توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ماجراهای نصفه نیمه - 1

در باغچه خانه آقا یوسف زشت ترین گل دنیا میرویید. این گل پشمالو نام داشت و این اسم را آقا یوسف برای این گل انتخاب کرده بود. فرق این گل با تمام گلهای دنیا در این بود که این گل مو داشت و ریش و سبیل در میاورد. 

روزهای اولی که آقا یوسف دید چنین گل عجیبی در باغچه خونه اش رشد میکنه دست به قیچی شد و به حیاط خانه رفت. موقعی که آقا یوسف داشت با قیچی از در خونه بیرون میرفت نبات خانم بهش گفت: " چی؟ میخوای به خاطر یه مقدار مو گل بیچاره رو قیچی کنی؟"

آقا یوسف پاسخ داد: "نه طوطی وراج. میخوام ریشهاش رو کوتاه کنم"

آقا یوسف همسرش رو طوطی خطاب میکرد. چون نبات خانم همیشه حرفهای آقا یوسف رو تکرار میکرد. انقدر به نبات خانم گفته بود طوطی که نبات خانم تبدیل به طوطی شده بود. البته هیچکس نبات خانم، همسر آقا یوسف رو یادش نمیاد. آقا یوسف عکسهایی از یک زن به درو همسایه نشون داده و مدعی است که طوطی مورد نظر سابقا همسرش بوده. حتی طوطی هم تایید میکنه که زمانی همسر آقا یوسف بوده. اما هیچ کس نبات خانم رو در زمانی که آدم بوده ندیده. هیچ کس به جز "آقا مهدی نیمه". 

 

آقا مهدی نیمه، دوست قدیمی آقا یوسف تنها کسی است که نبات خانم رو از زمان ازدواجش با آقا یوسف دیده و میشناسه. آقا مهدی نیمه، معتقده که آقا یوسف یک روز که هیچ کس در شهر نبوده نبات خانم رو سر به نیست کرده و یک طوطی جای اون گذاشته. البته این حرفیه که هیچ کس اون رو باور نمیکنه. وقتی به سادگی میشه اینطور فکر کرد که نبات خانم تبدیل به طوطی شده چرا فکر بد؟ خصوصا که این فکر بد تبعات دیگه ای هم از جمله محاکمه و قصاص و اعدام آقا یوسف هم خواهد داشت! همیشه راحتترین راه بهترین راهه.

دوستی آقا یوسف و آقا مهدی نیمه خیلی ریشه دار بود. اونها دوستهای خیلی خوبی برای هم بودند. حتی زمانیکه آقا مهدی نیمه پیش پلیس از آقا یوسف برای سر به نیست کردن نبات خانم شکایت برده بود باز دوستیشون سر جای خودش بود. توی کلانتری آقا یوسف به آقا مهدی نیمه گفته بود: "من میدونم تو این شکایت رو داری به این خاطر میکنی که خیلی منو دوست داری. منم دوستت دارم آقا مهدی."

و هم دیگه رو مثل دو تا برادر بغل کرده بودند. بعد که پلیس داستان ساختگی سر به نیست کردن نبات خانم رو رد کرد به آقا یوسف گفت که میتونه از آقا مهدی نیمه به خاطر تهمت زدن شکایت کنه. آقا یوسف هم در جواب گفته بود: "به نظر من تهمتی در کار نیست. آقا مهدی میگه من نبات خانم رو سر به نیست کردم. این عقیده اشه و من به همه عقاید احترام میذارم."

کل شهر با این حرف آقا یوسف به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود. فردای اون روز پلیس چند نفر رو که از دیوار خونه ها بالا میرفتند به جرم دزدی گرفت و به کلانتری برد. توی کلانتری افسر نگهبان به دزدها گفت: "با شواهد موجود شما متهم به دزدی هستید."

دزدها گفتند: "این عقیده شماست و ما به عقاید همه احترام میذاریم." و بلند شدند و در حالیکه تمام پرسنل کلانتری براشون دست میزدند از اونجا رفتند.

خانه آقا یوسف قبلا متعلق به آقا مهدی نیمه بود. یک خانه نو ساز با باغچه ای که توش هیچ گلی نبود. یک روز آقا یوسف و آقا مهدی نیمه در راه این خانه بودند و گپ میزدند. در بین راه کلید خانه از جیب آقا مهدی نیمه افتاد و آقا یوسف اون رو برداشت. یک دسته کلید بود که هزاران کلید بهش آویزان بود. آقا یوسف با دیدن این دسته کلید بزرگ گفت:

این چیه با خودت میکشی آخه مهدی؟

آقا مهدی نیمه جواب داد: کلید تمام خونه های شهره.

آقا یوسف با تعجب پرسید: تو کلید تموم خونه های شهر رو برای چی داری؟

آقا مهدی نیمه جواب داد: چون همه اینها یه زمانی خونه خودم بوده.

آقا یوسف که از این حرف خنده اش گرفته بود گفت: آهان! حالا فهمیدم. این یادگاریه در اصل.

آقا مهدی نیمه: آره. یه جورایی یادگاریه.

