توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

نژادپرستی

مرزی هست
بین قلب من و تو
که برقصیم به آهنگ تپیدن
که کنون
از ما شده پیروزی و شاد و مستان
خون دهلیز وطن می نوشیم

پایمان خون آلود
می سرد پای من و تو بر خون
خونی از قلب سکون در تاریخ
می جهد از رگها

ما را چه شده است؟
ما که خود می دانیم
رنگ ما
نیست مایه فرق ما
و نیک آگاهیم
که جنگ ما
زنگ تاریخ است 
در گوشهای پدران

ما را چه شده است؟
این جزیره چه مهم است اگر
غرق رجحان نژادی گردد؟
مگر آن کوه بزرگ
که آسمانش ابرهاست
و برایش ابر چون برف شود آب و رود در دریا
چه مهم است در این پهنه مشکین و سیاه؟
چه شده است که ما می رقصیم
روی خون دگران؟
مگر این کوه بزرگ
نیست امانت

نزد من و تو؟

دره هایش زخمهایی هستند
جای تیغهایی که زدیم
بر گلوی دگران
ما را چه شده است؟


کیارش خوشباش

گرگ زاده

گرگها هرگز گریه نمیکنند . گاهی که عرصه زندگی برایشان تنگ میشود بر فراز بلندترین قله کوه میروند و دردناک ترین زوزه ها را میکشند
ارنستو چگوارا
------------------------------

عاقبت گرگ زاده گرگ شد

با همان یاران پیر گله اش
با همانها که زدند
زخمها بر یادها

پیروان گم گشته هر جای جهان
گرگها بر پوستین گوسپند
زوزه هاشان گوشها کر کرده است
در به در مغموم
بی کس
زندگیشان بس غریب

غربت از برق نگاهش کاسته
گرگ دندان تیز دلتنگ وطن
جای دندانهای سگهای شکاری بر تنش
سیاهین ردی از جای کلاهی بر سرش
شاکلاهی زر نشان ، گوهر فشان
سالیانی بود دائم بر سرش

خون گوسپندان بر زمین
لخته و خشک و سیاهین مانده است
لخته ها طی زمان
سنگها گشتند بر روی زمین
زیر این سنگان خونین و غمین
لاشه های گوسپندان مانده است

می کشد سرمای بیرون گرگ را
پوستین او را نجاتش میدهد
پوستین بازمانده از وطن
که تمامش کین و کشتار و شکنجه دوخته است
گوسپندان بنگرند این پوستین
اما باد با خود یادهاشان برده است

عاقبت گرگ زاده گرگ شد
گوسپندان هم کنون
یاد باد برده اش را
بوسه میزنند


کیارش خوشباش

افسوس

کاش هوای سخن در جریان بود
کاش جریان عشق در رگها بود
و ای کاش رگها را
خون جگر خالی بود
عاقبت
بستر نیلوفری در آتش سوخت
و بانگ غرابان شوم
از طرف جنگلی
هزاران سال سوخته
بر مزار زیستن برخاست
کاش در شریانها آتشی جاری بود
ذره ذره میسوخت
تپش این آئینه غبارآلود
و لوح سیاه کوبیده شده بر تن
کاش اندیشه را راه گریزی بود
از هوس درهم شکستن این حجاب شهوت انگیز
و راهی نمایان میشد ای کاش
عاری از هرگونه گمراه


کیارش خوشباش

قیامت

نوشته کیارش خوشباش

12 مارچ 2013

به مناسبت فرارسیدن نوروز 1393


صبح شنبه دو روز مانده به عید بود. مرخصی اجباری نصیبمان شده بود و برعکس روزهای دیگر به راحتی از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ،آماده بیرون رفتن از خانه شدم. تا اول خط اتوبوس را پیاده رفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. صندلی های آخر اتوبوس همیشه بهترین جا برای نشستن هستند خصوصا جاهایی که نیاز نیست برای پیاده شدن افراد دیگر از جا بلند شد.

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و بیرون را نگاه میکردم و گهگاه چشمم به چشم عابرین پیاده یا سواره می افتاد. مسیری طولانی از خانه تا مقصدم داشتم پس باید به نوعی خودم را سرگرم میکردم و چه سرگرمی از این بهتر که به افراد دیگر خیره شوم و به خیال خودم آنها را روانشناسی کنم و از اوضاع درونشان به خودم خبر دهم؛ آنهم خبرهایی که گاه خودم سخت باور میکردم!
بالاخره اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید و صدای ضبط شده زنی اعلام کرد: "بیست متری افسریه" 
ادامه مطلب ...

