توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

توهمات ابدی

به کاریکاتورها فقط نخندید!

خون پاک

این چنین خونی هست
رگهای تنم را که به آن مفتخرم

خونی از نسلی پاک
به بلندای کهن همچون تاک
شد در این خاک به خاک

خون پاکم چون رفت
زیر سمهای سپاهان سکندر بر خاک
خون من شد ادغام
در رگ و روح کسان
که دگر پندارند خونشان چون پاک است
از زمین یونان

بعد از آن رفت به خاک
نسل دیگر از من
خون رگها و گلوها سرریز
در ری اندر تبریز
تیغ برنده و شمشیر عرب
گشت با خون من ادغام که شد
بر نجاست پاکی

اسکندر و اعراب و هخا
کرده اند در رگ و روحم سکنی
بعد از آن هم کم بود
جا برای مغولان
که شود خون من ادغام
به این چار نسب

چه کسی داند نیک
خون من از چه سبب پاک بود؟
از کدام از این چار؟
که من امروز به خود مفتخرم
بابت خونی پاک از دگران؟


کیارش خوشباش

همدم

این پنجره
و این چایی و این سیگار
هیچ یک نشان تنهایی نیست
همه چیز به پایان رسید
خانه ام چنان سرد است
که بخار چای
برفراز استکانش ابر گشته
و ابرها به درونش باز می بارند

من امروز
از قاب خالی پنجره
تنها دور دست میبینم
و هیچ چیز 
حتی اتفاق نیز
نزدیک نیست


کیارش خوشباش

غزل 1

ای که چشمم ز غمت خون بار است
مرغ زندان دلم سوخته اندر نار است

عاشق خسته دل از رنج فراقت سوزد
دیده در راه تو شب تا به سحر بیدار است

عکس رویت چو بیافتد به جفا در جامی
عالمی در به در خانه آن خمار است

یک نظر جلوه تو عالمی ویران سازد
من خراباتی و آن مدعی هشیار است

زاهد از بحر نگاه تو نداند هرگز 
که پس پرده دلدار بسی اسرار است

عالمم سوختی و جان و جهانم بردی
زنهار ازین بخت که معشوقه ما عیار است


باری از کوی تو پرهیز ندارم هرگز

گرچه ریزی به سرم خاک و به پایم خار است

شاعر اندر ره این مدعیان بود همی
کو همینک دلش آزرده و کارش زار است


کیارش خوشباش

امروز

امروز تازه شدم
غرور شاعرانه را شکستم امروز
و تنها زبانی بی زبان بگزاردم
و لکنتی ابدی امروز

پر زدم از قله های خستگی
و فارغ شدم از نیستی امروز
جاده در پیش رویم
و کوله بار عشق بر دوشم امروز

خیالم پر زد به قصه جن و پری امروز
و غربتی حاصلم گشت
از بیهودگی امروز

جمعه بود امروز و باز
حرف تازه ای برایم نداشت امروز


کیارش خوشباش

زندگی را زخمهایی است

آتشی برخیزد
از نهانخانه اعماق وجودم
تا بدانم که چه گفت
آن مرد بزرگ:

"زندگی را زخمی است
زخمی که خورد روح تو را چون خوره ای
و به محنت نتونی زخم را
به کسی اذعان کرد"

گاه زخمت شود آنقدر عمیق
که شود پاره ای از ذات وجودت
که شود عضوی از
همه اعضای تنت

دیرهنگام که کس آمد و شد
مرهمی بر این زخم
او ندانست که این زخم بود
پاره ای از تن من
آن را از جا کند

مرهمی بی رحم عضوی را کند
به خیالی که کند مهر و شفقت با من
و ببیند که چگونه زخمی است؟
و بیابد که چرا گاه خورد روح مرا چون خوره ای؟

او ندانست که باز
بربیاید زخمی
جای آن زخم قدیم
آنکه گشته است مرا
بخشی از ذات وجودم
شده است
پاره ای از بدنم

او همانطور که مشغول تماشایش بود
من تماشا کردم

زخم چون ریشه دواند...


کیارش خوشباش

مقاله نویس


نوشته کیارش خوشباش

3 دسامبر 2014


زندانی در سلول خودش روی صندلی پشت میز نشسته است و با خودنویسی که در دست راستش است بازی میکند. او یک مقاله نویس است، یک روزنامه نگار زندانی.

