توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

ناامیدی

آه

که چه اندازه

دلم برای سنجاقکها میسوزد

آنهایی که در پی نور بودند

اما اسیر طوفان گشتند


خشک بود زمین

و سرد بود آسمان

ابری چکید

و دستانی بخیل

باران را به یغما برد


آه

که چه اندازه

دلم برای یاسمنها میسوزد

آنهایی که به عشق فراخوانده شدند

اما در تلاطم زمان سوختند

 

کیارش خوشباش

16 آگوست 2013

چند کله پوک

در صفی طولانی
پشت صدها تن بی تن
و صدها تن بی سر بودم

سکه ای در دستم
آنچنان مشت گره کرده و سخت
که نبینندش کس
و نیافتد از دست

در صفی طولانی
پشت صدها بی سر

نتوانم دیدن
جز تا نوک بینی و تنی پیش به روی
و تنی پشت به سر
دو طرف دیواری
پایشان لنگه به لنگه کفشی است
از آهن و زر
که به پا بر دارند
و همی پیش آیند

انتهای دیوار
انتهای این صف
که همه عمر بر آن سر کردم
جعبه ای بود سپید
روی میزی قرمز

پشت آن جعبه تنی بی سر بود
دستهایش چه فراخ
نه برای ماندن
که برای بردن
سکه در دستی تنگ
رفت از دست که رفت
پیش آن دست فراخ
دستها بالا رفت
سکه انداخته شد
به درون جعبه
و صدایی آمد

سکه بر سکه صدایی دارد
سکه بر آب صدایی دارد
سکه بر خون صدایی دیگر

به کناری رفتم
تن من بی سر بود


کیارش خوشباش

باران

در سکوت مبهم آینه ها
صدا می آید
بلبلان بی صدا
درهای قفسهاشان به هم میکوبند
درها به هم می خورند
چون کوه
اما بی صدا
خاموش
صدا می آید
اسب آهنین سمهایش 
بر خطوطی موازی میساید
می خراشد آهن بر آهن
اما بی صدا
مرد فریاد کشید
زن شیون کرد
نه
صدایی نیست
همه اصوات به خاموشی شب میگروند
که صدایی پنهان
همه آنها را
در بر میگیرد
در صدای باران
همه اصوات گران خرد شوند
همه شان
کوتاه و خموش اند کنون
در صدای باران
ذهن من نمناک است
هر چه فریاد کنید
گوش من تنها 
شر شر و چک چک شنود


کیارش خوشباش

مبارک باد زمستان

زنی در آستانه فصلی سرد زاده شد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان آبستن یک انفجار بود

و قلبی که با جریان عشق می تپید

به ضربان گرم خورشید پایان داد

در آستانه فصلی سرد

 

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را دانستم

آن لحظه که مرگ برخواست از فراموشی

باد صرصر اینک با خود هجای وداع را تکرار میکند

 

از وزش او کوهها به خود لرزیدند

رود از حرکت باز ایستاد

درختان در بستر مرگی سرد خفتند

برگها ریختند و گلها پژمردند

زمین سخت شد

و دیگر هیچگاه از آن هیچ نرویید

 

اما در آستانه فصلی سرد

غنچه ای با ساقهای لاغر کم خون

سر از زمین برآورد

سوز سرد زمستان به تنش برمیخورد

و خون در آوندهایش یخ میبست

نجات دهنده یک زن است

که در کنج انزوا به مرگ می اندیشد

چگونه میتوان به او گفت که او زنده است؟

 

کیارش خوشباش

9 دسامبر 2014

 

چه کسی میتواند دروغ نگوید؟

آن هنگام
که نگاهش ژرف
و صدایش پر زنگ
و آغوشش گرم بود
به او دروغ گفتم

حقیقت را گاه
حصاری سخت در بر گرفته است
سخت است
زندانی صداقت
و اسیر عشق گشتن

پس آنگاه که نفسم
میان زنجیر بافته گیسوانش
و دستهایم
میان گلبرگهای ریخته بر بدنش بود
به او دروغ گفتم

باران می بارید
و گمشده ای بر در کوبید
من ندانستم که او
میان این همهمه جنگ و خون
کودکی هدیه آورده است

نور را
و خدا را کشتم
عشق را
در پستوی خانه نهان کردم
و به او دروغ گفتم
که دوستش ندارم


کیارش خوشباش

مبادا که ترک بردارد، خط اطوی شلوارم!