آقا یوسف: هرکس که به خونه جدید میره اول قفل و کلیدش رو عوض میکنه. دیگه این کلیدها به چه دردت میخوره؟

آقامهدی: گفتم که. فقط یادگاری.

آقا یوسف: حالا این کلکسیون رو برای چی با خودت همه جا میبری؟

آقامهدی: چون ممکنه به یه قفلی بخوره.

آقا یوسف: یعنی اگر به یه قفل بسته بخوری میشینی دونه دونه این همه کلید رو امتحان میکنی؟

آقا مهدی: نه.

آقا یوسف: پس چی؟

آقا مهدی: یک راه منطقی برای پیدا کردن کلید هر قفل وجود داره.

آقا یوسف که بسیار تعجب کرده بود و باورش نمیشد که بشه از بین این همه کلید یک کلید را پیدا کرد گفت: چطور ممکنه؟ این کلیدها همه شبیه هم هستند.

آقا یوسف راست میگفت. کلیدها همه شکل هم بودند.بین هزاران کلید که همه شبیه هم هستند چه راهی وجود داره که بتونیم کلید مورد نظر خودمون رو پیدا کنیم؟ جواب این سوال رو فقط آقا مهدی نیمه میدونست. پس ادامه داد: بله. این کلیدها همه شبیه هم هستند. اما یک راه برای پیدا کردن کلید هر قفل وجود داره.

آقا یوسف پرسید: خوب اون راه چیه؟

آقا مهدی نیمه: اوه! یوسف عزیز، تو که منو میشناسی، من هیچوقت راه حل های جادویی خودم رو به سادگی لو نمیدم. خودت چی فکر میکنی؟

آقا یوسف که خنده اش گرفته بود پاسخ داد: من که نمیدونم! به نظرم بهترین راه اینه که بشینیم دونه دونه امتحان کنیم. بالاخره به کلید مورد نظر میرسیم.

آقا مهدی نیمه جواب داد: اوه! یوسف! تو که انقدر تنبل نبودی. یک راه برای اینکه در اولین امتحان کلید قفل پیدا بشه. اون راه به نظرت چیه؟

آقا یوسف مقداری فکر کرد و جواب داد: شانس.

آقا مهدی نیمه با تعجب پرسید: شانس؟

آقا یوسف: بله. تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که انقدر شانسمون خوب باشه که در اولین امتحان شانسی کلید درست رو انتخاب کنیم.

آقا مهدی نیمه جواب داد: اما این احتمال خیلی ضعیفه یوسف. من گفتم یک راه منطقی نه یک راه شانسی.

آقا یوسف: تنها راهی که به فکر من میرسه اینه.

آقا مهدی: آخه این اصلا یک راه نیست.

آقا یوسف: چرا نیست؟ شانسی امتحان میکنیم شاید شد.

آقا مهدی نیمه در حالیکه دسته کلید رو به آقا یوسف میداد گفت: باشه. اگر فکر میکنی این یه راهه شانست رو امتحان کن. اگر در اولین امتحان کلید درست رو انتخاب کردی خونه من مال تو.

آقا یوسف جواب داد: من که خوش شانس نیستم اما باشه امتحان میکنم. اما اگر شانسی درست انتخاب کردم تو هم قول بده که اون راه حل منطقی رو بهم بگی.

آقا مهدی جواب داد: باشه. اگر کلید رو شانسی پیدا کردی هم خونه و هم راه حل منطقی مال تو.

بالاخره آقا یوسف و آقا مهدی نیمه به در خونه رسیدند و آقا یوسف با چشم بسته یک کلید انتخاب کرد و به قفل در زد و در کمال ناباوری قفل باز شد!

آقا یوسف انقدر ازینکه صاحب یک خونه شده بود خوشحال بود که در پوست خودش نمیگنجید. فریاد میزد و هورا میکشید. آقا مهدی نیمه که فکش به زمین خورده بود هم کاملا ساکت بود. آخه بین چند هزار کلید چطور ممکنه یک کلید شانسی انتخاب بشه و اون هم کلید قفل باشه؟

اما آقا مهدی دیگه خونه رو باخته بود و باورش نمیشد. در این بین آقا یوسف که در اوج شادی بود گفت: حالا راه حل منطقی برای پیدا کردن کلید چی بود؟

آقا مهدی نیمه که بهت زده بود جواب داد: هان؟

آقا یوسف: راه حل. راه حل چی بود؟

آقا مهدی: کدوم راه حل؟

آقا یوسف که صاحبخانه شده بود جواب داد: هیچی بابا. ولش کن.

بله. مغز آقا مهدی داشت احتمال پیدا شدن این کلید رو حساب میکرد و با خودش میسنجید که آخه یک نفر چقدر باید خوش شانس باشه که بین چند هزار کلید، کلید درست رو انتخاب کنه؟

اما این اتفاق باورنکردنی رخ داده بود. چند روز بعد یک مرد با یک طوطی و یک خاور اثاثیه منزل به اون خونه وارد شد. درحالیکه قفس طوطی در دستش بود وارد حیاط خانه شد و گفت: این باغچه چرا گل نداره؟

چند روز بعد دوستش که صاحب قبلی خانه بود به دیدنش اومد و براش گل آورد.

