفتن از پله ها هستند)

(کامران): دنیا بر اساس احتمالات میچرخه. اول یک تصادف رخ میده و بعد پدیده های علی پشت سر هم اتفاق میوفتند.

(مهیار): درست مثل یک سری دومینو. اولین دومینو با یک اتفاق میوفته اما تمام دومینوهای بعدی بر اساس روابط علی و قابل پیش بینی میوفتند.

(کامران): حتی میشه این احتمالات رو محاسبه کرد و همیشه بر اساس احتمالات بهتر تصمیم گیری کرد و حتی آینده رو پیشبینی کرد.

(کامران و مهیار سر دوراه خروجی رسالت شرق و رسالت غرب رسیده اند) 

 

(کامران): خاور میخوایم بریم رسالت غرب باید بریم.

(مهیار): اون خروجی پله برقی نداره. بیا از رسالت شرق بریم بالا بعد از خیابون رسالت رد میشیم میریم خاور.

(کامران): اما در اون صورت احتمال این وجود داره که موقع رد شدن از اتوبان رسالت ماشین بهمون بزنه.

(مهیار): ما میتونیم کاملا حواسمون رو جمع کنیم که ماشین بهمون نزنه.

(کامران): رسالت یک اتوبانه و ترافیک زیادی با خودش میاره. موقع رد شدن از وسط چنین خیابونی هرچند حواسمون رو جمع کنیم باز احتمال داره ماشین بهمون بزنه. اما اگر از خروجی رسالت غرب بریم این احتمال صفر خواهد شد.

(مهیار): درست میگی. مقداری سختی رو تحمل کنیم تصمیم بهتری است.

(کامران و مهیار به سمت خروجی رسالت غرب حرکت میکنند و از پله ها بالا میروند)

(کامران): همین الان ما آینده رو پیش بینی کردیم و از اتفاق شومی که قرار بود برامون بیوفته جلوگیری کردیم.

(مهیار): دقیقا. همه تصمیم گیری ها در زندگی باید بر همین اساس باشه.

(کامران): اگر همه مردم همینطوری تصمیم گیری کنند حوادث ناگوار به شدت کاهش پیدا میکنه.

(کامران و مهیار به بیرون از ایستگاه مترو میرسند و به سمت خیابان خاور حرکت میکنند)

(مهیار): تو فکر میکنی حوادث ناگوار برای چی به وجود میاد؟ به خاطر همین پیشبینی نکردن ها.

(کامران): حتی کارشناسان این احتمالات رو برای مردم عامی محاسبه میکنند و دستورالعمل هایی میدن. اما باز مردم توجه نمیکنند. مثل بستن کمربند.

(مهیار) یا مثل همین رد شدن از زیرگذر یا پل عابرپیاده.

(کامران): دقیقا همینطوره. الان ما به جای رد شدن از وسط اتوبان رد شدن از زیرگذر رو انتخاب کردیم. هرچند پله برقی نداشت و بالا رفتن از این همه پله سخت بود.

(مهیار): و چون این سختی رو تحمل کردیم تصادف نمیکنیم.

(کامران و مهیار به خیابان خاور میرسند)

(مهیار): کافه رستوران علی منصوریان اون دست خیابونه.

(کامران و مهیار از خیابان خاور رد میشوند که به کافه رستوران علی منصوریان بروند)

(کامران هنگام رد شدن از خیابان): میدونی، به نظر من کسیکه تنبلی میکنه و از پله برقی میره بالا، اگر موقع رد شدن از اتوبان تصادف کنه حقشه.

(صدای ترمز شدید و برخورد ماشین)

(مهیار فریاد میزند): کامران...کامران

(صدای شیون مادر کامران): کامران...کامران پسرم...قربونت برم که خواستی آینده رو پیشبینی کنی و از زیرگذر رد شدی که تصادف نکنی...ای خدا! بچه من چه گناهی کرده بود آخه؟

(یک نفر یک لیوان آب به مادر کامران میدهد و سعی میکند او را آرام کند)

(مادر جرعه ای آب مینوشد): آخه مهیار تو چرا حواست نبود. چرا دقت نکردی وقتی داشتین از خیابون رد میشدین؟

(مهیار در حالی که گریه میکند): به خدا ما همه حواسمون رو جمع کردیم. یهو ماشین اومد.

