توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

مفهوم دنیا، آزادی و گوه درون

به اطرافم که خوب نگاه می کنم می بینم همه جا را گوه گرفته است. به نظر می رسد یکی از عوامل بقای طبیعت همین گوه باشد. گوه به ظاهر چیز بسیار مشمئز کننده ای است و کثیف است و بدبو و نمی شود از آن به نیکی یاد کرد! حتی وقتیکه در متنی از گوه حرف زده می شود دیگر ارزش ادبی خودش را از دست می دهد چون واژه ای زشت و بی ادبانه است.

اما واقعیت این است که گوه یک امر کاملا فلسفی است. شخصی از یک عارف بزرگ چینی می پرسد که چطور به وجود خدا پی بردی؟ او به غائط یک شتر روی زمین اشاره می کند و می گوید از دیدن این به وجود یک شتر پی می برم و از دیدن دنیا هم به وجود خدا پی برده ام!

چند نکته اساسی در این ماجرا وجود دارد. اول اینکه خداوند این دنیا را ریده است. سپس سوالی پیش می آید که آن بزرگوار چطور متوجه شده که آن غائط مربوط به شتر است؟ چرا اسب یا قاطر یا گاو نباشد؟ البته همانطور که هر حیوانی با حیوان دیگر تفاوت دارد فضولاتش هم متفاوت است. من چیز زیادی درباره تفاوت فضولات مختلف از هم نمی دانم. حتی اگر گوه را با گوشت کوبیده جلوی من بگذارند نمی توانم آنها را از هم تمییز دهم مگر آنکه مزه کنم! همینکه بزرگوار دانش این را داشته و توانسته مدفوع شتر را از دیگر حیوانات تشخیص بدهد یعنی باید ما هم سرمشق بگیریم و در امر گوه تدقیق کنیم.

نکته دیگر که از ذهن ممکن است دور بماند این است که آن بزرگوار هم دنیا را با گوه هم ارز قرار داده است! یعنی ایشان هم که از بزرگان باشند اطرافشان را گوه فراگرفته بوده و به نوعی دارد به ما پیام می دهد که وضعیت قرنهاست که به همین منوال است.

به نظر من گوه در قرن بیست و یکم معنای فلسفی خودش را تغییر داده است. اگر به داستان بزرگوار بازگردیم می بینیم که گوه را در خارج جستجو می کند، درحالیکه بعد از جنبش اگزیستنسیالیسم دیگر همه همه چیز را در درون خود جستجو می کنند! زمانیکه گوه را در درونم جستجو می کنم به روده بزرگم می رسم. جاییکه گاه انباشته از گوه است و این گوه در درون من وجود دارد. خاطرم می آید یکبار از معلم احکام پرسیدم که چرا مدفوع زمانیکه داخل بدن است نجس نیست و فقط وقتی بیرون می آید نجس می شود؟! دقیقا خاطرم نیست با چه چیزی جوابم را داد. بعد از آن فهمیدم که معلم احکام نیز یک انسان سنتی است و گوه را فقط در بیرون جستجو می کند و به گوه درون اعتقادی ندارد.

این گوه درون مانند یک عقده فروخورده است. یک نیاز سلب شده، یک تمایلی که سالهاست سرکوب شده. اگر آنرا زیاد درون خود نگه دارم دچار درد و عوارض دیگر می شوم. پس اینطور است که خودم را از شرش خلاص می کنم. آنرا از درونم، از وجودم خارج می کنم و بیرون می رانم. اگرچه ممکن است گاهی اوقات سخت باشد اما لازم است و باید تحمل کرد و دوره ای را در توالت گذراند. این مفهوم آزادی است. یعنی من می توانم عقده هایم را و تمایلات سرکوب شده خودم را بیرون بریزم و آزادم....

حالا تفسیر ماجرای عارف بزرگوار هم به همین شکل ممکن می شود. این دنیا شاید تمایلات سرکوب شده و عقده های فروخورده ی خدایی  باشد. خدایی که به واسطه جایگاه خدایی اش مجبور است مهربان باشد و خشم خود را فروببرد. این خشم های فروخورده عقده می شوند و بالاخره یکجا این عقده ها را بیرون می ریزد و دنیایی پر از خشونت خلق می شود.

 احتمالا داری با خودت می گویی که این حرفها به تو چه ربطی دارد؟! دیشب با خودم فکر میکردم که یکجا در معادل سازی داستان عارف بزرگوار چینی با خودم دچار اشتباه شده ام. عارف بزرگوار همه چیز را در بیرون جستجو می کرد و دنیای بیرون برایش معادل آن فضله شتر بود. حالا اگر من بخواهم این اندیشه را درونی کنم باید همه دنیای درونم را با گوه هم تراز کنم. یعنی نباید فقط به محتوای روده بزرگم توجه کنم بلکه باید عنایت خود را به سایر اعضا و جوارح درونی نیز بسط دهم. 

چیزهای دیگری که درون خودم پیدا می کنم مغز من است که مملو از گوه است. ریه ام، شکمم و دهانم. بسیار مشعوف می شوم اگر بتوانم از شر این مغز لعنتی راحت شوم. از دهانی که ارزشمندترین محتوایش، بزاقش، را به طور خودکار می بلعد. صدای تکراری قلبم که دیگر حوصله ام را سر برده است. از شر آن هم می خواهم خلاص شوم. کاش راهی برای دفع کردن همه اینها وجود داشت.

فقط یک چیز درون من بود که با بقیه فرق داشت و از گوه پنداری خودم نسبت به آن ناراحت می شدم. آن هم تو بودی. اما بیشتر که فکر کردم دیدم دلم می خواهد از شر تو هم راحت شوم. اگرچه هیچ راهی هم پیدا نکردم. 

دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم. تبدیل به عقده ای فروخورده برای من شده ای، محلی از اضطراب که باید تو را دفع کنم. همانطور که خداوند اضطراب هایش را دفع کرد و نتیجه اش این دنیا شد. باید تو را دفع کنم. شاید از فضولات باقی مانده ام از تو دنیای دیگری خلق شود. دنیایی پر از فهم، گذشت، صبوری و عشق. همانهایی که عقده اش را برایم گذاشتی. دلم می خواهد از شر این مغز لعنتی و تو خلاص شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.