توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ای مسیح

صبح روز سه شنبه 30 می 1431 ، زمانی که ژان 19 ساله بود ، او را به حکم یک دادگاه کلیسایی به جرم ارتداد ، زنده در آتش سوزاندند
او هنگام سوزانده شدن تنها شش بار نام عیسی را خوانده و هوشیاری خود را از دست میدهد


روآن[1]
آه روآن
ای مسیح
قرنها می گذرد 
از اشکهای خونین بر خاک تو ریخته
در هنگامه ای که باید بمیرم
می ترسم
که خونبهای مرا سخت پرداخت کنی
آنگاه که قصد شینون[2] داشتم
امروز بهتر از فردا
و فردا بهتر از روزهای دگر بود
اما آتش
اعترافی از من گرفت
که بزرگترین گناهم شد
نداهای آسمانی زودتر 
به نوری مرا آتش زدند
و هرآنچه را که چهارشنبه به خاطر داشت
کتمان نمودم
آه روآن
ای مسیح
شاید تو
شاهد آمد و شدهای کاترین
و مارگارت بودی[3]
آنها همان هنگام 
که نوای میشل[4] در گوشم نواخته شد
در کنارم بودند
آه ای روآن
ای مسیح
شهادت بده
تو حقیقت را بر این مردان افشا کن
نمی خواهم جسد پدر ژان[5] را از خودت دور کنی
نه روآن
با تو دیگر سخنم نیست
با تو که درختهایت را
برای آتشی ناپاک
بر بدن پاک من افروختی
اینک رویم را بر آسمانت میکنم ای روآن :
"ای خداوند
ای مسیح
ای عزیزترین
از تو التماس می کنم
اگر مرا دوست داری به من نشان بده
که چگونه به این مردان پاسخ دهم"
نمی خواهم بر پدر نیکلا[6]
جذام بفرستی
اکنون به یاری تو نیاز دارم
آه ای روآن
ای مسیح
از آسمانت نیز
دیگر خبری نیست
افسوس که آسمانت
سالها چراغ هدایت من بود
اما کنون خاموش است
فریاد میکشم
پس به فریاد می آیم
و به این مردان بی خدا می گویم :
"اگر مورد لطف الهی نیستم
خداوند مرا مورد لطف خویش قرار دهد
و اگر لطف او شامل حالم گشته است
آنرا برایم حفظ نماید"
آه ای روآن
ای مسیح
اگر می دانستم که خداوند 
لطفی بر من ندارد
غمگین ترین موجود زمین میبودم
سخنم همین است
حتی اگر مشعلها را روشن
و هیزم ها را مهیا
و جلاد را حاضر
بر افروختن آتش ببینم
حتی اگر در میان شعله های آتش باشم
باز سخنم همین است
تا لحظه مرگ نیز
سخنم همین است
آتش را برافروزید
ای کاش گردنم را میزدید
افسوس که بدن پاک و سالم من
که هرگز آلوده نشده است
امروز باید بسوزد
و به خاکستر تبدیل شود
تو ای جلاد
که آتش بر افروختی
آتشت بر قلب من اثر نخواهد کرد
پس از خاکسترم آنرا برگیر
و همه را به رود سن تقدیم کن
اکنون سر خم میکنم
چشمهای بسته ام را بر مرگ باز میکنم
که دیگر کاری ندارم
من شش بار نام او را خوانده ام

-----------------------------------------------------
1- روآن : شهری که ژاندارک را در بازار قدیمی اش اعدام کردند
2-شینون : شهری که ژاندارک محل زندگی اش را به مقصد آن ترک کرد که شارل هفتم را ملاقات کند و او را از مامورت آسمانی خود آگاه سازد
3-کاترین و مارگارت : قدیسین آسمانی که با ژاندارک در ارتباط بودند
4-میشل : قدیس میشل ، قدیسی آسمانی است که در قالب یک درخت نورانی برای نخستین بار با ژاندارک سخن گفت
5-پدر ژان : پدر ژان دستیوه ، از دشمنان ژاندارک و دوست نزدیک کوشون(اسقفی که حکم ارتداد ژان را صادر کرد) . جسد او در 20 اکتبر 1438 در فاضلابی خارج شهر روآن پیدا شد
6- پدر نیکلا : پدر نیکلا میدی ، نقش مهمی را در اجرای دادگاه محکومیت ژان دارک ایفا کرده بود . او در سال 1434 به بیماری جذام مبتلا شد و در سال 1440 در اثر همین بیماری در گذشت

