بساطم را کنار صندلی ساحلی ریختم. زیراندازی رویش پهن کردم. به آرامی رویش دراز کشیدم. گوشی موبایلم را درآوردم و سعی کردم که موج 91.6 اف ام را بگیرم. باوجودی که چند صد کیلومتر فاصله از ایستگاه رادیوی کلاسیک داشتم اما با کیفیت تقریباً خوبی میشد آن را دریافت کرد. گوشی را در گوشم گذاشتم و آرام تکیه دادم.
شیر اصلی جعبه شماره 6، که حاوی 12 شلنگ تنفس اضطراری بود، باز بود. صدایش میآمد که خاطراتی را از جنگ میان دو گروه شورشی در ایتالیا تعریف میکرد. باد به آرامی میوزید و گاهی تند میشد و با خودش عرقهایی که روی بدنم نشسته بود را میبرد. وضعیت هوا در فورس چهار مقیاس بیفورت، موجهای کوچکی دیده میشود اما هیچ اسب سفیدی روی آب نیست.
از فعالیت جاسوسی یکی از گروههای شورشی ماجرا به شکست خوردن دیگری رسید تا اینکه پرستوی مادهای از پشت سر جعبه به ما سلام کرد. پرستو در جزیرهای در نزدیکی ما تخم گذاشته بود و سیل آن جزیره را زیر آب برده بود. هنگامیکه سیل میآمد شوهرش در حال تعمیر شیر دستشویی بود که چکه میکرد. او همیشه نگران بود که در اثر چکه کردن شیر دستشویی سیل کل جزیره را زیر آب ببرد. حالا که جزیره زیر آب بود و پرستو در پی چارهای برای نجات دادن تخمهایش بود. او از من خواست از چاه آبی که میان من و جعبه شماره 6 قرار داشت با انگشتانم آب بردارم و روی دو ستون سفید ابلیسکی که دو طرف چاه قرار داشت آب بپاشم. کار بسیار سختی بود. اما برای نجات دادن تخمهای پرستو مجبور بودم.
پرستو از من تشکر کرد و رفت. به سختی نفس میکشیدم و با انگشتانم آب چاه را خالی میکردم و روی ستونها میپاشیدم. جعبه شماره 6 گفت که اگر نیاز به تنفس اضطراری داشتم میتوانم از یکی از شلنگهایش استفاده کنم. تشکر کردم و به کارم ادامه دادم. جعبه شماره 6 میگفت وقتیکه بنا باشد از سیستم تنفس اضطراری استفاده کنند برایش فرقی ندارد که زن از شلنگهایش استفاده کند یا مرد. آنها در کنار هم باشند و از شلنگها استفاده کنند برایش فرقی ندارد. به او یادآوری کردم که در این حوالی زنی پیدا نمیشود! او هم پذیرفت و اشاره به مردی کرد که به ما نزدیک میشد. مردی بود که دیده نمیشد اما صدایش میآمد. خودش را معرفی نکرد اما اعلام کرد که از ایستگاه موسیقی ابوظبی میآید. به او سلام نکردیم اما توجه ما را خوب به خودش جلب کرد و رفت.
طبق جدول هواشناسی، جایی در حوالی مرز بین من و جعبه شماره 6 باید باران میبارید. هوا آفتابی بود و من هم درست در همان نقطهای قرار داشتم که کاملاً زیر باران قرار گرفته بود. جعبه شماره 6، زمین گرداگردم، صندلی ساحلی و روزنامهای که در دست داشتم و میخواندم همه خشک بودند. قطرات باران فقط به بدن من برخورد میکرد. ترکشهایی که با سرعت نور به بدنم برخورد میکرد و قطرات آب همینطور از روی سینهام سرازیر میشد و جویهایی تشکیل میدادند و به درون نافم میریختند و پر میشد. هرازگاهی انگشتم را درون نافم میکردم و آبهایی که جمع شده بود را روی پاهایم میپاشیدم.
یک صدای آشنا آمد. کریستوفر هاگوود از آکادمی موزیک باستانی. هر دو او را میشناختیم. به ما آدرس و نشانی زنی را در این حوالی داد که او را میشناخت. ما، یعنی من و جعبه شماره 6، که در این حوالی هیچ زنی ندیده بودیم از او مشخصات بیشتری خواستیم. کریستوفر یک چکش تمام فلزی بسیار سخت از جیبش درآورد و محکم ضربهای به جمجمهاش زد. کاسه سرش باز شد و ازآنجا مجسمه زنی که او را توصیف میکرد پیدا شد. دستش را درون جمجمهاش کرد، مجسمه زن را بیرون آورد و به ما نشان داد. ما هنوز هم ایدهای درباره زن نداشتیم.
کریستوفر به همان شکلی که جمجمهاش را باز کرد قفسه سینهاش را باز کرد و قلب خودش را درآورد و درون سینه زن گذاشت. زن شروع به نفس کشیدن و حرکت کرد. ما هنوز هم او را نمیشناختیم. نگاه کریستوفر به زن افتاد و ناگهان او را شناخت و فریاد زد: بالاخره پیدایت کردم!
درحالیکه جمجمه و قفسه سینهاش را میبست ادای احترامی کرد و رفت. من ماندم، جعبه شماره 6 و زنی که هیچوقت در این حوالی نبود اما به طرز عجیبی سروکلهاش پیدا شده بود. حرف که میزد نسیمی از دهانش میوزید که هوا را خنک میکرد.در حالیکه حرف می زد گاهی یک صدای مرد هم روی صدایش می آمد یا هرازگاهی صدایش یک خش خشی برمی داشت. با این حال تحمل خالی کردن آب چاه با صدای زن، باران، نسیم و دوست صمیمیام، جعبه شماره 6، بسیار آسان بود. ساعتی را کنار هم گذراندیم تا دیگر ستونهای اطراف چاه سرخ شدند و بساطم را جمع کردم و رفتم.