توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

جدال عقاب و طوطی

با جمعی از دوستانی که تقریبا هیچکدام را نمی شناسم وارد یک خانه ی بسیار قدیمی با درهای چوبی و پوسیده می شویم. نمی دانم تو هستی همراهم یا کسی دیگر است. اما یک همراه هم در این مهمانی با من است.

صاحبخانه حسین است یا شاید هم محمد. از در که وارد می شویم یک ایوان بزرگ است که زیر یک سقف بزرگ قرار دارد. تقریبا همه ی خانه همین ایوان است و در انتهای ایوان یک سری پله به پایین راه دارد که وارد یک حیاط بزرگ می شود. اطراف حیاط حلقه های بسکتبال است.

روی ایوان ایستاده ام و با محمد صحبت میکنم. محمد می گوید اینجا دبیرستان انرژی اتمی است یا یکی از شعبه های دبیرستان انرژی اتمی. پشت سرم یک سری پله از توی دالانی به بالا راه دارد. به نظرم می آید که این پله ها به کلاس های درس راه دارند. اما خانه بسیار قدیمی تر و متروک تر از آن است که کسی آنجا درس بخواند. عده ی زیادی هستیم و افراد عجیب و غریبی در جمع ما هستند. عجیب و غریب ازین نظر که لباس های عجیبی به تنشان است. کت هایی با یقه های بزرگ و بالا آمده که آنها را شبیه جادوگران بازی های کامپیوتری کرده است. چشمم به خانم میانسال، نسبتا چاق و بسیار زیبایی می افتد که مادرزن حسین است.

خارج از خانه جلوی درب یک محوطه بسیار بزرگ خالی آسفالت شده است. چیزی شبیه پارکینگ ماشین های آن محله است. اما هیچ ماشینی در آن پارک نکرده است. یک سازه ی بزرگ تزئینی بین پیاده رو و خیابان اصلی قرار دارد. یک مکعب مستطیل بسیار بزرگ و بی قواره است که هیچ زیبایی ندارد. به نظر می رسد محلی است که شهرداری روی آن بنرهای بزرگ تبلیغاتی کنار خیابان اصلی نصب کند.

یک پرنده ی غول پیکر رنگارنگ شبیه طوطی، چیزی بین طوطی و سیمرغ یا شاید هم یک ققنوس بسیار بزرگ از آسمان پایین می آید. بسیار موجود ترسناکی است. پرهای سبز و قرمز و آبی دارد. برای اینکه از او فرار کنم پشت سازه ی مکعب مستطیلی قایم می شوم. یک نفر هم با من آنجا قایم می شود که همان همراهم است. یک نفر که شاید تو باشی. یک دختر است.

پرنده سرش را از پشت سازه بیرون می آورد و مرا یک چشمی نگاه می کند. با همراهم از پشت سازه فرار میکنیم. برمی گردم و می بینم یک عقاب بسیار عظیم الجثه به طوطی حمله کرده و از پشت گردنش دارد او را می گیرد. فورا فرار می کنیم و به خانه پناه می بریم.

داخل خانه که می شوم در را سریع می بندم. دری است ساخته شده از چند میله ی فلزی که پشتش شیشه انداخته اند. یک پلنگ پشت شیشه است که تلاش می کند وارد خانه شود. با سرش محکم به شیشه می زند و شیشه می شکند. سرش لای میله های در گیر کرده. محکم با دستم روی سرش می زنم. سرش را عقب می کشد و دوباره تلاش می کند و باز لای میله ها گیر میکند. با خودم فکر میکنم اگر یک چکش داشتم به سر این حیوان میزدم و مغزش را روی زمین میریختم. در همین لحظه محمد می آید و یک چکش به من می دهد. ضربه ی محکمی به سر پلنگ می زنم. پلنگ به آرامی تبدیل به کودکی می شود با چشمانی گریان که روش دوشش کیف مدرسه دارد. به او با ناراحتی می گویم که اینطوری نمی تواند وارد خانه بشود. محمد هم حرف مرا تایید می کند.