طمع

طمع ، ماده اولیه نخهایی است که سرمایه داران بر دست و پای کارگران گره می زنند

بر این دستان پر پینه
فراز و روی آیینه
گره خورده است نخهایی
سیاهین در شبی مشکین و دود آلود
که اشک غربت چشمان خون آلود
افتاده است بر دیوار قیر اندود

هراسان میرود بالا و پایین
دستهایش
می تراود بر زمین چون
اشکهایش
چون کمانی سرد و غمگین
چون هلال ماه 
اما رو به پایین است لبهایش

لبانی خشک و ترکیده
ترک خورده
به نخ بسته
ترکها بر لبان بسته اش باز اند
ترکهایی دهان گشته
به فریادند
جای آن لب بسته

دستها به نخ بسته
لبها به نخ دوخته
پایش آویزان و بی جان
اشک بر چشمان

که بر دستان چنین نخهای طولایی ببسته است؟
چه هستند این نخان سخت بر بست؟
چرا این لعبتان خیمه بازی

طمع کردند بر پوچی این هست؟


کیارش خوشباش

ای مسیح

صبح روز سه شنبه 30 می 1431 ، زمانی که ژان 19 ساله بود ، او را به حکم یک دادگاه کلیسایی به جرم ارتداد ، زنده در آتش سوزاندند
او هنگام سوزانده شدن تنها شش بار نام عیسی را خوانده و هوشیاری خود را از دست میدهد


روآن[1]
آه روآن
ای مسیح
قرنها می گذرد 
از اشکهای خونین بر خاک تو ریخته
در هنگامه ای که باید بمیرم
می ترسم
که خونبهای مرا سخت پرداخت کنی
آنگاه که قصد شینون[2] داشتم
امروز بهتر از فردا
و فردا بهتر از روزهای دگر بود
اما آتش
اعترافی از من گرفت
که بزرگترین گناهم شد
نداهای آسمانی زودتر 
به نوری مرا آتش زدند
و هرآنچه را که چهارشنبه به خاطر داشت
کتمان نمودم
آه روآن
ای مسیح
شاید تو
شاهد آمد و شدهای کاترین
و مارگارت بودی[3]
آنها همان هنگام 
که نوای میشل[4] در گوشم نواخته شد
در کنارم بودند
آه ای روآن
ای مسیح
شهادت بده
تو حقیقت را بر این مردان افشا کن
نمی خواهم جسد پدر ژان[5] را از خودت دور کنی
نه روآن
با تو دیگر سخنم نیست
با تو که درختهایت را
برای آتشی ناپاک
بر بدن پاک من افروختی
اینک رویم را بر آسمانت میکنم ای روآن :
"ای خداوند
ای مسیح
ای عزیزترین
از تو التماس می کنم
اگر مرا دوست داری به من نشان بده
که چگونه به این مردان پاسخ دهم"
نمی خواهم بر پدر نیکلا[6]
جذام بفرستی
اکنون به یاری تو نیاز دارم
آه ای روآن
ای مسیح
از آسمانت نیز
دیگر خبری نیست
افسوس که آسمانت
سالها چراغ هدایت من بود
اما کنون خاموش است
فریاد میکشم
پس به فریاد می آیم
و به این مردان بی خدا می گویم :
"اگر مورد لطف الهی نیستم
خداوند مرا مورد لطف خویش قرار دهد
و اگر لطف او شامل حالم گشته است
آنرا برایم حفظ نماید"
آه ای روآن
ای مسیح
اگر می دانستم که خداوند 
لطفی بر من ندارد
غمگین ترین موجود زمین میبودم
سخنم همین است
حتی اگر مشعلها را روشن
و هیزم ها را مهیا
و جلاد را حاضر
بر افروختن آتش ببینم
حتی اگر در میان شعله های آتش باشم
باز سخنم همین است
تا لحظه مرگ نیز
سخنم همین است
آتش را برافروزید
ای کاش گردنم را میزدید
افسوس که بدن پاک و سالم من
که هرگز آلوده نشده است
امروز باید بسوزد
و به خاکستر تبدیل شود
تو ای جلاد
که آتش بر افروختی
آتشت بر قلب من اثر نخواهد کرد
پس از خاکسترم آنرا برگیر
و همه را به رود سن تقدیم کن
اکنون سر خم میکنم
چشمهای بسته ام را بر مرگ باز میکنم
که دیگر کاری ندارم
من شش بار نام او را خوانده ام

-----------------------------------------------------
1- روآن : شهری که ژاندارک را در بازار قدیمی اش اعدام کردند
2-شینون : شهری که ژاندارک محل زندگی اش را به مقصد آن ترک کرد که شارل هفتم را ملاقات کند و او را از مامورت آسمانی خود آگاه سازد
3-کاترین و مارگارت : قدیسین آسمانی که با ژاندارک در ارتباط بودند
4-میشل : قدیس میشل ، قدیسی آسمانی است که در قالب یک درخت نورانی برای نخستین بار با ژاندارک سخن گفت
5-پدر ژان : پدر ژان دستیوه ، از دشمنان ژاندارک و دوست نزدیک کوشون(اسقفی که حکم ارتداد ژان را صادر کرد) . جسد او در 20 اکتبر 1438 در فاضلابی خارج شهر روآن پیدا شد
6- پدر نیکلا : پدر نیکلا میدی ، نقش مهمی را در اجرای دادگاه محکومیت ژان دارک ایفا کرده بود . او در سال 1434 به بیماری جذام مبتلا شد و در سال 1440 در اثر همین بیماری در گذشت