شب کویر

یک قرن می باید بسر شود
که باز
خال ناهید
بر رخسار خورشید افتد
چقدر باید بگذرد
که باز
رودخانه چشمانت
شاخه های تکیده را
آبیاری کنند؟
چقدر باید بگذرد
که باز
برق نگاهت
خورشید را کور کند؟
و چقدر باید بگذرد
که باز
طنین صدایت
سکوت را بر من هدیه کند؟


کیارش خوشباش

مسخ

شبِ طولانیِ عصیانِ درونم بگذشت
و چنین پاپتیِ کویِ حریفان گشتم

نشدم پست به القابِ کسان
شه و شهزاده ی دنیایِ حکیمان گشتم

به سخن میخِ گران سنگم رفت
آهنین پتکِ فرود آورِ سندان گشتم

پایکوبانم و رقصانم و سرخوش، اینک
دُردی کشِ میخانه ی رندان گشتم

بختِ بی حاصلم از عمرِ گران سر نگرفت
دلبسته ی آوایِ نهانینِ دو جهان گشتم

مرغِ دل خسته ی قلبم پر ریخت
که ملولِ قفسِ تنگِ آشیان گشتم



نشدم منجیِ جبارِ ضعیفان لیکن
کشتیِ ایمنِ دریایِ خروشان گشتم

سلام

دوباره آمدی از خاک بیرون
تنت سبز و سرت سرخ و لبت باز
ندا دادی بهاران گشت آغاز

تو می خندی به سبزی بهاران
به انوار طلایی که چو باران
نوازد برگهایت دل نوازان

تو میرقصی در این باد بهاری
صدای چهچه بلبل همی آید به شادی
تو زیبایی و دنیا با تو زیبا
ولی خاطر نداری فصل سرما

تو رفتی و غمت در خاک من بود
همه گلبرگهایت در کفم بود
تو لرزیدی به سرمای خزانی
شدی پرپر 
اسیری گشته در باد وزانی

به قلبم ریشه هایت جای پا بود
که تنها جای پایت یار من بود
کشیدم در غمت آهی جهان سوز
که سرما نیست سوزان و غم افروز
کجا سرما کنارش سوز باشد؟
ز آه من بود سوز و گدازش

مرا عاشق نمودی سال پیشین
منم گلدان بی رنگ و غم انگیز
چنان مدهوش و سرمست تو بودم
که ناگه پیکرت در باد دیدم
مرا یارای رفتن از پی ات نیست

ز تنهایی و غم در هم شکستم
شدم خشک و به امیدت نشستم

برفتی و کنون برگشته ای باز
به آهنگ بهاران میکنی ناز
به پایت فرش سبزی پهن گشته
پرستو ها چنان آیند به پرواز
به استقبال تو در ساز و آواز

نمی خواهم شوم شیدای تو باز
نمی خواهم شوم عاشق برای چندمین بار
بهاران میشود در من درآیی
به فردایی روی هر ساله و تنها گذاری


کیارش خوشباش

سگ دو زدن

روزها
از شرق طلوع میکنند
و شبها از غرب
صدای شیون گوشخراش آهنها
که به سرعت میچرخند
در میان باد و گذر زمان
من از پی آفتاب می دویدم
گاهی از پی روز
و گاه از پشت شب

افسوس
آفتاب نگاهدارنده زمان وهم
خالی از گرمای حقیقت
خالی از نور معرفت
و مالامال از نیرنگ ظلمت
تار می تابد 
بر رخسار این کارزار

می دویم از پی آفتاب
تا به خورشید رسیم
اما
او در دریاچه آب سیاهی
غرق میشود


کیارش خوشباش

اولین عاشقانه

رهسپار کوی تو منزل به منزل میروم
گرد ره را تحفه ای در مشت با خود میبرم
گره خورده است مشت دیگرم
بوی زلفت را چنان می در پیاله میکشم