خانه بسیار کثیف و به هم ریخته است. به نظر می رسد سالیان دراز رها شده است و کسی آنجا زندگی نکرده است. همه دست به دست هم داده اند که خانه را تمیز و قابل سکونت کنند. من هم یک در چوبی پوسیده را میبینم که باز مانده است. ازآن درهای قدیمی است که دو چفت بالا و پایینش به چارچوب در فرو می رود. تلاش می کنم که در را ببندم. اما بسته نمی شود. دو لنگه ی در با هم فاصله دارند و مدام باز می شود. محمد می آید و بقیه هم می آیند. آخر سر لنگه های در را کنار هم می کشیم و به زحمت بالاخره در را می بندیم.

به داخل حیاط می آییم. دارند یارکشی می کنند که بسکتبال بازی کنند. پسرها با لباسهای عجیب و غریبشان حضور دارند. کت هایشان را در می آورند. در تیم ما همسر حسین و چند دختر دیگر هم هستند. توپ را می گیرم و چند پرتاب به سمت حلقه می کنم که هیچ کدام وارد حلقه نمی شود. از کمی دورتر یک پرتاب دیگر می کنم که خیلی دقیق وارد حلقه می شود. طوریکه حتی تور حلقه تکان نمی خورد. همسر حسین هم با حرکات زیبایی توپ را وارد حلقه می کند. همه تشویقش می کنند.

همه در یک جنب و جوش عجیب و نامعلوم هستند. انگار دارند کاری می کنند اما هیچ کاری هم انجام نمی شود و همه چیز همانطور باقی مانده است. اصلا معلوم نیست هرکس به چه کاری مشغول است اما مشغول است یا دارد خودش را مشغول نشان می دهد. مشغول به یک کار سخت و مهم!

به همسر حسین میگویم چه گل مردانه ای زدی. وحید که ترک است از حرف من خوشحال می شود و دست و سوت می زند. مادرزن چاق اما بسیار زیبای حسین بلند می شود و با نگاهی غضبناک که او را زیباتر هم کرده است میگوید حرف خوبی نزدی. به او می گویم خودم می دانم، شوخی کردم.

یک گلدان بدقواره و بزرگ که رنگ سبز دارد و لعابی است از کنار حیاط بر میدارم. قبل ازین داخلش خاک بوده اما الان خالی است. زیر گلدان هم شکافی دست ساز است. آنرا به مادرزن حسین می دهم.

داخل ماشین حسین یا هادی هستم. همسرش جلو نشسته و من عقب. خودش داخل بانک است و ما منتظر او هستیم. حال خوشی ندارم. حالت تهوع دارم. زن حسین هم حال خوشی ندارد. او هم حالت تهوع دارد. از ماشین خارج می شوم و کنار چرخ عقب ماشین استفراغ می کنم. هادی می آید و از بیرون ماشین به شیشه می زند. به همسرش می گوید چرا حالت بده؟ بعد سرش را بالا می آورد و می گوید: نسیم تورو خدا ادا در نیار باید برم باشگاه. من به داخل ماشین بر میگردم. هادی را می بینم که کنار خیابان یک تاکسی میگیرد و می رود.

نمی دانم تو یا کس دیگری با ماشین من می آید و ما با ماشین خودمان می رویم. در حالی که رانندگی میکنم به همراهم می گویم چقدر حسین عوض شده. قبل ازین چجوری بود، حالا چجوری شده؟ از وقتی با نسیم شروع به رابطه کرد اینطوری تغییر کرد.

در ذهنم می آید که قبلا حسین چقدر مهربان بود. اما حالا چقدر هادی سنگدل است.

خاطرم می آید جایی حسین دست مرا باندپیچی می کرد. همینطوری هم با نسیم آشنا شد و با او ازدواج کرد. پشت فرمان می گویم آن زمان کار نداشت محبت داشت. الان دیگه کار داره سرش شلوغه وقت محبت کردن نداره. به هر حال باید چیزایی که نسیم ازش خواسته رو فراهم کنه. اینطوری معلومه که محبتی نمی مونه.

ماشینی از کنار ما رد می شود که در آن نسیم و دوستانش عقب نشسته اند. خامنه ای جوان هم داخل ماشین روی صندلی شاگرد نشسته است. دوستان نسیم اشاره می کنند که ماشین را متوقف کنم. انتهای یک اتوبان شبیه باقری هستیم و باید دور بزنیم. به آخوندی که ماشین مارا می راند اشاره می کنم که نگه دارد. خیلی مودبانه و با متانت ماشین را نگه می دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.