توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

مرمر شکن

به یاد آر
چگونه مرمر را به آهن شکست
به یاد آر وقت کشی های گرگ مرده را
به یاد آر
آنرا که آزاده زیست
پیش رویش استواران هیچ نیست

بیت هایم گرچه مرمر نیستند
چون فزون از هرچه مرمر میشوند
خاک یا گل همچو آهن میشوند

بردم از خاطر
سپردم من فراموشی به کام
گرد من چون لولیان خاک پر پر می شوند

هست آهن در میان مشتشان
بیت های مرمرین شعر من
تا کدامین روز بر آهن شکسته میشوند


کیارش خوشباش
به مناسبت 21 فروردین و به یاد رضا شمس آبادی ، سرباز شجاع و بزرگ

چه چیزی خاطره را با خود میبرد؟

برگها پاره میشوند
و می ریزند از درختان 
و رقصانند 

گلها پژمرده میشوند و خشک 
و باد آنها را با خود میبرد 

کبوتران بال زنانند و رها 
و پرهاشان را 
باد با خود میبرد 

به زهدان گلهای بهاری 
گرد می پاشد باد 
و مرگ زمستان را با خود میبرد

دریا چو بر آسمان اوج گیرد 
تکه های دریا را 
باد با خود میبرد 

سنگ استوار کوه را 
بر قعر دره زمان 
باد با خود میبرد 

شرق تا غرب آسمان را 
بادی سخت وزان است 
که خورشید را با خود میبرد 

زمین بر پهنه کهکشان 

و کهکشان بر قعر تاریکی را 

باد با خود میبرد 

چقدر سنگین است خاطرت 

که در باد هم از یادم نرود


کیارش خوشباش

بیهوده مردن

باران پائیزی
بی هیچ رعدی بارید
شب بی صدا تنها بود
و بوی خاک را 
نفس عشق به همراه

آنان هرگز نفهمیدند
معنای عشق چیست
و اسیر صدای باد
و باران شدند

آنان رنج دادند
و رنج کشیدند
و بی سر پناه
در اندوه باران
مُردند


کیارش خوشباش

اینجا کجاست؟ (بیا تا برویم)

"اینجا کجاست؟"

سکوت مرگبار شب را نور شکست اما
با خود آتش آورد
سوخت آن مزرعه نحس دوباره ، ای دوست
بیا تا برویم
خسته ام از تپش نحس زمانه
من ندارم توان دیدن آن مرغک دریایی را
که به باد آویخت
ه
خسته ام زین همه اعدام درختان به تن کوه ، ای دوست
بیا تا برویم
نامه اش باز گشودم امروز
با نام نحس زمین
نه سلامی در اوست
نه سراغی ز دلی پر آشوب
او پیام آور مرگ است کنون
من ندارم توان خواندن این نامه دهشتزا را
ای دوست بیا تا برویم
حجم آبی به طلایی گرویده است ای دوست
آنچه بر ما مانده است
چون حبابی به سر موج روانی ماند
دست من گیر کنون
دست این شاعر تن خسته لب دوخته گیر
و به امواج بلندت ببرش دور
ازین مخمصه تنگ و حزین
که در آن موش خورد ذهن اقاقی ها را
که در آن خاطره ای نیک نماند بر جای
در توانم نیست یادآوری مرگ چمن ها ، ای دوست
بیا تا برویم
بگذار شب و روز به هم آویزند
بگذر از خطر مرگ ای دوست
ماندن بیجاست
گم کن خاطره نحس نشانی ها را
یکه تازان و سوار بر موج بلند
خفته بیدار شویم
بر ساحل دنیای دگر
من ندارم عطش ماهی این رود خروشان ، ای دوست
بیا تا برویم


کیارش خوشباش

خون پاک

این چنین خونی هست
رگهای تنم را که به آن مفتخرم

خونی از نسلی پاک
به بلندای کهن همچون تاک
شد در این خاک به خاک

خون پاکم چون رفت
زیر سمهای سپاهان سکندر بر خاک
خون من شد ادغام
در رگ و روح کسان
که دگر پندارند خونشان چون پاک است
از زمین یونان