آقا یوسف احساس میکرد با بردن این خانه دوستیش با آقا مهدی نیمه به هم میخوره گفته بود: "مهدی، بدون تو میخوام دنیا نباشه. من این خونه رو بدون تو نمیخوام"

آقا مهدی هم درجوابش گفته بود: "یوسف این حرفت منو یاد فیلمهای هندی انداخت!" بعد نشسته بودند با هم و چند فیلم هندی پشت سر هم نگاه کرده بودند و همراه باهاش کلی گریه کرده بودند و رقصیده بودند.

وقتی آقا مهدی برای تبریک گفتن به خونه آقا یوسف اومد براش گل آورد. آقا یوسف با دیدن گلها گفت: چه قدر خوب که گل آوردی. کاشکی گلدون هم میاوردی. این باغچه چرا گل نداره؟

آقا یوسف عاشق گل بود و همیشه میگفت زیباترین چیزی که در دنیا وجود داره گله. آقا یوسف برای مهمون خودش که آقا مهدی نیمه بود چای آورد و کنارش نشست و گفت: هر چیزی یه زیبایی داره یه زشتی هم داره. اما گل اصلا زشت نمیشه! هیچ زشتی ای در هیچ گلی وجود نداره.

آقا مهدی پرسید: پس خارهای گل چیه؟ اونها هم زیباست؟

آقا یوسف جواب داد: خارهاش هم زیباست.

آقا مهدی: اگر خارهاش بره تو دستت هم همینو میگی؟

آقا یوسف: اگر خارهاش بره توی دست من اذیت میشم. شاید فحش هم بدم. اما از زیبایی گل چیزی کم نمیشه.

آقا مهدی: اما این نظر توئه و تو گل رو خیلی زیبا میبینی

آقا یوسف: یعنی تو گل رو زیبا نمیبینی؟

آقا مهدی: من هم زیبا میبینم. اما خارش رو هم میبینم. خارهای گل زیبایی نداره.

آقا یوسف: خارهای گل به تنهایی زیبایی نداره. اما اگر بهش عمیق فکر کنی زیباست

آقا مهدی: درک زیبایی به فکر کردن من و تو ارتباط نداره. خار به تنهایی هیچ زیبایی نداره.

آقا یوسف: گل بیچاره این خارها رو برای چی داره؟ برای اینکه از خودش دفاع کنه. بیچاره گل فکر میکنه با این خارهای کوچیک میتونه از خودش در برابر حمله حیوانها دفاع کنه. همین قشنگه.

آقا مهدی: این دیگه یک مفهومه که تو داری برای خودت درست میکنی. خارهای گل برای دفاعش نیستند. خار برای ذخیره شدن آب در ساقه گله که اگر زمانی آب نبود گل خودش رو با آب درون خارها زنده نگه میداره.

آقا یوسف: اما من دوست ندارم اینطوری فکر کنم. فکر خودم زیباتره و اینطوری میتونم گل رو زیباترین موجود دنیا بدونم.

آقا مهدی: پس اگر اینطوریه که تو با درست کردن یک داستان زیبایی به گل میدی من هم میتونم با درست کردن یک داستان دیگه زیبایی گل رو ازش بگیرم.

آقا یوسف: اگر میتونی بگیر.

آقا مهدی اندکی فکر کرد و گفت: مثلا یک آدم روانی رو فرض کن که گل ها رو میچینه و ساقه های خاردار اونها رو به هم میدوزه و باهاش تازیانه ای خاردار درست میکنه و با اون انسانهای بیگناه رو شلاق میزنه

آقا یوسف: من مطمئنم چنین آدمی وجود نداره. اصلا به چنین کسی نمیشه آدم گفت.

آقا مهدی: گفتم که تو با داستانت زیبایی به گل دادی و من با داستانم زیبایی رو از گل گرفتم. حالا گل زیباست یا زشت؟

آقا یوسف: من داستان نگفتم. گل زیباست و همه میگن زیباست.اصلا بذار از نبات خانم بپرسیم؟

آقا یوسف رو به طوطی خودش کرد و ازش پرسید: به نظر تو گل زشت وجود داره؟

نبات خانم که بحث دو نفر رو با دقت دنبال کرده بود پاسخ داد: ببین یوسف، این ما آدمها هستیم که اشیا رو زیبا یا زشت میبینیم. ما نسبت به خارج دچار ذهنیت هستیم. اگر آدمی وجود نداشته باشه دیگه زشتی و زیبایی معنا نداره پس گل اصالتا زیبا نیست. گل گله و این صفات رو ما آدمها به اشیا میبخشیم و یک چیز رو زیبا و چیز دیگه رو زشت معرفی میکنیم.

آقا یوسف: اما به نظر من اگر ما آدمها هم نباشیم گل همینطوری که هست هست. پس اگر ما هم نباشیم باز گل زیباست.

