توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

گربه سان گوش بریده وحشی و زشت

مادرم را با ماشین به جایی می بردم. روی صندلی شاگرد کنارم نشسته بود و من دنبال جای پارک می گشتم. یک جایی بود شبیه محله های جنوب شهر با کوچه های باریک که وسطش یک جوی آب کم عمق قرار دارد با بوی نمناکی که مدام در فضا استنشاق می شود. 

جای پارکی پیدا کردم و پیاده شدم. مادرم در ماشین ماند. به سمت خیابان اصلی پیش رفتم. می رفتم که تاکسی بگیرم و بروم ماشین دیگرم را هم بیاورم همینجا پارک کنم. پدرم در ماشین دیگر منتظرم بود.

هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم و داشتم توی کوچه پس کوچه های تنگ جنوب شهر قدم میزدم. داخل کوچه، پیرمرد فرتوتی را دیدم که به سختی از کنار دیوار راه می رفت و برای اینکه زمین نخورد یک دستش به عصا و دست دیگرش به دیوار بود. صدای عرعر چند کودک هم از داخل خانه ها به گوش می رسید. درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. به خودم گفتم کاش ماشین را داخل این پارکینگ می گذاشتم. تازه به خاطرم آمد که هوا هم بسیار گرم است و مادرم در ماشین شرایط سختی دارد. 

داخل پارکینگ شدم که فضایش را بررسی کنم و در صورت مناسب بودن ماشین را آنجا منتقل کنم. یک پلنگ زشت و پیر داخل پارکینگ بود. پلنگ بزرگی نبود، شاید هم یک گربه بود که از حد معمول بزرگتر است. اما در تاریکی پارکینگ به نظرم پلنگ آمد. گوشهایش را بریده بودند. چیزی که نظرم را بیشتر به خودش جلب کرد این بود که این پلنگ چقدر زشت است!

انتهای پارکینگ محلی با نور زرد بود که جلب توجه می کرد. نزدیک رفتم. یک توالت تمیز بود. انقدر تمیز که معلوم بود هیچ کس از آن استفاده نکرده است. در فضای تاریک، بدبو و نمناک داخل پارکینگ مانند الماسی می درخشید. وارد توالت شدم که ادرار کنم اما در همان لحظه پلنگ به من حمله کرد و پا به فرار گذاشتم.

داخل کوچه که می دویدم خاطرم آمد که پیراهن سفیدم را داخل توالت جا گذاشته ام. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی بسیار کمرنگ بود. انقدر کمرنگ که به سفید هم نزدیک بود. به سمت پارکینگ برگشتم. پیرمرد فرتوت هنوز داشت به همان شکل کوچه را طی می کرد. 

به نظرم آمد که آن کوچه را می شناسم و قبلا هم از آنجا رد شده ام. نمی دانم چه زمانی؟ اما به نظر می رسید که به تازگی از همان محل رد شده ام. چشمم به یک مغازه بقالی افتاد. خاطرم آمد که این کوچه، بقالی نداشت. شاید در همین چند وقت اخیر بقالی شده باشد. شاید هم دفعه قبل دقت نکرده بودم. 

داخل بقالی شدم. پشت دخل زنی میانسال نشسته بود. جلوی من یک پیراهن سفید و یک پیراهن سیاه گذاشت. سفید که نبود. یک پیراهن مردانه ارزان قیمت که آبی کمرنگ بود. قبلا هم نمونه این پیراهن را داشتم اما خاطرم نمی آمد که چه بلایی به سرش آمد و کجا گم و گورش کردم؟! پیراهن سیاه هم دقیقا از آن مدل پیراهن های سیاه مخصوص عزاداری بود. برای مراسم فوت پدرم بیشتر به پیراهن سیاه نیاز داشتم. زن مغازه دار گفت که اگر پیراهن سیاه را می خواهم باید یکی از وسایلی که داخل یخچال بود را هم انتخاب کنم و آنرا هم بخرم.

درون یخچال را نگاه کردم. چند عروسک پلاستیکی شبیه کوتوله های کارتون سفید برفی، چند سس قرمز خرسی که معلوم بود قبلا باز شده و استفاده شده اند چون سر همه شان قرمز رنگ بود، مقداری نان خشک، یک پارچ پلاستیکی بزرگ که به نظر می رسید داخلش آب باشد و چند چیز دیگر. 

یکی از عروسک ها را برداشتم و جلوی زن گذاشتم. دستگاه کارت خوان را جلویم گذاشت. کارت کشیدم و به صورت زن نگاه کردم که از او تشکر کنم. از کنار صورتش روسری اش را کمی کنار زد و جای گوشش را که بریده شده بود به من نشان داد و با حالت تهدید آمیزی گفت: دفعه بعد دیگر اینطور حساب نمی کنم.

از مغازه بقالی بیرون آمدم و به راهم به سمت خیابان اصلی ادامه دادم.  درب باز یک پارکینگ نظرم را به خودش جلب کرد. کنار درب پارکینگ یک زن میانسال روی یک صندلی فرسوده چوبی نشسته بود و در دستش پیراهن های سیاه عزاداری برای فروش داشت. به چشمهایش نگاه کردم که بسیار شبیه چشم های گربه بود. داخل پارکینگ شدم تا از توالتی که می دانستم در انتهایش قرار دارد استفاده کنم.

چند مرد دیگر برای توالت صف کشیده بودند. پیرمردی فرتوت داشت وارد توالت می شد. یک دستش را به عصا بود و دست دیگرش را به ستون کنار درب توالت گرفته بود. نگاهم به کف توالت افتاد که بسیار خیس و کثیف بود و بعد از آن به پاهای برهنه خودم نگاه کردم. داخل توالت هم دمپایی نداشت. جلوی صف رفتم و از پیرمرد عذرخواهی کردم و گفتم من فقط میخواهم پیراهن سیاهم را که اینجا جا گذاشته ام بردارم. با سر اشاره ای کرد. پیراهنم را برداشتم و به سمت درب پارکینگ حرکت کردم. جلوی درب پارکینگ، جوانی را دیدم که داشت از زن میانسال پیراهن سیاه می خرید. زن داشت از گوشه روسری اش جای گوشش را که بریده شده بود به مرد جوان نشان می داد.

به خیابان اصلی رسیدم و یک تاکسی گرفتم. روی صندلی عقب دو دختر نشسته بودند. من هم در کنار آنها پشت سر راننده نشسته بودم. یادم نمی آمد کی این دو دختر بعد از من سوار شده اند! ادرار به شدت به من فشار می آورد. راننده گفت: ماشین پدر خودت است. راحت باش.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.