دکهی سیگارفروشی قدیمی در کنار یک پیادهروی شلوغ قرار دارد. صاحب دکهی سیگارفروشی در حال جابجا کردن بستههای روزنامه است. روزنامههای امروز که میآیند روزنامههای دیروز را باطل میکنند و به همین ترتیب اخبار دیروز باطل شده و اخبار جدید جای آن را میگیرد. سیگارفروش روزنامههای جدید را جلوی دکه در پیادهرو پهن میکند و روزنامههای دیروز را داخل دکه میگذارد. او قدی کوتاه و شانههایی پهن دارد. سر و رویش موهای سیاه دارد و موهای سرش را به یکطرف شانه کرده است.
پاها از جلوی دکهی سیگارفروشی عبور میکنند و روزنامههای امروز را زیر خود لگد میکنند. برخی از آنها جلوی دکه چنددقیقهای میایستند، کف کفشهای خود را با یک سری از روزنامهها پاک میکنند و نگاهی به عنوان برخی دیگر از روزنامهها میاندازند، یک بسته یا چند نخ سیگار میخرند و راه خود را میکشند و میروند.
یک جفت پا با کفشهای سفید و تمیز میآید و روی سیاهترین روزنامه میایستد و سیاهی روزنامه به کفشهایش سرایت میکند. خم میشود که یک روزنامه بردارد و لایش را باز کند که فرد دیگری جلویش را میگیرد و میگوید: «هیچکسی هیچ روزنامهای را باز نمیکند.»
کفشهای سفید راه خود را میگیرند و میروند و سیگارفروش که با دستمال کهنهای بهدقت از روزنامههای باطله نگهداری میکند، میگوید: «شانس آوردیم که روزنامه را باز نکرد» و به تمیز کردن روزنامههای باطله ادامه میدهد.داخل دکه پر است از روزنامههای باطله.
در شلوغی پیادهرو و در میان عبور جفتجفت پاها، یک جفت چرخ پیدا میشود و میایستد. سیگارفروش بهسرعت از داخل دخل شانهاش را برمیدارد و جهت موهایش را از یکطرف بهطرف دیگر تغییر میدهد. چرخها میایستند و شروع به خوشوبش با سیگارفروش میکنند و میگویند: «چند من کاغذ سیگار آماده کردهای؟»
سیگارفروش پاسخ میدهد: «دو سه منی میشود.» یک سری روزنامهی باطله از زیر دخل بیرون میآورد که بهدقت تمیز شدهاند و اثری از نوشتههای رویشان نیست. آنها را روی یک ترازو میگذارد و وزن میکند و به چرخها تحویل میدهد و در ازای آن چند اسکناس دریافت میکند و داخل دخل میاندازد. چرخها از روی روزنامههای امروز عبور میکنند و میروند و سیگارفروش به تمیز کردن روزنامه باطلهها ادامه میدهد.
پاها کماکان از روی روزنامههای پهنشده در پیادهرو عبور میکنند و سیگارفروش سرش پایین است و تمام حواسش به تمیز کردن روزنامههای باطله است. ناگهان با صدای خندهای سرش را بالا میآورد. چشمهایش از حدقه درمیآید و روی پیشخوان دکه میافتد. ریشها و موهایش سفید میشوند و مانند تکه گوشتی بر روی روزنامههای باطله ولو میشود و روزنامهها شروع به خوردن نعش او میکنند.
یک نفر جلوی دکه روی زمین افتاده و رودههایش از دهانش بیرون میآید. انگشت سبابهاش کندهشده و شکم خود را گرفته و رودههایش را استفراغ میکند. جمعیت دورش را میگیرد. جفتجفت پاها کنار او بر روی روزنامههای پهنشده بر پیادهرو میایستند و از هم میپرسند: « به چه چیزی میخندد؟»
صدای خندهی دیگری از بین جمعیت شنیده میشود. جمعیت به سمت او برمیگردد. کنارش یک روزنامه باز شده و روی زمین افتاده است. صفحهای از روزنامه پیداست که در آن کاریکاتوری از حاکم دهانگشاد شهر چاپ شده است. دهان حاکم آنقدر گشاد کشیده شده که همهی جمعیت به خنده میافتد.
یکییکی نعره میزنند و شکمهایشان را میگیرند و روده های خود را بالا میآورند و با انگشت به کاریکاتور اشاره میکنند و کاریکاتور انگشت همه را میخورد. هر انگشتی که میخورد دهانش بزرگتر میشود و کاریکاتورش خندهدارتر میشود. مدام به جمعیت افزوده میشود و هر کس از راه میرسد نگاهش به دهانگشاد حاکم میافتد و شروع به خندیدن و اشاره به کاریکاتور میکند و کاریکاتور همهی انگشتها را یکبهیک میخورد و گشادتر و گشادتر میشود. آنقدر که اندازهاش به سیصد متر میرسد.
مارها، قاصدکها و حلزونها خارج از شهر از دوردست به شهر نگاه میکنند. در میان صدای خنده و استفراغ که از شهر شنیده میشود، یک دهانگشاد سیصد متری نیز به چشم میخورد.
سلام عالی با اجازه کپی