توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

چه کسی میتواند دروغ نگوید؟

آن هنگام
که نگاهش ژرف
و صدایش پر زنگ
و آغوشش گرم بود
به او دروغ گفتم

حقیقت را گاه
حصاری سخت در بر گرفته است
سخت است
زندانی صداقت
و اسیر عشق گشتن

پس آنگاه که نفسم
میان زنجیر بافته گیسوانش
و دستهایم
میان گلبرگهای ریخته بر بدنش بود
به او دروغ گفتم

باران می بارید
و گمشده ای بر در کوبید
من ندانستم که او
میان این همهمه جنگ و خون
کودکی هدیه آورده است

نور را
و خدا را کشتم
عشق را
در پستوی خانه نهان کردم
و به او دروغ گفتم
که دوستش ندارم


کیارش خوشباش

مبادا که ترک بردارد، خط اطوی شلوارم!

چشمها را باید شست

واقعا

لاشه سگ

چه کم از گل کاری شهر دارد؟


چه سوالی بود این؟

من چرا میپرسم؟

چرا میپرسم چرا؟

بیایید نپرسیم چرا


نپرسیم چرا

دست این کودک فال فروش 
نانی نیست
اما در جیب کودک آن شاسی بلند
تبلتی هست نهان


چون همه اینها زیباست

تبعیض زیباست

زندگی زیباست

جنگ زیباست

برده داری زیباست
و اشکال از چشمهای ماست

که کسی آنها را نشسته است


آب را گل نکنیم
شاید در پایین دست
شاعری نالایق
درحال شستن چشمهایش باشد
تا نپرسد که چرا
دست هر کودک شهر
تبلتی خالی است


کیارش خوشباش

بخواب

جنگ تمام شد
و ما دیگر عشقی نداریم
که به سوی هم پرتاب کنیم

امشب که به خواب میروم
دستانم رویاهایم را در آغوش میگیرند
و پایم به پای ستاره میساید

ای کاش دستی و زبانی بود
مرا تکان میداد
و صدایم میکرد
"برخیز"


کیارش خوشباش

مظلومان تاریخ

تو ای ماتم زده
غمگین
عزای میهنت بنشین
عزای این هزاران سال ماتم گون
که از یادت برفت اکنون

تو ای انسان
تو ای آدم
بزن بر سینه ات هر دم
که هر روزت سیه تر گشته و
تلخ است کام از سم

چه انسانها
چه مادرها و فرزندان
به زیر سم اسبان سکندر
اینچنین روزی شکستند

هزاران کودک گریان
به کوی و برزن ایران
چنین روزی
غل و زنجیر بودند
برهنه
در کف بازار کوفه
برده اعراب گشتند

چنین روزی و سالی باستانی
درآوردند چشم مردمان آریایی
چنین آواره گشت از بلخ تا روم
جلال الدین محمد مولیایی

بزن بر سینه و سر
غم زده، ماتم زده
غمگین
که هر روز وطن گشته
شب تاریک مظومانه تاریخ


کیارش خوشباش

پایان شب سیه

کبود بود شب
و تیره بود روز
چشمی به شب باز شد
و برقی از نگاهی برخاست
غنچه های سر به زیر
روی بر چشمه نور نهادند زود
اما چکمه ای
بر قامتشان آمد فرود
و تیری
بر دیده نور نشست
پس شب همچنان تاریک و سرد و کبود
و روز همچنان تیره بماند


کیارش خوشباش

بیشتر

باز هم بیشتر مرا عاشق خودت کن

بیشتر ناز کن ببر با خودت این دل آواره را

آزادی و حریت از مرگ بدست آید و بس

پس بیشتر به زنجیر بکش این قلب پاره را

در این شب طوفانی و طولانی و سرد

بیشتر بخند و گرم کن فضای خانه را

خورشید نتابید در این ایام تاریک

بیشتر نور افشان روشن کن آشیانه را

دست مهرت را که میگیرم ز دور

بیشتر میبرم ز یاد غوغای زمانه را

بی تاب و هراسان و رمان می رمد

بیشتر ساز و بیآرام این عشق جانانه را

آن لحظه که بینم رخ تو تاب نیارم

بیشتر سر دهم این نوای عاشقانه را


کیارش خوشباش

20 دسامبر 2014

 

