توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

هامون سیاه

انتهای لبه ژرف سیاهش

تپش قلب و تمنای نگاهش

به کف آورده چنین

ترمه خونین

که بداند که نگارش

همی افتاده به چاهش؟

 

غم ایام بسوزد به جهان ناله و آهش

که سرانجام بدیدم سر خود را به لب حوض سیاهش

همه یاران چو بدیدم به کنارش

به هوا رفت همی تیغه جلاد سپاهش

نظر افتاد به آبی که درونش

نقش دارد همی از روی چو ماهش

 

دیده ام باز بمانده است هنوز

به کف سنگی حوض

که دگر باره ببینم

لب حوض آمده او وقت صباحش

 

کیارش خوشباش

18 می 2013

شهرت

نام در این گنبد زرین نباشد هیچ گاه
افتخاری نیست آن سنگ گران
آنکه بر گورش طلا کاری شده است
نیست رجحانی برش با دیگران

شعرها بر سنگها حک می شوند
یاد را با خود برد باد خزان
هرکه بالای سرش شیون بود
نیک آرامش ندارد آن زمان

بر سر سنگش بود آب و گلاب
یاس و داوودی بود عنبرفشان
زندگانی پر ستم یادش کند
پیشش اما سروهایی قدکشان

روی بامش زر به زیرش سیمگون
سکه های کاغذین پرپرکنان
رنج دنیایی برایش بس نبود
باقیش برجاست بر دوش کسان

من نخواهم اینچنین گوری که بالای سرم آیینه هاست
من نخواهم سیم و زر آنگه که در صحنم گداست
مشک و عنبرهایتان را از سرم دور کنید
من نخواهم خود ببینم گه که در گوشم صدای کرمهاست

بشکنید این سنگ زرین مرا
من نمی خواهم برایم صحن فراشی کنید
جای آن یادم به ذهن خویش نقاشی کنید

آرزو دارم که سنگم پر ترک باشد به گل
خرد باشد قطعه هایش چون نخستین بعد چل
آن بزرگی را که یادش را ز خاطر برده ایم
تکه های سنگ قبرش میشود بیش از چهل


کیارش خوشباش

دریای سرخ

ناله کن مرغک دریایی
کز ناله های توست سوزان خورشید
و گریزان است باد
ناله کن
ناله کن و بشکن سکوت را
پاره کن زنجیر ظلم این زمان را

ناله می کرد صبح مرغ دریایی
می گریست بر اجساد مغروقین
گمانم رفت این دریای پهناور
اشکهای اوست کاین چنین ریزد
روزگاریست
کاو برادرکشی ها دیده است
مرگ فرزندان آدم دیده است
در میان پهنه دریای جنگ
اشک مادرهای نالان دیده است
اشک ریزان برفراز لانه اش ، دریای آبی ،
آبی اش را سرخ از خون شهیدان دیده است

اشک ریزد اینک اما شاعر دور از وطن
ناله سرداده بر این آرامگاه مردگان بی کفن
می سراید ناله اش را در سکوتی
می خراشد بر بدن
بر دهانش قفل بر پاها و دستانش رسن
می خورد حسرت بر آزادی مرغ ناله زن


کیارش خوشباش

دشنه

من در تاریکترین
و من در باریکترین کوچه عالم بودم
قدمم سخت به آهنگ فضا میپیچید
و دلم قرص به راهی که درآن
نعره وحشی تاریخ بدل گشت
به آواز نهانین زمین

من و تاریکترین
من و باریکترین کوی جهان
پشت هم میرفتیم

ناگهان
صدای کف کفشم خفه شد
دشنه ای بر کف من
کفنی تازه گذاشت
بر کف دست زمین
کف امواج خروشان بر خون بر هم زد
کفه میزان را

و عدالت خشکید
و صدایی به جهان گشت عیان
آن صدایی که به فریادم گفت
"
نجات دهنده مرده است"


کیارش خوشباش

7 ژانویه 2013

مرگ سیاه

شب تاریک 
آنجا که ارواح دخمه های خود را ترک می گویند 
جان های شکنجه دیده
جان های سرگردان 
در جهانی از نفرت پر تابش و مرگ خیز
که ویرانه می کند و می کشد 
حتی در ژرفنای دوزخ
لاشه های افتاده 
و فرشتگان نازل شده 
تجاوز مطلق تنها قانون است


کیارش خوشباش

ابلهان با خاموشی جواب میدهند!