چشمها را باید شست

واقعا

لاشه سگ

چه کم از گل کاری شهر دارد؟


چه سوالی بود این؟

من چرا میپرسم؟

چرا میپرسم چرا؟

بیایید نپرسیم چرا


نپرسیم چرا

دست این کودک فال فروش 
نانی نیست
اما در جیب کودک آن شاسی بلند
تبلتی هست نهان


چون همه اینها زیباست

تبعیض زیباست

زندگی زیباست

جنگ زیباست

برده داری زیباست
و اشکال از چشمهای ماست

که کسی آنها را نشسته است


آب را گل نکنیم
شاید در پایین دست
شاعری نالایق
درحال شستن چشمهایش باشد
تا نپرسد که چرا
دست هر کودک شهر
تبلتی خالی است


کیارش خوشباش

بخواب

جنگ تمام شد
و ما دیگر عشقی نداریم
که به سوی هم پرتاب کنیم

امشب که به خواب میروم
دستانم رویاهایم را در آغوش میگیرند
و پایم به پای ستاره میساید

ای کاش دستی و زبانی بود
مرا تکان میداد
و صدایم میکرد
"برخیز"


کیارش خوشباش

مظلومان تاریخ

تو ای ماتم زده
غمگین
عزای میهنت بنشین
عزای این هزاران سال ماتم گون
که از یادت برفت اکنون

تو ای انسان
تو ای آدم
بزن بر سینه ات هر دم
که هر روزت سیه تر گشته و
تلخ است کام از سم

چه انسانها
چه مادرها و فرزندان
به زیر سم اسبان سکندر
اینچنین روزی شکستند

هزاران کودک گریان
به کوی و برزن ایران
چنین روزی
غل و زنجیر بودند
برهنه
در کف بازار کوفه
برده اعراب گشتند

چنین روزی و سالی باستانی
درآوردند چشم مردمان آریایی
چنین آواره گشت از بلخ تا روم
جلال الدین محمد مولیایی

بزن بر سینه و سر
غم زده، ماتم زده
غمگین
که هر روز وطن گشته
شب تاریک مظومانه تاریخ


کیارش خوشباش

پایان شب سیه

کبود بود شب
و تیره بود روز
چشمی به شب باز شد
و برقی از نگاهی برخاست
غنچه های سر به زیر
روی بر چشمه نور نهادند زود
اما چکمه ای
بر قامتشان آمد فرود
و تیری
بر دیده نور نشست
پس شب همچنان تاریک و سرد و کبود
و روز همچنان تیره بماند


کیارش خوشباش

بیشتر

باز هم بیشتر مرا عاشق خودت کن

بیشتر ناز کن ببر با خودت این دل آواره را

آزادی و حریت از مرگ بدست آید و بس

پس بیشتر به زنجیر بکش این قلب پاره را

در این شب طوفانی و طولانی و سرد

بیشتر بخند و گرم کن فضای خانه را

خورشید نتابید در این ایام تاریک

بیشتر نور افشان روشن کن آشیانه را

دست مهرت را که میگیرم ز دور

بیشتر میبرم ز یاد غوغای زمانه را

بی تاب و هراسان و رمان می رمد

بیشتر ساز و بیآرام این عشق جانانه را

آن لحظه که بینم رخ تو تاب نیارم

بیشتر سر دهم این نوای عاشقانه را


کیارش خوشباش

20 دسامبر 2014