آقا مهدی: حالا که هستیم هم کلی گل زشت وجود داره. مثلا گلهای گوشت خواری که توی جنگلهای آمازون هستن. مگه نه؟

آقا مهدی نیمه این سوال رو از نبات خانم پرسید و نبات خانم پاسخ داد: من که از افریقا اومدم. اما اونجایی که من بودم هم گلهای اینچنینی که مگس میخوردن وجود داشت و اصلا هم زیبا نبودند.

آقا مهدی: دیدی؟ نبات خانم هم تایید کرد.

آقا یوسف: اه. یوسف اون زن منه و من بهت میگم هیچوقت پاشو افریقا نذاشته. بگذریم. اما به نظر من اونها اصلا گل نیستن.

آقا مهدی: اما گیاه شناسان در دسته گلها قرارش دادن.

آقا یوسف: درسته. اما گیاه شناسان چیزی از زیبایی نمیدونن و برای همین اشتباه میکنن. چیزی که زشته نمیتونه گل باشه. مثلا همین گلهایی که آوردی رو نگاه کن.

آقا یوسف اشاره ای به گلهایی کرد که آقا مهدی براش آورده بود و داخل یک گلدان قرار داشت و ادامه داد: اینها گل رز هستند. زیبا هستند پس گل محسوب میشن. تو میتونی گل رز زشت پیدا کنی؟

آقا مهدی پاسخ آقا یوسف رو نداد و کمی فکر کرد. اما یوسف ادامه داد: اگر نتونی گل رز زشت پیدا کنی یعنی حرف من درسته و هیچ زشتی ای در هیچ گلی وجود نداره.

آقا مهدی نیمه میدونست که آقا یوسف تنها در عمل قانع میشه و با هزار و یک شب قصه گویی از فلسفه و زیبایی شناسی باز هم حرف خودش رو میزنه. پس از اندکی فکر کردن آقا مهدی نیمه گفت: باشه. من به تو ثابت میکنم که گل زشت هم هست.

آقا یوسف جواب داد: باشه. من منتظر میمونم تا تو به من گل زشت نشون بدی. البته یادآوری میکنم که حتما باید گل باشه مثلا گل رز زشت.

آقا مهدی نیمه: من به تو گل رز زشت نشون میدم.

اون روز آقا مهدی نیمه و آقا یوسف با هم درباره خاطراتشون حرف زدند و بعد از صرف شام با هم خداحافظی کردند. آقا مهدی تمام طول مسیر تا خونه رو پیاده گز کرد و با خودش فکر کرد که چطور میشه یک گل رز زشت درست کرد. به انواع روشهای ژنتیکی در تغییر گل رز فکر کرد اما همه این راهها نهایتا موجب تغییر شکل گل میشد و قطعا آقا یوسف اون رو به عنوان گل رز قبول نداشت.

ناگهان فکری به ذهن آقا مهدی نیمه رسید. سرعت قدم زدنش رو بیشتر کرد. به سمت خانه خودش دوید و وقتی رسید دسته کلید چند هزار کلیدی خودش رو از جیب درآورد. اول درب خانه و سپس درب انباری را باز کرد. یک بیل برداشت و گذاشت پشت ماشینش و به سرعت حرکت کرد.

آقا مهدی نیمه نمیدونست کجا داره میره. همینطور کنار خیابون رو نگاه میکرد و دنبال چیزی میگشت و زیر لب غر میزد: اه. لعنت به این شهر که تو خیابونهاش یه گل نمیکارن.

چند لحظه بعد با خودش گفت: یه پارک نصفه و نیمه ای این اطراف بود. اونجا حتما گل رز پیدا میشه.

به پارک که رسید بیل رو برداشت و وارد پارک شد. از جلوی نگهبانی پارک بسیار آرام و طوری رد شد که نگهبان متوجه نشه. داخل پارک به اولین محل گلکاری گلهای رز که رسید گفت: بالاخره پیداتون کردم.

آقا هاشم فقیرترین سکنه شهر بود که هر شب توی پارک میخوابید. یک شب توی پارک آدم فضایی ها به سراغ آقا هاشم اومده بودند و بهش گفته بودند که سیاره دیگری هست که در آن فقیر نیست. آقا هاشم التماس کرده بود که آدم فضایی ها اونو با خودشون ببرن اما آدم فضایی ها بهش گفته بودند که مردم زمین به آدم فضایی ها اعتقاد ندارن و این مسئله اونا رو سخت خشمگین کرده. اونها به آقا هاشم گفتند که اگر بتونه اعتقاد به آدم فضایی ها رو در بین مردم زمین گسترش بده اونها یه روز میان و اونو با خودشون به سیاره بدون فقیر میبرند. از اون روز آقا هاشم خیلی سعی کرده بود که برای مردم از آدم فضایی ها بگه اما هیچ کس اونو نمیدید.

یک شب که آقا هاشم توی پارک خواب بود دم دمهای صبح، با صدای بیل زدن بیدار شد. با چشمهای خواب آلود در هوای گرگ و میش نزدیک صبح چیزی دیده نمیشد و مجبور بود صدای بیل زدن رو دنبال کنه. همینطور رفت تا دید که یک نفر داره پای بوته های گل رز بیل میزنه و اونها رو از زمین در میاره. آقا هاشم گفت: چی کار داری میکنی آقا؟

آقا مهدی نیمه که نزدیک بود از ترس خودش رو خیس کنه ناگهان برگشت و گفت: هی..هی...هیچی!