مرگ بر من که نشستم و تماشا کردم
ایستاده مردن
و ستوده رفتن
مرگ بر من که صدایم نرسید
به صدای زنجیر
که چنان سخت پایم پیچید
مرگ بر من که زدم با تبری جنس سکوت
تن آن کاج فرو رفته به خاک
خاک خشکی که خساست دارد
و نداند که چگونه آن کاج
استقامت دارد هم بی آب
هم در این ظلمت بی نور و نوا
هم در این سردی پر سوز هوا
مرگ بر من که نشستم و تماشا کردم
پیش پایش نونهالی رسته است
خواهد تکیه زند بر آن کاج
مرگ بر من که جداشان کردم
به حصاری که شد از جنس تبر
باغبان ظلم مرا دید بدو
مرگ بر من مرگ بر من
باغبانش را نیز
به سکوتم کشتم


کیارش خوشباش

نژادپرستی

مرزی هست
بین قلب من و تو
که برقصیم به آهنگ تپیدن
که کنون
از ما شده پیروزی و شاد و مستان
خون دهلیز وطن می نوشیم

پایمان خون آلود
می سرد پای من و تو بر خون
خونی از قلب سکون در تاریخ
می جهد از رگها

ما را چه شده است؟
ما که خود می دانیم
رنگ ما
نیست مایه فرق ما
و نیک آگاهیم
که جنگ ما
زنگ تاریخ است 
در گوشهای پدران

ما را چه شده است؟
این جزیره چه مهم است اگر
غرق رجحان نژادی گردد؟
مگر آن کوه بزرگ
که آسمانش ابرهاست
و برایش ابر چون برف شود آب و رود در دریا
چه مهم است در این پهنه مشکین و سیاه؟
چه شده است که ما می رقصیم
روی خون دگران؟
مگر این کوه بزرگ
نیست امانت

نزد من و تو؟

دره هایش زخمهایی هستند
جای تیغهایی که زدیم
بر گلوی دگران
ما را چه شده است؟


کیارش خوشباش

گرگ زاده

گرگها هرگز گریه نمیکنند . گاهی که عرصه زندگی برایشان تنگ میشود بر فراز بلندترین قله کوه میروند و دردناک ترین زوزه ها را میکشند
ارنستو چگوارا
------------------------------

عاقبت گرگ زاده گرگ شد

با همان یاران پیر گله اش
با همانها که زدند
زخمها بر یادها

پیروان گم گشته هر جای جهان
گرگها بر پوستین گوسپند
زوزه هاشان گوشها کر کرده است
در به در مغموم
بی کس
زندگیشان بس غریب

غربت از برق نگاهش کاسته
گرگ دندان تیز دلتنگ وطن
جای دندانهای سگهای شکاری بر تنش
سیاهین ردی از جای کلاهی بر سرش
شاکلاهی زر نشان ، گوهر فشان
سالیانی بود دائم بر سرش

خون گوسپندان بر زمین
لخته و خشک و سیاهین مانده است
لخته ها طی زمان
سنگها گشتند بر روی زمین
زیر این سنگان خونین و غمین
لاشه های گوسپندان مانده است

می کشد سرمای بیرون گرگ را
پوستین او را نجاتش میدهد
پوستین بازمانده از وطن
که تمامش کین و کشتار و شکنجه دوخته است
گوسپندان بنگرند این پوستین
اما باد با خود یادهاشان برده است

عاقبت گرگ زاده گرگ شد
گوسپندان هم کنون
یاد باد برده اش را
بوسه میزنند


کیارش خوشباش

افسوس

کاش هوای سخن در جریان بود
کاش جریان عشق در رگها بود
و ای کاش رگها را
خون جگر خالی بود
عاقبت
بستر نیلوفری در آتش سوخت
و بانگ غرابان شوم
از طرف جنگلی
هزاران سال سوخته
بر مزار زیستن برخاست
کاش در شریانها آتشی جاری بود
ذره ذره میسوخت
تپش این آئینه غبارآلود
و لوح سیاه کوبیده شده بر تن
کاش اندیشه را راه گریزی بود
از هوس درهم شکستن این حجاب شهوت انگیز
و راهی نمایان میشد ای کاش
عاری از هرگونه گمراه


کیارش خوشباش

طمع

طمع ، ماده اولیه نخهایی است که سرمایه داران بر دست و پای کارگران گره می زنند

بر این دستان پر پینه
فراز و روی آیینه
گره خورده است نخهایی
سیاهین در شبی مشکین و دود آلود
که اشک غربت چشمان خون آلود
افتاده است بر دیوار قیر اندود

هراسان میرود بالا و پایین
دستهایش
می تراود بر زمین چون
اشکهایش
چون کمانی سرد و غمگین
چون هلال ماه 
اما رو به پایین است لبهایش

لبانی خشک و ترکیده
ترک خورده
به نخ بسته
ترکها بر لبان بسته اش باز اند
ترکهایی دهان گشته
به فریادند
جای آن لب بسته

دستها به نخ بسته
لبها به نخ دوخته
پایش آویزان و بی جان
اشک بر چشمان

که بر دستان چنین نخهای طولایی ببسته است؟
چه هستند این نخان سخت بر بست؟
چرا این لعبتان خیمه بازی

طمع کردند بر پوچی این هست؟


کیارش خوشباش