(مادر کامران): خدایا!پس بچه من که حواسش جمع بوده چرا باید این بلا سرش بیاد؟ این حق کسیه که قانون رو رعایت میکنه؟ آخ قربونت برم مادر که همیشه قانون رو رعایت میکردی و میگفتی قانون برای اینه که ما اتفاقی برامون نیوفته! ای خدا! من بچه امو از تو میخوام!

(سکوت)

(خدا): چه اتفاقی برای کامران افتاد؟ کامران همیشه قانون رو رعایت میکرد که اتفاقی براش نیوفته. اما دنیا بسیار بزرگه و در جای دیگه، یک نفر دیگه بی قانونی میکنه و موقع رانندگی با تلفن همراه صحبت میکنه و موجب کشته شدن کامران میشه.

(مکث)

(خدا): آیا اتفاقی که برای کامران افتاد یک حادثه یا یک پدیده تصادفی بود؟ ماشین با قوانین منظم فیزیک در حال حرکت در اتوبان رسالت غرب هست. یک دست فرمون رو میچرخونه و ماشین رو به خیابان خاور وارد میکنه یک پا روی پدال گاز همینطور فشار میده. در لحظات آخر که دیگه کار از کار گذشته پا روی ترمز میره اما دیگه دیر شده و ماشین به کامران برخورد میکنه.

(پرده دوم: داخل ایستگاه متروی علم و صنعت - کامران و مهیار در حال خارج شدن از مترو و بالا رفتن از پله ها هستند)

(کامران): تمامی پدیده ها باید توسط انسان تجربه بشه و با عقل سنجیده بشه تا علت کشف بشه.

(مهیار): درسته. انسان از حواس پنجگانه خودش باید برای مشاهده دقیق استفاده کنه.

(کامران): دقیقا. مشاهده باید دقیق باشه. انگار که ما توی آزمایشگاه هستیم. باید صحنه به صحنه زندگی رو دقیق مشاهده کنیم تا بهتری تصمیم گیری رو داشته باشیم.

(کامران و مهیار سر دوراه خروجی رسالت شرق و رسالت غرب رسیده اند)

(مهیار): خاور میخوایم بریم رسالت غرب رو باید بریم.

(کامران): پله برقی نداره اون خروجی. بیا از رسالت شرق بریم بالا بعد از خیابون رسالت رد میشیم میریم خاور.

(مهیار): اما در اون صورت احتمال این وجود داره که موقع رد شدن از اتوبان رسالت ماشین بهمون بزنه.

(کامران): ما میتونیم با یک مشاهده دقیق از وضعیت اتوبان حواسمون رو جمع کنیم که ماشین بهمون نزنه.

(مهیار): درسته. اتوبان یک آزمایشگاهه و ما باید در این آزمایشگاه دقیق مشاهده کنیم.

(کامران): و وقتی که دقیق مشاهده کنیم میتونیم از بروز حادثه جلوگیری کنیم.

(کامران و مهیار به سمت خروجی رسالت شرق حرکت میکنند و با پله برقی بالا میروند - روی پله برقی)

(کامران): الان با این تصمیم ما به جای اینکه به زانوهامون فشار بیاریم و خودمون رو خسته کنیم داریم با پله برقی راحت بالا میریم.

(مهیار): دقیقا. و توی این تصمیم گیری کل هزینه ای که ما باید بپردازیم اینه که موقع رد شدن از اتوبان دقیق مشاهده کنیم.

(کامران و مهیار از مترو خارج میشوند. به کنار اتوبان می آیند که از آن عبور کنند - درحال رد شدن از اتوبان)

(مهیار): واقعا رد شدن از یک اتوبان زمانی که دو تا چشم سالم داریم خیلی راحته

(کامران): باید توجه کرد که هم ما دو تا چشم سالم داریم هم راننده و وقتی مارو ببینه ترمز میکنه.

(کامران و مهیار از اتوبان رد میشوند و به سمت خیابان خاور حرکت میکنند)

(کامران): دیدی چیزی نشد؟ حالا میخواستی از اون همه پله بیای بالا!