آقا هاشم: شما داری بوته های رز رو از خاک در میاری.

آقا مهدی نیمه زبونش بند اومده بود و هیچی نمیتونست بگه.

آقا هاشم ادامه داد: برای چی بوته ها رو از خاک در میاری؟

آقا مهدی نیمه داشت فکر میکرد که چی بگه و بتونه خودش رو خلاص کنه اما همونطور میخکوب وایساده بود و آقا هاشم رو نگاه میکرد.

آقا هاشم جلوتر اومد و گفت: لباس باغبون هم که تنت نیست. معلومه دزدی. به قیافت هم که نمیخوره فقیر بیچاره باشی، سرت به تنت می ارزه! گل دزدی میکنی؟

آقا مهدی نیمه در حالی که صداش میلرزید گفت: مگه این گلها مال شماست؟ این عقیده شماست که فکر میکنی من دارم دزدی میکنم و من به همه عقاید احترام میذارم.

آقا هاشم در حالی که با دستش رو شونه آقا مهدی میزد گفت: این حرفها برای این مردم که شیکمشون سیره جواب میده. نه واسه من! میدونی؟ من گرسنمه. دو روزه هیچی نخوردم. الان باید بفهمم تو داری با این گل های رز چی کار میکنی.

آقا مهدی سرش رو پایین انداخته بود و نمیدونست چی بگه. آقا هاشم با فریاد کوتاهی گفت: بگو دیگه.

آقا مهدی: باشه باشه. میگم. فقط سر و صدا راه ننداز.

آقا هاشم: باشه. اول بگو ببینم اسمت چیه؟

آقا مهدی: اسمم مهدیه.

آقا هاشم: منم هاشمم. حالا بگو ببینم با این گلها چی کار داری؟

آقا مهدی: ببین آقا هاشم به نظر تو این گلها زیبا هستند؟

آقا هاشم: نه. این گل ها که هنوز غنچه نکرده. بوته اس. بعدشم، برای آدم گرسنه هیچی زیبا نیست.

آقا مهدی: آفرین. منم میخوام این چیزهای زشت رو از جلوی چشم شما ببرم بیرون.

آقا هاشم خنده کوتاهی کرد و گفت: آقا مهدی، منو با آدمهای شیکم سیری که همه جا ریختن اشتباه گرفتی. من گرسنمه. آدم گرسنه هم مغزش خوب کار میکنه. میدونی چرا؟ چون شیکمش خوب کار نمیکنه. وقتی شیکم خوب کار نکنه، ناخودآگاه مغز خوب کار میکنه.

آقا مهدی چیزی نگفت و آقا هاشم ادامه داد: پس از من نخواه اینطوری فکر کنم که تو این وقت شب کار و زندگیتو ول کردی که بیای این گلهای لعنتی زشت رو از جلوی چشم من برداری!

آقا مهدی نیمه فهمیده بود که با آقا هاشم نمیشه به این سادگی ها رفتار کرد. پس گفت: ببین هاشم جان. من از کل این پارک به این بزرگی یه چند تا بوته گل رز میخوام.

آقا هاشم: بوته گل رز میخوای برو بخر. واسه چی رز دزدی میکنی؟

آقا مهدی: آخه من میخوام این گلها دزدی باشه.

آقا هاشم: میخوای دزدی باشه؟

آقا مهدی: بله میخوام گل رز دزدی بکارم تو حیاط خونه ام. با آب دزدی هم آبش بدم.

آقا هاشم: که چی بشه؟

آقا مهدی نیمه: که زشت ترین گل دنیا غنچه کنه.

آقا هاشم با این حرف آقا مهدی اولش جا خورد و بعد در حالی که روز زمین به خودش میپیچید با صدای بلند میخندید. آقا مهدی که نمیخواست سر و صدایی بشه سعی میکرد که آرومش کنه و میگفت: به چی میخندی؟ ساکت. الان میان پیدامون میکنن.

آقا هاشم در حالیکه هنوز میخندید گفت: آخه خیلی باحاله!

آقا مهدی: چی با حاله؟

آقا هاشم: اینکه گل دزدی زشت از آب درمیاد! مثل این زنهایی که فکر میکنن موقعی که حامله ان نباید سیگار بکشن!

آقا مهدی: خوب اونها درست فکر میکنن. سیگار کشیدن مادر برای جنین خطرناکه.

آقا هاشم خنده اش بند اومد و گفت: نه تو جاییکه کل هواش شده دود!

آقا مهدی: حالا این چه ربطی به گل دزدی داره؟

آقا هاشم: تو فکر میکنی این کل گلهایی که توی این پارک کاشته شده دزدی نیست؟

آقا مهدی ساکت بود و هیچی نمیگفت. آقا هاشم ادامه داد: فکر میکنی با چه آبی این گلها رو آب میدن؟ آب غیر دزدی؟ اگر قرار بود با گل دزدی و آب دزدی گلی زشت بشه الان همه گلهای این شهر زشت بودند.

