توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

همه چیز دچار تغییر می شود

آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همان مگسی که یک روز در مشتم گرفته بودم. زیاد دور و برم می گشت. نمی دانست من که هستم یا در اصل چه هستم. میرفت و دوری میزد و بازمیگشت و با وز وزش عرض ارادتی به حجمی از گوه که در گوشه ای از اتاق نشسته می کرد. خودم را می گویم. صرفا برایش یک حجمی از کثافت بودم که گاه در اتاق حرکت می کرد و بوی دلنواز لجن در اتاق می پراکند. 
بیشتر روی انگشتانم می نشست و از سر انگشتانم تغذیه می کرد. شاید این تقصیر خودم باشد که بعد از ریدن دستانم را نمی شویم. به هر حال مزاحم بود. تنها جایی از بدنم که در طول روز حرکت می کند انگشتانم است. حالا از همین موضع مورد تجاوز یک مگس قرار گرفته ام. نمی گذارد مزخرفاتم را تایپ کنم. حاضرم کاسه سرم را از هم باز کنم که برود روی مغزم بنشیند. آنجا می تواند از کثافت های واقعی تغذیه کند. اما از سر این انگشت روی انگشت دیگرم می پرد و از زیر ناخن هایم کثافت ها را به دست می گیرد، دست هایش را به هم می مالد تا خوب گرد شوند و بعد به دهانش می گذارد. درست به همان شکلی که انگشتم را در دماغم می کنم و محتوایش را بین دو انگشتم آنقدر می مالم که گرد شود و بعد آنرا بالا می اندازم.
دستم را که تکان دادم دورم چرخ کوچکی زد و بعد دور اتاق چرخ بزرگ تری و آمد که دوباره روی دستم بنشیند اما روی هوا گرفتمش. می خندیدم. قهقهه میزدم. درون مشتم تقلا میکرد. بالهایش را که تکان می داد کف دستم قلقک می آمد و خنده ام می گرفت. بسیار لذت بخش بود. مشتم را آوردم کنار گوشم تا از شنیدن صدای وزوزش بیشتر لذت ببرم. هراسان و گریان بود. چند لحظه ای خودم را جای او گذاشتم:
"چه کثافت بزرگ و لذیذی گوشه ی از اتاق نشسته است. گاهی بلند می شود و راه می رود و بوی خوشی در هوا می پراکند. دیگر چه چیزی ازین بهتر میخواهم؟ غذا و رایحه ای خوش در هوا همه را از صدقه سر او دارم. بقای من از سر وجود اوست. پس باید او را بپرستم. دورش بگردم. دستهایش و نوک انگشتان روزی دهنده اش را باید ببوسم."
از نگاه یک مگس عاشق خودم هستم. رهایش کردم. گذاشتم که در هوای متعفن اتاق دورم بگردد و دستانم را پرستش کند. او با ارزش ترین حس دنیا یعنی عشقش را در اختیارم قرار داده بود.
دیگر کاری به کارش نداشتم. سعی میکردم هربار مقدار بیشتری کثافت روی دستانم باقی بماند. او هم بیشتر می خورد و بزرگتر می شد. آنقدر به فکر غذا دادن به حیوان خانگی جدیدم بودم که دیگر سرتاپایم را برایش گوه می کردم تا بتواند از هر کجایم که دلش خواست بخورد. تاجاییکه نتوانست از فرط چاقی پرواز کند و دیگر نمی توانست دورم بگردد. 
به شدت ناراحت بود. گویی یکی از اعمال و فریضه های مهم  روزانه زندگی اش را به جای نمی آورد. به خیالش که من نیازمند گردش او به دور خودم هستم. هرچند که بدم هم نمی آمد. به زحمت خودش را می کشید و از سر و رویم کثافت های هضم شده ام را می خورد.
عجیب اینجاست که از وقتی پرواز نمی کند بیشتر هم می خورد و  همینطور هم بزرگتر و بزرگتر می شود. اما عزیزکم اگر خیال کرده ای که قرار است تبدیل به یک مگس غول پیکر شود کور خوانده ای. تو کمتر ازینها هستی که بتوانی بفهمی چه لجنزاری در مغز من وجود دارد. از یک لجنزار بی انتها علاوه بر مگس یک مار هم بیرون می آید.
حالا دیگر به همه جایم می پیچد. مثل یک درد بزرگ از سمت راست گردنم شروع می شود و روی شانه هایم می آید و از روی کتف راستم ستون فقراتم را میگیرد و پایین می آید تا روی کمرم و از آنجا می خزد به سمت پای راستم و در انتهای رانم روی زانوی پای سمت راستم متوقف می شود.
آخرش تو را به دست می آورم. درست مثل همین ماری که به پاهایم پیچید. یک روز به دستش گرفتم و در مشت هایم فشردمش. آنقدر فشارش دادم که میان مشت هایم مچاله شد. جمع شد و به کرمی تبدیل شد و چندی بعد پروانه ای شد که بی صدا دورم می گشت. 
این یعنی عشق واقعی. یعنی یک مزاحم سمج را از سر راه برداشتن.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.