شب کویر

یک قرن می باید بسر شود
که باز
خال ناهید
بر رخسار خورشید افتد
چقدر باید بگذرد
که باز
رودخانه چشمانت
شاخه های تکیده را
آبیاری کنند؟
چقدر باید بگذرد
که باز
برق نگاهت
خورشید را کور کند؟
و چقدر باید بگذرد
که باز
طنین صدایت
سکوت را بر من هدیه کند؟


کیارش خوشباش

مسخ

شبِ طولانیِ عصیانِ درونم بگذشت
و چنین پاپتیِ کویِ حریفان گشتم

نشدم پست به القابِ کسان
شه و شهزاده ی دنیایِ حکیمان گشتم

به سخن میخِ گران سنگم رفت
آهنین پتکِ فرود آورِ سندان گشتم

پایکوبانم و رقصانم و سرخوش، اینک
دُردی کشِ میخانه ی رندان گشتم

بختِ بی حاصلم از عمرِ گران سر نگرفت
دلبسته ی آوایِ نهانینِ دو جهان گشتم

مرغِ دل خسته ی قلبم پر ریخت
که ملولِ قفسِ تنگِ آشیان گشتم



نشدم منجیِ جبارِ ضعیفان لیکن
کشتیِ ایمنِ دریایِ خروشان گشتم

سلام

دوباره آمدی از خاک بیرون
تنت سبز و سرت سرخ و لبت باز
ندا دادی بهاران گشت آغاز

تو می خندی به سبزی بهاران
به انوار طلایی که چو باران
نوازد برگهایت دل نوازان

تو میرقصی در این باد بهاری
صدای چهچه بلبل همی آید به شادی
تو زیبایی و دنیا با تو زیبا
ولی خاطر نداری فصل سرما

تو رفتی و غمت در خاک من بود
همه گلبرگهایت در کفم بود
تو لرزیدی به سرمای خزانی
شدی پرپر 
اسیری گشته در باد وزانی

به قلبم ریشه هایت جای پا بود
که تنها جای پایت یار من بود
کشیدم در غمت آهی جهان سوز
که سرما نیست سوزان و غم افروز
کجا سرما کنارش سوز باشد؟
ز آه من بود سوز و گدازش

مرا عاشق نمودی سال پیشین
منم گلدان بی رنگ و غم انگیز
چنان مدهوش و سرمست تو بودم
که ناگه پیکرت در باد دیدم
مرا یارای رفتن از پی ات نیست

ز تنهایی و غم در هم شکستم
شدم خشک و به امیدت نشستم

برفتی و کنون برگشته ای باز
به آهنگ بهاران میکنی ناز
به پایت فرش سبزی پهن گشته
پرستو ها چنان آیند به پرواز
به استقبال تو در ساز و آواز

نمی خواهم شوم شیدای تو باز
نمی خواهم شوم عاشق برای چندمین بار
بهاران میشود در من درآیی
به فردایی روی هر ساله و تنها گذاری


کیارش خوشباش

چوپان غافل

زمستان است
دیگر باور کن
که دلم سخت برایت تنگ شده است
آری
آن روز فرا رسید
برگها از درختان فرو افتادند
کودکان گرسنه جان دادند
و فریاد مظلوم که چون آتشی میمانست
به زیر خاکستر برف ماند

زمستان است 
در این چراگاه مرگ
چوپان تنها و سالخورده
رقصیدن برگها در هوای زمستان را
با چشمانی تنگ
به نظاره نشسته است
و اینها گرگهای رقصانند 
از غفلت چوپان
که به دریدن گله بره های دهان دوخته
پایکوبانند

رقصیدن گرگها در ضیافت شام زمستانی چوپان
رقصیدن برگها در ضیافت باد زمستانی
و رقصیدن چوپان در غفلتی به بلندای تاریخ

باد زمستانی تند شدو با خود برد 
نوای نی چوپان را
طوفان گشت و پراکنده کرد
لاشه بره های دریده را
گردباد شد و خرد کرد
دهکده سرسبز چوپان را
و از ریشه دراند
درخت سیب کهن را

و اینک
زمستان است
در عرش کبریایی
و چوپان هنوز بر نخواسته است
از خواب زمستانی 


کیارش خوشباش