آقا مهدی: تو از کجا میدونی همه گلهای این پارک دزدیه؟

آقا هاشم: چون آدم فضایی ها بهم گفتن.

آقا مهدی: آدم فضایی ها!

آقا هاشم: آره. آدم فضایی ها. اونها یک روز اومدن سراغ من و بهم گفتن که در یک سیاره دیگه زندگی میکنن که توش هیچ فقیری نیست.

آقا مهدی: تو به زشت شدن گل دزدی میخندی و باورت نمیشه اما انتظار داری من الان افسانه آدم فضایی های تورو باور کنم؟

آقا هاشم: آره. چون آدم فضایی ها افسانه نیستند. اونها واقعیت دارند.

آقا مهدی: ببینم آدم فضایی ها رو چند بار دیدی؟

آقا هاشم: فقط یک بار.

آقا مهدی با تعجب: فقط یکبار؟ توی همون یکبار چی شده که درباره دزدی بودن گلها و آب این پارک صحبت کردند؟ موضوع مهمتری نبود؟

آقا هاشم: همه موجودات زنده ای که روی زمین هستند دزدی هستن. این گلها، این کوه، تو و بقیه مردم.

آقا مهدی: یعنی چی؟

آقا هاشم: تا وقتیکه ما به وجود آدم فضایی ها اعتقاد نداشته باشیم یعنی همه چیزمون دزدیه. چون اونها بودند که اجداد ما رو روی زمین آوردند و به ما زندگی دادند. اونها بودند که این آب و کوه و درخت رو به ما دادند.

آقا مهدی در حالیکه پاچه های شلوارش رو که در اثر بیل زدن خاکی شده بود تمیز میکرد گفت: ببین آقا هاشم. بذار اینبار این حرف رو صادقانه بهت بزنم. من واقعا به عقاید تو احترام میذارم. من چند تا بوته گل رز رو از خاک درآوردم. دوباره میکارم سر جاش. حاضرم اگر خسارتی خورده هزینه اش رو هم به شهرداری بدم. دیگه داره هوا روشن میشه و من باید به سمت غرب برم.

آقا هاشم گوشه لباس آقا مهدی رو گرفت و گفت: نرو. مگه گل نمیخواستی؟ گل ها رو ببر. اما آدم فضایی ها رو انکار نکن.

آقا مهدی با خنده گفت: نه دیگه. من ترجیح میدم گلها رو نبرم اما عاقلانه فکر کنم.

آقا هاشم که بسیار عصبی به نظر میرسید گفت: آخه چطور دلت میاد کسایی که بهت زندگی دادن رو انکار کنی؟

آقا مهدی: آقا هاشم عزیز، من تا خودم چیزی رو از نزدیک نبینم باورم نمیشه.

آقا هاشم گفت: میخوای ببینی؟

و بعد با عصبانیت به سمت بوته های گل رز رفت و اونها رو از روی زمین برداشت و توی دست آقا مهدی نیمه گذاشت: این گلها رو بگیر و ببر بکار تا زشت ترین گل دنیا در بیاد.

آقا مهدی نیمه که بسیار از رفتار آقا هاشم متعجب شده بود به سرعت به سمت ماشین خودش حرکت کرد. بوته های گل رو عقب ماشین گذاشت. زمانیکه خواست ماشین رو روشن کنه ناگهان فکری به سرش زد. از ماشین پیاده شد و سریع به پارک برگشت. آقا هاشم رو پیدا کرد و با دست چپ محکم باهاش دست داد و دوباره به ماشینش برگشت و تمام مسیر پارک تا خونه آقا یوسف رو با دست راست رانندگی کرد.

کنتورهای آب شهر طوری طراحی شده بود که اگر زمانی کسی پول آب نداشت، میتونست با فشار دادن یک دکمه ساده روی کنتور، اونو از کار بندازه. فقط افرادی که دچار مشکل میشدند و نمیتونستند قبض آب رو پرداخت کنند ازین دکمه استفاده میکردند و به محض اینکه دوباره پول توی دستشون میومد دکمه رو میزدند که کنتور کار کنه و آب بها رو بپردازند.

یک روز زنگ در خونه جدید آقای یوسف به صدا درومد. آقا یوسف، قیچی بدست دم در رفت و با مامور آب سلام و احوالپرسی کرد و بهش اجازه داد که وارد خونه بشه تا رقم کنتور رو قرائت کنه و خودش هم به سمت باغچه اش رفت که به اصلاح ریشهای زشت ترین گل دنیا برسه.

زمانیکه مامور آب خواست از خونه خارج بشه از دور با آقا یوسف خداحافظی کرد و خواست که از در خارج بشه. اما آقا یوسف مامور آب رو صدا کرد: وایسا. وایسا انعامت رو بگیر.

مامور آب به شدت تعجب کرده بود. وقتیکه آقا یوسف دم در رسید و خواست که بهش پول بده مامور آب با ترشرویی گفت: آقای محترم انعام من واجب نیست. شما اگر پول دارید چرا دکمه کنتور رو زدید؟

آقا یوسف که خشکش زده بود گفت: چی؟ من؟ من چنین کاری نکردم.