(مهیار): درست میگی. حواس پنجگانه انسان باید براش مایه راحتی و آسایش باشه.

(کامران): این آسایش زمانی صورت میگیره از این حواس به نحو احسن استفاده بشه.

(کامران و مهیار به خیابان خاور میرسند)

(مهیار): کافه رستوران علی منصوریان اون دست خیابونه.

(کامران و مهیار از خیابان خاور رد میشوند که به کافه رستوران علی منصوریان بروند)

(کامران هنگام رد شدن از خیابان): میدونی، به نظر من کسانیکه از این حواس به خوبی استفاده نمیکنند هر بلایی سرشون بیاد حقشونه

(صدای ترمز شدید و برخورد ماشین)

(مهیار فریاد میزند): کامران...کامران

(صدای شیون مادر کامران): کامران...کامران پسرم...قربونت برم که همیشه از حواس پنجگانه ات به صورت دقیق استفاده میکردی که اتفاقی برات نیوفته! ای خدا! بچه من چه گناهی کرده بود آخه؟

(یک نفر یک لیوان آب به مادر کامران میدهد و سعی میکند او را آرام کند)

(مادر جرعه ای آب مینوشد): آخه مهیار مگه اونجا پل عابر نبود؟ مگه زیر گذر نبود که از وسط خیابون رد شدیدن؟

(مهیار در حالی که گریه میکند): به خدا نه پل عابر داشت نه زیرگذر.

(مادر کامران): خدایا! بچه من که حواسش جمع بوده چرا باید این بلا سرش بیاد؟ این حق کسیه که حواسش رو جمع میکنه؟ این حق کسیه به همه چیز دقت میکنه؟ آخ قربونت برم مادر که همیشه دقیق نگاه میکردی و حواست جمع بود که اتفاقی برات نیوفته! ای خدا! من بچه امو از تو میخوام!

(سکوت)

(خدا): چه اتفاقی برای کامران افتاد؟ کامران همیشه حواسش رو جمع میکرد و دقیق نگاه میکرد. اون میگفت من دو تا چشم سالم دارم و از اونها برای مشاهده دقیق استفاده میکنم. اما دنیا بسیار بزرگه و در جای دیگه، یک نفر دیگه که کوررنگی داره در هوای ابری فصل پاییز که فضا خاکستری رنگه لباسهای سبزرنگ کامران رو نمیبینه.

(مکث)

(خدا): آیا علت حادثه ای که برای کامران افتاد کوررنگی راننده بود؟ راننده زمانیکه برای گرفتن گواهینامه میره تست کوررنگی بده دکتر یک صفحه کاغذ جلوی چشمش میگیره و میپرسه چه عددی میبینه؟ راننده که کوررنگی داشته هیچ عددی نمیدیده پس شانسش رو امتحان میکنه و یک عدد تصادفی میگه: "شش" و به صورت تصادفی این حدس درست از آب درمیاد و راننده گواهینامه میگیره.

(پرده سوم: داخل ایستگاه متروی علم و صنعت - کامران و مهیار در حال خارج شدن از مترو و بالا رفتن از پله ها هستند)

(مهیار): من معتقد به قضا و قدر هستم. همه اتفاقات از قبل نوشته شده و به صورت جبارانه اتفاق میوفته.

(کامران): من مخالفم. اگر اینطور باشه یعنی انسان دارای اختیار نیست.

(مهیار): دقیقا همینطوره و انسان اختیاری نداره و هر تصمیمی که بگیره جبری است.

(مهیار و کامران سر دوراه خروجی رسالت شرق و رسالت غرب رسیده اند)

(مهیار): خاور میخوایم بریم رسالت غرب رو باید بریم.

(کامران): اون خروجی پله برقی نداره. بیا از رسالت شرق بریم بالا بعد از خیابون رسالت رد میشیم میریم خاور.

(مهیار): در اینجا دو تصمیم برای ما وجود داره. یکی نزدیکتره اما پله برقی نداره و دیگری پله برقی داره اما بعدش باید از اتوبان عبور کنیم.

(کامران): الان چه جبری وجود داره که ما کدوم راه رو انتخاب کنیم؟

(مهیار): ما مجبوریم فقط یک راه رو انتخاب کنیم. هرکدوم رو انتخاب کنیم یعنی جبر همون بوده.

