توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

چاقوی سوئیسی

همسایه‌های ساختمان روبرو، آن‌طرف کوچه دو مرد لات و بی سروپا هستند که باهمه افراد محل مشکل دارند و برای همه دردسر ایجاد می‌کنند. مدیر ساختمان ما یک مرد چاق است که مشکل قلبی و تنفسی دارد و همیشه با این اراذل و اوباش مشکل دارد. سابقاً راننده کامیون بوده و در دلش ترسی ازین افراد ندارد.  چندین بار هم با آن‌ها درگیر شده اما آن‌ها کار خودشان را می‌کنند و محله را برای همه ناامن کرده‌اند.

نمی‌دانم به چه علت اما خوب از من حساب می‌برند. سلام و احوال‌پرسی داریم و بگو و بخندی چند ثانیه ای در طول روز. بدی ازشان ندیدم. اما همه محل از آن‌ها می‌نالند.

یک روز که به خانه برمی‌گشتم متوجه شدم یکی از آن‌ها بیرون آمده و در کوچه منتظر است وارد ساختمان ما شود. همین‌که رسیدم سلام و علیکی کردیم و به من گفت که مجدداً با مدیر ساختمان ما دچار مشکل شده و می‌خواهد با او دعوا کند اما او ترسیده و داخل ساختمان قایم شده. از من خواست که درب ساختمان را برایش باز کنم تا بتواند داخل شود و حسابش را کف دستش بگذارد.

من هم به‌شرط اینکه کاری به کار ما نداشته باشد در را برایش باز کردم. همین‌که وارد ساختمان ما شد یک مرد لاغراندام را که مشکل قلبی و تنفسی داشت مورد حمله قرار داد و با چاقو او را زد. مرد لاغراندام به زمین افتاد و مرد دیگر چاقو را زمین انداخت و فرار کرد.

چاقو را از زمین برداشتم و متوجه شدم چاقوی سوئیسی خودم است.  نمی‌دانستم که چطور به دست این اراذل و اوباش افتاده است! ناگهان خودم را با چاقوی خودم بالای سر یک جنازه یافتم و در موقعیت قاتل قرار گرفتم. هیچ بعید نبود که قتل مرد لاغراندام گردن من بیافتد.

فورا فرار کردم و در خیابان دنبال سطل زباله‌ای می‌گشتم که چاقو را در آن بیندازم. اما به فکرم رسید که پلیس قطعاً به دنبال آلت قتاله می‌گردد و آن‌ها در سطل‌های زباله اطراف محله جستجو خواهد کرد. تصمیم گرفتم از محله خودمان فاصله بگیرم و در جای دیگری چاقو را پنهان کنم.

در راه که می‌رفتم از پارکی عبور می‌کردم که یک بچه حدوداً ده یازده ساله در آن بازی می‌کرد. جلوی من را گرفت و نمی‌گذاشت که از پارک عبور کنم. سعی کردم به او بی‌اعتنایی کنم و راه خودم را بروم. اما دنبالم می‌آمد و دست ازسرم بر نمی‌داشت. می‌خواست با توپ بسکتبالی که در دست داشتم باهم بازی کنیم. اما من حوصله بازی کردن نداشتم.

تا جایی رفتیم که به کارخانه برق آلستوم در خیابان ستارخان رسیدیم. بچه هنوز دنبالم می‌آمد. هرچه قدم‌هایم را تندتر می‌کردم او هم پابه‌پایم می‌آمد. نمی‌خواستم جلوی او چاقو را از جیبم دربیاورم.

بچه را به یک کوچه خلوت کشاندم و آنجا تکه‌تکه اش کردم. تکه‌های بچه را به همراه چاقوی سوئیسی در سطل آشغال انداختم. خاطرم آمد که علی یک‌زمانی چقدر این چاقو را از من می‌خواست و به او ندادم.

به محل کارم برگشتم؛ روی کشتی بودم. علی، سیاوش و چند نفر دیگر نشسته بودند و منتظر من بودند. نشستیم و گپ زدیم و خندیدیم. علی خواست میوه پوست بکند و رفت از کشوی من چاقوی سوئیسی را برداشت. نگاه سیاوش و دیگران خیلی عجیب بود. بلند شدم که ازآنجا بروم اما سیاوش دستم را گرفت. هرچه تلاش می‌کردم که بروم نمی‌گذاشت و باحالت عجیبی اصرار داشت که بمانم و حرف بزنیم.

به خودم می‌گفتم ای‌کاش آن چاقوی سوئیسی را دور نمی‌انداختم و الان از شر این سیاوش لعنتی راحت می‌شدم. چندساعتی طول کشید. شاید چند روز یا چند ماه. شب شده بود و هنوز سیاوش داشت اصرار می‌کرد که بمانم و علی و دیگران هم رفته بودند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.