توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

سگ دو زدن

روزها
از شرق طلوع میکنند
و شبها از غرب
صدای شیون گوشخراش آهنها
که به سرعت میچرخند
در میان باد و گذر زمان
من از پی آفتاب می دویدم
گاهی از پی روز
و گاه از پشت شب

افسوس
آفتاب نگاهدارنده زمان وهم
خالی از گرمای حقیقت
خالی از نور معرفت
و مالامال از نیرنگ ظلمت
تار می تابد 
بر رخسار این کارزار

می دویم از پی آفتاب
تا به خورشید رسیم
اما
او در دریاچه آب سیاهی
غرق میشود


کیارش خوشباش

اولین عاشقانه

رهسپار کوی تو منزل به منزل میروم
گرد ره را تحفه ای در مشت با خود میبرم
گره خورده است مشت دیگرم
بوی زلفت را چنان می در پیاله میکشم

پای در راه تو بستم اینچنین
خار راهت را چو گل با برگهایش میکنم
رد پایت را به شنها جستجوها میکنم
تا که دریابم به ساحل
چشمه جوی روان کوی تو

چون خرامان میروی
کبک ها سر در چمنها میکنند
ناز تو هوشم ببرده است
و مرا کرده است
مست آن نگاه پاک تو
کو کمانداری که پیشش آورم؟
آن خم باریک ابروهای تو


رعد با برق نگاهت میرود
آهو از عمق نگاهت میرمد
بند بندم را ز هم پاشد همی
قلبم اما نیک با روح نوایت میتپد


سروها همچون چمنها پیش تو
بلبلان خاموش آهنگ صدای دلنوازت میشوند
شهد گلها چون هلاهل
پیش نوشین لعل سوزان لبانت میشوند


هفت دریا قطره ای باشد همی
پیش دریای دلت
دل به دریا داده ام با عشق روح افزای تو
غرق در رویای شیرین وصالت گشته ام
بعد ازین رویای من باشد همی دنیای تو


کیارش خوشباش

هدف

راه چیست؟
نواری که می رساند
مبدا را به مقصد
گاه فراموش می کنم
مبدا جای من است
و این منم که می باید در راه روم
گاه فراموش میکنم
و مینشینم به راه مینگرم
و صبر میکنم
تا مقصد به سویم آید
گاه انقدر مینشینم
که عبور خورشید
انتهای راه را
رنگارنگ نشانم میدهد
و زمانی که پایان میپذیرد
تنها سیاهی است
که در مقصد میبینم

اما نه
من باید بدوم
مقصد اگر سرابی هم باشد
باید بدوم
جز من و این راه
و مقصدی
که گه روشن است 
و گه تاریک
چیز دیگر نیست

برمیخیزم
میدوم


کیارش خوشباش

دلبستگی

دیگر نباید چیزی را دوست بداری
نه شکوفه های رسته بر آبشار
نه آبشار روشن شده به انوار
نه انوار آفتاب بازگشته از گیسوانش

دیگر نباید به چیزی بخندی
نه به زوزه باد در میان امواج
نه به امواج بلند و بی رنگ آینه
نه به آینه های خالی از رویش

دیگر نباید کینه بورزی
همه عشقهایت را ساده کن
دشمنانت را ببخش
و بی صدا زندگی کن

عاقبت این حرکت روز و شب را
لااقل تو نخواهی دید
قانع باش به عمر کوتاه خویش
قانع باش به دیدن
پروانه شدن کرمهای ابریشم


کیارش خوشباش

دیگر چه فرقی میکند؟

گیرم که صدای موج
خواب چمن ها را آراست
گیرم که صدای باد
بالهای پرستوها را نوازش کرد
در نبودنت
هیچ نوایی به خوابم آرام نمیدارد
و هیچ نوازشی تیمار عقده هایم نیست

هوایم گرفته است
اما دلم نمی بارد
قفسش را غبار سالهاست
و نفسش را سردای دلتنگی

من دیگر خودم نیستم
هر تکه ای از جانم 
به گوشه ای مرده است
این بی قراری ها دست من نیست

بیا هی ساز بزن
بخوان به آهنگ نهان قلبم
دستهای ما باز بر چمنها 
یکدیگر را خواهند جست