پای در راه تو بستم اینچنین
خار راهت را چو گل با برگهایش میکنم
رد پایت را به شنها جستجوها میکنم
تا که دریابم به ساحل
چشمه جوی روان کوی تو

چون خرامان میروی
کبک ها سر در چمنها میکنند
ناز تو هوشم ببرده است
و مرا کرده است
مست آن نگاه پاک تو
کو کمانداری که پیشش آورم؟
آن خم باریک ابروهای تو


رعد با برق نگاهت میرود
آهو از عمق نگاهت میرمد
بند بندم را ز هم پاشد همی
قلبم اما نیک با روح نوایت میتپد


سروها همچون چمنها پیش تو
بلبلان خاموش آهنگ صدای دلنوازت میشوند
شهد گلها چون هلاهل
پیش نوشین لعل سوزان لبانت میشوند


هفت دریا قطره ای باشد همی
پیش دریای دلت
دل به دریا داده ام با عشق روح افزای تو
غرق در رویای شیرین وصالت گشته ام
بعد ازین رویای من باشد همی دنیای تو


کیارش خوشباش

هدف

راه چیست؟
نواری که می رساند
مبدا را به مقصد
گاه فراموش می کنم
مبدا جای من است
و این منم که می باید در راه روم
گاه فراموش میکنم
و مینشینم به راه مینگرم
و صبر میکنم
تا مقصد به سویم آید
گاه انقدر مینشینم
که عبور خورشید
انتهای راه را
رنگارنگ نشانم میدهد
و زمانی که پایان میپذیرد
تنها سیاهی است
که در مقصد میبینم

اما نه
من باید بدوم
مقصد اگر سرابی هم باشد
باید بدوم
جز من و این راه
و مقصدی
که گه روشن است 
و گه تاریک
چیز دیگر نیست

برمیخیزم
میدوم


کیارش خوشباش

دلبستگی

دیگر نباید چیزی را دوست بداری
نه شکوفه های رسته بر آبشار
نه آبشار روشن شده به انوار
نه انوار آفتاب بازگشته از گیسوانش

دیگر نباید به چیزی بخندی
نه به زوزه باد در میان امواج
نه به امواج بلند و بی رنگ آینه
نه به آینه های خالی از رویش

دیگر نباید کینه بورزی
همه عشقهایت را ساده کن
دشمنانت را ببخش
و بی صدا زندگی کن

عاقبت این حرکت روز و شب را
لااقل تو نخواهی دید
قانع باش به عمر کوتاه خویش
قانع باش به دیدن
پروانه شدن کرمهای ابریشم


کیارش خوشباش

دیگر چه فرقی میکند؟

گیرم که صدای موج
خواب چمن ها را آراست
گیرم که صدای باد
بالهای پرستوها را نوازش کرد
در نبودنت
هیچ نوایی به خوابم آرام نمیدارد
و هیچ نوازشی تیمار عقده هایم نیست

هوایم گرفته است
اما دلم نمی بارد
قفسش را غبار سالهاست
و نفسش را سردای دلتنگی

من دیگر خودم نیستم
هر تکه ای از جانم 
به گوشه ای مرده است
این بی قراری ها دست من نیست

بیا هی ساز بزن
بخوان به آهنگ نهان قلبم
دستهای ما باز بر چمنها 
یکدیگر را خواهند جست


کیارش خوشباش

دلتنگی



تن خاک دوباره میشود سبز
دل سرد زمین روزی شود گرم
چه کردست این فلک با قلب شاعر
که در رگهای او خون میزند یخ؟

به خاطر آورد روزی که گلدان
ز هجر گل به فصل سرد باران
تنش خشک و غمین شد چون بیابان
ترک برداشت خاک نرم گلدان
به زیر برف و سرمای زمستان

دل شاعر به واقع این چنان است
زبانش گنگ و قاصر از بیان است
ندارد خامه شرح فراقی
غم دوری زیبا رو نگاری
که بر دیده درآید چون خیالی
و یادش افکند آتش به جانی

هم ار آتش ببارد همچو باران
وگر دریا ، شود صحرای سوزان
خروشد موج رویایش به هجران
کند خاموش و سردش چون زمستان


کیارش خوشباش