مامور آب دوباره وارد خونه شد و کنتور رو به آقا یوسف نشون داد و گفت: بفرمایید. این دکمه رو شما زدید که پول آب ندید. اگر پول دارید نباید این دکمه رو بزنید. من الان توی این لیست یادداشت میکنم چنین موردی رو. براساس قوانینی که ما دراین شهر داریم فقط کسی که پول آب نداره میتونه این دکمه رو بزنه. من تعجب میکنم که چطور این دکمه با دست شما عمل کرده. خصوصا که ما اصلا توی این شهر فقیر نداریم!

سکه ها و اسکناسهای این شهر اثری از خودشون روی دست هرکس باقی میگذاشتند و سنسورهایی بود که مقدار این اثر رو میتونست بسنجه. اگر کسی زیاد پول به دستش میخورد معلوم بود که پولداره و ازین طریق میشد پولدار و فقیر رو تشخیص داد. کنتورهای آب همه مجهز به این سنسور بودند و با دست پولدارها عمل نمیکردند.

همون شب آقا مهدی نیمه به خونه آقا یوسف اومد و آقا یوسف قضیه کنتور آب رو با آقا مهدی به عنوان صاحب قبلی خونه مطرح کرد: آخه کی میتونه این دکمه رو بزنه؟

بعد اندکی مکث ادامه داد: ما که تو این شهر فقیر نداریم.

آقا مهدی نیمه: چرا. یک نفر فقیر توی این شهر هست.

آقا یوسف با تعجب پرسید: چی؟ واقعا؟ چطور ممکنه؟

آقا مهدی: بله. توی پارکی که در بالای شهره یک نفر فقیر هست.

آقا یوسف: من بارها به اون پارک رفتم اما فقیری ندیدم.

آقا مهدی: شاید تو ندیده باشی. اما هست.

آقا یوسف: پس حتما کار اون بوده که دکمه کنتور رو زده.

آقا مهدی جوابی نداد و اندکی بعد آقا یوسف ادامه داد: من باید بفهمم اون برای چی باید چنین کاری بکنه و دکمه کنتور خونه منو بزنه.

آقا مهدی: حالا انقدر جدی نگیر. چیزی نشده که!

آقا یوسف: نه. من نمیتونم ازین مساله ساده بگذرم مهدی. نمیدونی چه خجالتی کشیدم جلوی مامور آب. حالا نمیدونم جواب سازمان آب رو چی بدم؟ حتما آب خونه منو قطع میکنن.

آقا مهدی: نه بابا. فوقش جریمه ات میکنن. جدی نگیر.

آقا یوسف: نمیتونم مهدی. گفتی اون فقیره رو میشناسی؟

آقا مهدی: بله میشناسم

آقا یوسف: بلند شو با هم بریم پارک بالای شهر به من نشونش بده.

آقا مهدی: چه جالب.

آقا یوسف: چی چه جالب؟

آقا مهدی: اینکه میخوای یه فقیر رو ببینی!

شهر خاصیت عجیبی داشت که فقیرها رو نامرئی میکرد. البته هر موقع کسی میخواست میتونست اونها رو ببینه. اما کیه که دلش بخواد یه فقیر ژولیده رو که احتمالا میخواد از آدم گدایی کنه رو ببینه؟ حالا که کار آقا یوسف گیر یه فقیر افتاده بود میخواست که اونو ببینه و به همین دلیل این مسئله برای آقا مهدی جالب بود.

آقا مهدی و آقا یوسف به پارک رفتن و آقا مهدی آقا هاشم رو به آقا یوسف نشون داد: اوناهاش. اونجا نشسته.

آقا یوسف: من که چندشم میشه مهدی. تو برو بگو بیاد.

آقا مهدی نیمه جلو رفت و با آقا هاشم چشم تو چشم شد: سلام. آقا هاشم.

آقا هاشم جواب سلام آقا مهدی رو داد و پرسید: چیه؟ باز هم گل میخوای؟

آقا مهدی: هیش! میشنوه!

آقا هاشم: چی شده مگه؟

آقا مهدی: ببین هاشم، اون گلهایی که من ازینجا بردم و کاشتم زشتترین گل دنیا شد.

آقا هاشم در حالیکه به وجد اومده بود فریاد زد: دیدی! دیدی! آدم فضایی ها معجزه کردند...آی مردم. جمع شید و معجزه آدم فضایی ها رو ببینید.

و رو به آقا مهدی کرد و فریاد زد: کجاس؟ کجاس این زشت ترین گل دنیا؟

مردم شهر که فقیرها رو نمیدیدن! با داد و فریاد آقا هاشم حتی یک نفر هم جمع نشد. چشم آقا هاشم افتاد به آقا یوسف که با تعجب نگاهش میکرد. ناگهان به سمت آقا یوسف دوید و فریاد زد: تو منو میبینی. تو اومدی منو ببینی. مگه نه؟

آقا یوسف که از برخورد با فقیرها چندشش میشد فریاد زد: نزدیک من نیا! همنوجا وایسا.