کیارش خوشباش

دلتنگی



تن خاک دوباره میشود سبز
دل سرد زمین روزی شود گرم
چه کردست این فلک با قلب شاعر
که در رگهای او خون میزند یخ؟

به خاطر آورد روزی که گلدان
ز هجر گل به فصل سرد باران
تنش خشک و غمین شد چون بیابان
ترک برداشت خاک نرم گلدان
به زیر برف و سرمای زمستان

دل شاعر به واقع این چنان است
زبانش گنگ و قاصر از بیان است
ندارد خامه شرح فراقی
غم دوری زیبا رو نگاری
که بر دیده درآید چون خیالی
و یادش افکند آتش به جانی

هم ار آتش ببارد همچو باران
وگر دریا ، شود صحرای سوزان
خروشد موج رویایش به هجران
کند خاموش و سردش چون زمستان


کیارش خوشباش

ناامیدی

آه

که چه اندازه

دلم برای سنجاقکها میسوزد

آنهایی که در پی نور بودند

اما اسیر طوفان گشتند


خشک بود زمین

و سرد بود آسمان

ابری چکید

و دستانی بخیل

باران را به یغما برد


آه

که چه اندازه

دلم برای یاسمنها میسوزد

آنهایی که به عشق فراخوانده شدند

اما در تلاطم زمان سوختند

 

کیارش خوشباش

16 آگوست 2013

چند کله پوک

در صفی طولانی
پشت صدها تن بی تن
و صدها تن بی سر بودم

سکه ای در دستم
آنچنان مشت گره کرده و سخت
که نبینندش کس
و نیافتد از دست

در صفی طولانی
پشت صدها بی سر

نتوانم دیدن
جز تا نوک بینی و تنی پیش به روی
و تنی پشت به سر
دو طرف دیواری
پایشان لنگه به لنگه کفشی است
از آهن و زر
که به پا بر دارند
و همی پیش آیند

انتهای دیوار
انتهای این صف
که همه عمر بر آن سر کردم
جعبه ای بود سپید
روی میزی قرمز

پشت آن جعبه تنی بی سر بود
دستهایش چه فراخ
نه برای ماندن
که برای بردن
سکه در دستی تنگ
رفت از دست که رفت
پیش آن دست فراخ
دستها بالا رفت
سکه انداخته شد
به درون جعبه
و صدایی آمد

سکه بر سکه صدایی دارد
سکه بر آب صدایی دارد
سکه بر خون صدایی دیگر

به کناری رفتم
تن من بی سر بود


کیارش خوشباش

باران

در سکوت مبهم آینه ها
صدا می آید
بلبلان بی صدا
درهای قفسهاشان به هم میکوبند
درها به هم می خورند
چون کوه
اما بی صدا
خاموش
صدا می آید
اسب آهنین سمهایش 
بر خطوطی موازی میساید
می خراشد آهن بر آهن
اما بی صدا
مرد فریاد کشید
زن شیون کرد
نه
صدایی نیست
همه اصوات به خاموشی شب میگروند
که صدایی پنهان
همه آنها را
در بر میگیرد
در صدای باران
همه اصوات گران خرد شوند
همه شان
کوتاه و خموش اند کنون
در صدای باران
ذهن من نمناک است
هر چه فریاد کنید
گوش من تنها 
شر شر و چک چک شنود


کیارش خوشباش

مبارک باد زمستان

زنی در آستانه فصلی سرد زاده شد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان آبستن یک انفجار بود

و قلبی که با جریان عشق می تپید

به ضربان گرم خورشید پایان داد

در آستانه فصلی سرد

 

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را دانستم

آن لحظه که مرگ برخواست از فراموشی

باد صرصر اینک با خود هجای وداع را تکرار میکند

 

از وزش او کوهها به خود لرزیدند

رود از حرکت باز ایستاد

درختان در بستر مرگی سرد خفتند

برگها ریختند و گلها پژمردند

زمین سخت شد

و دیگر هیچگاه از آن هیچ نرویید

 

اما در آستانه فصلی سرد

غنچه ای با ساقهای لاغر کم خون

سر از زمین برآورد

سوز سرد زمستان به تنش برمیخورد

و خون در آوندهایش یخ میبست

نجات دهنده یک زن است

که در کنج انزوا به مرگ می اندیشد

چگونه میتوان به او گفت که او زنده است؟

 

کیارش خوشباش

9 دسامبر 2014