مرمر شکن

به یاد آر
چگونه مرمر را به آهن شکست
به یاد آر وقت کشی های گرگ مرده را
به یاد آر
آنرا که آزاده زیست
پیش رویش استواران هیچ نیست

بیت هایم گرچه مرمر نیستند
چون فزون از هرچه مرمر میشوند
خاک یا گل همچو آهن میشوند

بردم از خاطر
سپردم من فراموشی به کام
گرد من چون لولیان خاک پر پر می شوند

هست آهن در میان مشتشان
بیت های مرمرین شعر من
تا کدامین روز بر آهن شکسته میشوند


کیارش خوشباش
به مناسبت 21 فروردین و به یاد رضا شمس آبادی ، سرباز شجاع و بزرگ

چه چیزی خاطره را با خود میبرد؟

برگها پاره میشوند
و می ریزند از درختان 
و رقصانند 

گلها پژمرده میشوند و خشک 
و باد آنها را با خود میبرد 

کبوتران بال زنانند و رها 
و پرهاشان را 
باد با خود میبرد 

به زهدان گلهای بهاری 
گرد می پاشد باد 
و مرگ زمستان را با خود میبرد

دریا چو بر آسمان اوج گیرد 
تکه های دریا را 
باد با خود میبرد 

سنگ استوار کوه را 
بر قعر دره زمان 
باد با خود میبرد 

شرق تا غرب آسمان را 
بادی سخت وزان است 
که خورشید را با خود میبرد 

زمین بر پهنه کهکشان 

و کهکشان بر قعر تاریکی را 

باد با خود میبرد 

چقدر سنگین است خاطرت 

که در باد هم از یادم نرود


کیارش خوشباش

بیهوده مردن

باران پائیزی
بی هیچ رعدی بارید
شب بی صدا تنها بود
و بوی خاک را 
نفس عشق به همراه

آنان هرگز نفهمیدند
معنای عشق چیست
و اسیر صدای باد
و باران شدند

آنان رنج دادند
و رنج کشیدند
و بی سر پناه
در اندوه باران
مُردند


کیارش خوشباش

اینجا کجاست؟ (بیا تا برویم)

"اینجا کجاست؟"

سکوت مرگبار شب را نور شکست اما
با خود آتش آورد
سوخت آن مزرعه نحس دوباره ، ای دوست
بیا تا برویم
خسته ام از تپش نحس زمانه
من ندارم توان دیدن آن مرغک دریایی را
که به باد آویخت
ه
خسته ام زین همه اعدام درختان به تن کوه ، ای دوست
بیا تا برویم
نامه اش باز گشودم امروز
با نام نحس زمین
نه سلامی در اوست
نه سراغی ز دلی پر آشوب
او پیام آور مرگ است کنون
من ندارم توان خواندن این نامه دهشتزا را
ای دوست بیا تا برویم
حجم آبی به طلایی گرویده است ای دوست
آنچه بر ما مانده است
چون حبابی به سر موج روانی ماند
دست من گیر کنون
دست این شاعر تن خسته لب دوخته گیر
و به امواج بلندت ببرش دور
ازین مخمصه تنگ و حزین
که در آن موش خورد ذهن اقاقی ها را
که در آن خاطره ای نیک نماند بر جای
در توانم نیست یادآوری مرگ چمن ها ، ای دوست
بیا تا برویم
بگذار شب و روز به هم آویزند
بگذر از خطر مرگ ای دوست
ماندن بیجاست
گم کن خاطره نحس نشانی ها را
یکه تازان و سوار بر موج بلند
خفته بیدار شویم
بر ساحل دنیای دگر
من ندارم عطش ماهی این رود خروشان ، ای دوست
بیا تا برویم


کیارش خوشباش