خودنویس را بین انگشتان دست راستش میچرخاند و دست چپش را روی برگه های گاز زده شده ای که روی میز قرار دارد گذاشته است. پنکه دیواری درون سلولش میچرخد و هر آن ممکن است برگه های روی میز را در کل فضای سلول پخش و پلا کند.
سیفون دستشویی درون سلول خراب است و بوی تعفن کل فضای سلول را پر کرده است. نگاه مقاله نویس به برگه های روی میز است که گویی موش آنها را جویده است و گاهی هم نگاهش به دست خودش می افتد که روی کاغذها قرار گرفته است. به یاد می آورد زمانیکه در دفتر روزنامه مشغول به کار بود و سیفون دستشویی آنجا نیز مدتی خراب بود. 

ادامه مطلب ...

صدای شب

صدای قدمهای کسی نیست

در این ظلمت شب
کودکی خندید دیروز و همه خندیدند
و من و تو مردیم
هر دو از خنده او
و هنوز آن کودک میخندد
اما من و تو
لب او میدوزیم
شهر تاریک
تاریک بماند
ما از آغاز نمیدانستیم
که صدای خفه شب گاهی
از بانگ طلوع خورشید
ماندگارتر است


کیارش خوشباش
6 جولای 2014

پنج روز گذشت

پنج روز گذشت

پنج روز جرقه ای بود
تا به امروز که دلتنگ تو ام
آنگاه که زنگ چون ناقوس نواخت
تازه من دریافتم
که از آن روز پنج روز گذشت
و چه اندازه که امروز
دلتنگ تو ام
من به اندازه این آبی بی حد و نهایت
و به اندازه حرفهای همه ی فاصله ها
قد تنهایی این قاصدکان دلتنگم
هر طرف می نگرم
از افق تا به افق
از کران تا بیکران
خبر از حجم زمان نیست که نیست
دل من بی خبر از وقت و زمان است امروز
روز دلدادگی چون داغ به رویش مانده ست
پنج روز از حک شدن نام و نشانت بگذشت
و چه اندازه که امروز
دلتنگ تو ام
مه رویت به کمان ابرویت گشت بدل
و بدینسان بود کاین پنج گذشت
یک نفر در میزند
خوابم آشفته شد از آمدنت


کیارش خوشباش

7 دسامبر 2014

ماجرای آن نان که قرض داده شد!

این آقا شده است سردمدار روشنفکری و میانه روی و شایان ذکر است که ایشان استاد دانشگاه هستند و علوم سیاسی و روابط بین الملل تدریس میفرمایند.

بااینوجود ضمن اینکه نمیداند جایزه صلح نوبل را نروژ میدهد نه سوئد! حتی نمیداند برای اعطای این جایزه باید به چه کسی نامه بنویسد! آخر سفیر یک کشور (آن هم در ایران) چه کاره است در کمیته های اعطای جوایز نوبل که درخواست را به سفیر نوشته ای؟!



جناب آقای گلن فاونتین

مدیر محترم پروژه پلوتو ناسا

با سلام و احترام
خواهشمندم جایزه اسکار امسال را به آقای صادق زیباکلام اعطا فرمایید. چون ایشان خیلی فیلم هستند.

با تشکر
کیارش خوشباش
بیست و هفتم ربیع الاول سنه یک هزار و چهارصد و سی و شش هجری قمری

نامه به مرجان

نوشته کیارش خوشباش

28 ژانویه 2015

عزیزترینم

شبها و روزهایم دارند بیهوده از پس هم میگذرند. چه قدر قلبم از نوشتن به درد می آید. چقدر دلتنگت شده ام و چقدر این روزها تاریک و سرد است.
سرم را گرم نوشتن کرده ام. داستانی که برایت گفته بودم. به دلم ننشسته است. هوایش مثل هوای این روزها سرد و بی روح است. هربار که کسی را در داستانهایم میکشتم عذاب وجدان میگرفتم. اکنون حالتم باید طوری باشد که انگار من دستگیره را کشیده ام! اما اینطور نیست.حالم خوب است و از کشتن هیچکس نارضایتی ندارم.
حتما باز چیزی درون من مرده است. من هر سال چند بار میمیرم و باز در قالبی دیگر زنده میشوم.خاطرات کودکی ام را که میخوانم با آن غریبه ام. بین من و کودکی که سالها پیش زنده بوده تنها یک شناسنامه مشترک است.

چند شب پیش مطلبی میخواندم که میگفت تمام اتمهای بدن بعد از چند سال عوض میشوند. کوته فکریست که بگویم چون اتمهایم عوض شده خودم هم عوض شده ام! اما برایم جالب بود. اینکه من حتی حاوی همان موادی که در کودکی بوده ام نیستم.آیا ممکن است که یکروز از همین روزها که مواد بدنم در حال تعویض شدن بوده وجدانم از بین رفته باشد؟

ادامه مطلب ...