بعد از آن رفت به خاک
نسل دیگر از من
خون رگها و گلوها سرریز
در ری اندر تبریز
تیغ برنده و شمشیر عرب
گشت با خون من ادغام که شد
بر نجاست پاکی

اسکندر و اعراب و هخا
کرده اند در رگ و روحم سکنی
بعد از آن هم کم بود
جا برای مغولان
که شود خون من ادغام
به این چار نسب

چه کسی داند نیک
خون من از چه سبب پاک بود؟
از کدام از این چار؟
که من امروز به خود مفتخرم
بابت خونی پاک از دگران؟


کیارش خوشباش

همدم

این پنجره
و این چایی و این سیگار
هیچ یک نشان تنهایی نیست
همه چیز به پایان رسید
خانه ام چنان سرد است
که بخار چای
برفراز استکانش ابر گشته
و ابرها به درونش باز می بارند

من امروز
از قاب خالی پنجره
تنها دور دست میبینم
و هیچ چیز 
حتی اتفاق نیز
نزدیک نیست


کیارش خوشباش

غزل 1

ای که چشمم ز غمت خون بار است
مرغ زندان دلم سوخته اندر نار است

عاشق خسته دل از رنج فراقت سوزد
دیده در راه تو شب تا به سحر بیدار است

عکس رویت چو بیافتد به جفا در جامی
عالمی در به در خانه آن خمار است

یک نظر جلوه تو عالمی ویران سازد
من خراباتی و آن مدعی هشیار است

زاهد از بحر نگاه تو نداند هرگز 
که پس پرده دلدار بسی اسرار است

عالمم سوختی و جان و جهانم بردی
زنهار ازین بخت که معشوقه ما عیار است


باری از کوی تو پرهیز ندارم هرگز

گرچه ریزی به سرم خاک و به پایم خار است

شاعر اندر ره این مدعیان بود همی
کو همینک دلش آزرده و کارش زار است


کیارش خوشباش

امروز

امروز تازه شدم
غرور شاعرانه را شکستم امروز
و تنها زبانی بی زبان بگزاردم
و لکنتی ابدی امروز

پر زدم از قله های خستگی
و فارغ شدم از نیستی امروز
جاده در پیش رویم
و کوله بار عشق بر دوشم امروز

خیالم پر زد به قصه جن و پری امروز
و غربتی حاصلم گشت
از بیهودگی امروز

جمعه بود امروز و باز
حرف تازه ای برایم نداشت امروز


کیارش خوشباش

زندگی را زخمهایی است

آتشی برخیزد
از نهانخانه اعماق وجودم
تا بدانم که چه گفت
آن مرد بزرگ:

"زندگی را زخمی است
زخمی که خورد روح تو را چون خوره ای
و به محنت نتونی زخم را
به کسی اذعان کرد"

گاه زخمت شود آنقدر عمیق
که شود پاره ای از ذات وجودت
که شود عضوی از
همه اعضای تنت

دیرهنگام که کس آمد و شد
مرهمی بر این زخم
او ندانست که این زخم بود
پاره ای از تن من
آن را از جا کند

مرهمی بی رحم عضوی را کند
به خیالی که کند مهر و شفقت با من
و ببیند که چگونه زخمی است؟
و بیابد که چرا گاه خورد روح مرا چون خوره ای؟

او ندانست که باز
بربیاید زخمی
جای آن زخم قدیم
آنکه گشته است مرا
بخشی از ذات وجودم
شده است
پاره ای از بدنم

او همانطور که مشغول تماشایش بود
من تماشا کردم

زخم چون ریشه دواند...


کیارش خوشباش

صدای شب

صدای قدمهای کسی نیست

در این ظلمت شب
کودکی خندید دیروز و همه خندیدند
و من و تو مردیم
هر دو از خنده او
و هنوز آن کودک میخندد
اما من و تو
لب او میدوزیم
شهر تاریک
تاریک بماند
ما از آغاز نمیدانستیم
که صدای خفه شب گاهی
از بانگ طلوع خورشید
ماندگارتر است


کیارش خوشباش
6 جولای 2014