(کامران): یعنی از قبل نوشته شده که ما کدوم راه رو انتخاب میکنیم؟

(مهیار): بله نوشته شده اما ما نمیدونیم که چه چیز نوشته شده پس خیال میکنیم که اختیار داریم و داریم انتخاب میکنیم درحالیکه اینطور نیست و آینده ما با جزئیات نوشته شده.

(کامران): پس در اینجا چه فرقی میکنه من چه تصمیمی بگیرم؟ استفاده از عقل دیگه بی معنا میشه.

(مهیار): اینطور نیست. عقل بر این اساس میگه باید از پله برقی بریم بالا. چون راحتتره و بعد هم از اتوبان رد بشیم. اگر نوشته شده باشه که ما هنگام رد شدن از اتوبان تصادف میکنیم و میمیریم این اتفاق حتما میوفته. اگر هم نوشته نشده باشه که به سلامت ازش عبور میکنیم.

(کامران): بسیار خوب. اگر اینطوریه چرا موقع رد شدن از اتوبان چشمت رو نمیبندی؟

(مهیار): حاضری سر این مساله شرط ببندی؟

(کامران): معلومه.

(مهیار): این شرط باید شرط بزرگی باشه.

(کامران): قبوله. من حاضر تمام دارایی فعلی و آینده ام رو به تو بدم و تو چشم بسته از اتوبان عبور کنی

(مهیار): نه. من دارایی تورو نمیخوام. من میخوام اگر از اتوبان با چشم بسته عبور کردم تو ایمان بیاری به حرف من و خودت هم چشم بسته از اتوبان رد بشی.

(کامران به فکر فرو میرود): قبول. اگر تو چشم بسته از اتوبان رد شدی بعدش من هم چشم بسته رد میشم.

(مهیار و کامران از مترو خارج میشوند و در کنار اتوبان می ایستند - کامران چشمهای مهیار را با یک دستمال میبندد)

(کامران): وسط اتوبان نرده داره که فقط عابر بتونه رد بشه. من میارمت کنار اتوبان. روت به سمتیه که از اتوبان رد بشی. خودم میرم وسط اتوبان کنار نرده ها وقتی داد زدم "بیا" باید بدوی و به سمت جلو بیای. من جایی می ایستم که تورو بگیرم. باشه؟

(مهیار): باشه.

(کامران مهیار را کنار اتوبان میبرد و خودش به وسط اتوبان میرود رویش را به سمت مهیار میکند و فریاد میزند): بیا

(مهیار به سرعت میدود - صدای بوق ماشین ها - مهیار به وسط اتوبان میرسد و کامران او را میگیرد)

(کامران): ای تخم جن! این لاین رو که شانسی رد کردی

(مهیار هیجان زده است): از بعدی هم همینطوری رد میشم.

(کامران مهیار را به سمتی که از اتوبان رد شود قرار میدهد و خودش به سوی دیگر اتوبان میرود - رویش را به سمت مهیار میکند و فریاد میزند): بیا

(مهیار به سرعت میدود - صدای بوق ماشین ها - مهیار اتوبان را رد میکند و کامران او را میگیرد)

(مهیار با هیجان و فریاد): دیدی؟؟ دیدی رد شدم؟؟ حالا نوبت توئه

(مهیار چشمهای کامران را با دستمال میبندد و او را به سمتی که از اتوبان رد شود قرار میدهد و خودش به وسط اتوبان میرود - رویش را به سمت کامران میکند و فریاد میزند): بیا

(صدای ترمز شدید و برخورد ماشین)

(شیون مادر کامران): ای خدا! من بچه امو از تو میخوام!

(سکوت)

(خدا): چه اتفاقی برای کامران افتاد؟

(مکث)

(خدا): موقعی که مهیار میخواست با چشم بسته از اتوبان رد بشه کامران دلش برای مهیار سوخت. به اتوبان نگاه کرد و درست موقعی که هیچ ماشینی نمیومد فریاد زد "بیا" اما مهیار درست در زمانیکه یک ماشین به سمت کامران میومد این فرمان رو داد.

(پایان)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.