آقا هاشم که نفس نفس میزد از دویدن سرجاش وایساد و گفت: زشت ترین گل دنیا. یک معجزه است.

آقا یوسف با اوقات تلخی گفت: معجزه؟ کدوم معجزه؟

اقا هاشم پرسید: مگه زشت ترین گل دنیا در حیاط خونه تو نروییده؟

آقا یوسف پاسخ داد: بله. تو از کجا میدونی؟

آقا هاشم گفت: این یه معجزه است. معجزه آدم فضایی ها.

آقا یوسف: کدوم آدم فضایی ها؟

آقا مهدی نیمه که خودش رو به بحث بین این دو رسونده بود از پشت سر آقا هاشم به آقا یوسف اشاره میکرد که به حرفهای اون توجه نکنه.

آقا هاشم ادامه داد: آدم فضایی ها ما رو آوردن توی این سیاره و همه چیز بهمون دادن. این گلها هم ساخته اونهاست و فقط اونها میتونن یک گل رو طوری دستکاری کنند که زشت بشه.

آقا یوسف که بسیار تعجب کرده بود و تقریبا حرفهای آقا هاشم رو باور کرده بود پاسخ داد: واقعا؟

آقا مهدی نیمه وسط حرفهای اونها پرید و گفت: این چرت و پرت ها چیه میگی؟ ما اومدیم اینجا ببینیم کی دکمه کنتور خونه این آقا رو زده؟

و با دست به آقا یوسف اشاره کرد.

آقا یوسف گفت: نه مهدی. شاید راست میگه. این ساده ترین فکر ممکنه. آدم فضایی ها این گل رو انقدر زشت کردند.

آقا مهدی نیمه داشت از کوره در میرفت! اون حاضر بود اعتراف کنه که گل ها رو دزدیده اما این خرافات بین مردم شهر منتشر نشه. پس با اوقات تلخی به آقا یوسف گفت: یوسف! این چرت و پرت ها چیه تو باور میکنی؟! تو مگه آدم فضایی دیدی توی زندگیت؟

آقا هاشم پرید وسط و گفت: اون ندیده. اما من که دیدم!

آقا مهدی فریاد زد: بسه چرند نگو! مگه من نیومدم این گلها رو بدزدم؟

آقا یوسف و آقا هاشم خشکشون زده بود.

آقا مهدی رو به آقا هاشم تکرار کرد: مگه من صبح زود نیومدم این گلها رو بدزدم؟

آقا هاشم جواب نمی داد و داشت فکر میکرد. این موقعیت بسیار خوبی بود براش که اعتقاد به وجود آدم فضایی ها رو در شهر منتشر کنه. آقا هاشم میدونست فقط کافیه یک نفر از مردم شهر مثل آقا یوسف به وجود آدم فضایی ها اعتقاد پیدا کنن تا در کمتر از یک هفته کل شهر به چنین موجوداتی اعتقاد داشته باشن.

آقا مهدی نیمه دوباره سوالش رو تکرار کرد و اینبار آقا هاشم پاسخ داد: نه.

دیگه آقا مهدی نیمه از کوره در رفت و به سمت آقا هاشم حمله ور شد. آقا یوسف اونها رو از هم جدا کرد و با هم به سمت ماشین رفتند و سوار ماشین شدند. توی ماشین آقا مهدی نیمه همه ماجرا رو برای آقا یوسف تعریف کرد که چطور گلها رو دزدیده و با دست چپش با آقا هاشم فقیر دست داده و با همون دست دکمه کنتور رو زده. بعد از تعریف کردن همه این داستان ها آقا یوسف گفت: آخه مهدی اگر اینطور باشه اون آب دزدی رو من خودم هم میخوردم. چرا زشت نشدم؟ چرا فقط این گل اینطوری شد؟

آقا مهدی پاسخ داد: چون گل ها حساس ترن.

آقا یوسف در جواب گفت: اوه! مهدی این خیلی دیگه پیچیده اس! من فکر میکنم آدم فضایی ها این گل رو انقدر زشت کردند.

آقا مهدی نیمه توی سر خودش میزد و موهاش رو میکند! آقا یوسف تقصیری نداشت. مردم شهر عادت داشتند که همیشه ساده ترین فکر ممکن رو داشته باشن و از پیچیدگی اصلا خوششون نمیومد!

اما ماجرای زشت ترین گل دنیا به همینجا ختم نشد. مردم شهر برای دیدن معجزه آدم فضایی ها به خونه آقا یوسف میومدن و مقداری از ریش اون گل رو به عنوان تبرک با خودشون میبردند. آقا یوسف هم بسیار از منبع این گل درآمد کسب کرد.

آقا مهدی نیمه هم از پای ننشست و به شهرداری رفت و پول گلها رو داد و گل که دیگه با آب غیردزدی آبیاری میشد کم کم دیگه ریش درنیاورد و دوباره زیبا شد. اما از کل این ماجرا فقط یک چیز باقی موند اون هم خاطره زشت ترین گل دنیا بود و مردم شهر که تا ابد فکر میکردند آدم فضایی ها اونو زشت کردند.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.